گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوازدهم
درس يكصد و شصت و ششم تا يكصد و هفتادم


در باره علوم غيبيه أمير المؤمنين عليه السلام
بسم‌ الله‌ الرّحمن‌ الرّحيم‌
و صلّي‌ الله‌ عليه‌ محمّد وآله‌ الطّاهرين‌

و لعنة‌ الله‌ علي‌ أعدائهم‌ أجمعين‌ من‌ الآن‌ إلي‌ قيام‌ يوم‌ الدّين‌

و لا حَوْلَ و لا قوّةَ إلاّ بالله‌ العليّ العظيم‌
اختصاص علم غيب به خدا و اعطاء آن به رسولان
قال‌ الله‌ الحكيم‌ في‌ كتابه‌ الكريم‌:

عَـ'لِمُ الْغَيْبِ فَلاَ يُظْهِرُ عَلَي‌ غَيْبِهِ أَحَدًا إِلاَّ مَنِ ارْتَضَي‌' مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ و يَسْلُكُ مِنْ بَيْنَ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَدًا * لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسَالاَتِ رَبِّهِمْ وَ أَحَاطَ بِمَا لَدَيْهِمْ وَ أَحْصَي‌' كُلَّ شَيْءٍ عَدَدًا.[1]

«خداوند عالِم‌ به‌ تمام‌ غيب‌ است‌ و بس‌ ، پس‌ بر غيب‌ خود هيچكس‌ را واقف‌ نمي‌گرداند مگر آن‌ رسولي‌ را كه‌ بپسندد و انتخاب‌ و اختيار نمايد‌، كه‌ در اين‌ صورت‌ در پيش‌ رو و در پشت‌ سر آن‌ رسول‌ (از فرشتگان‌ خود) محافظ‌ و پاسدار ميگمارد‌. تا بداند كه‌: آن‌ رسولان‌‌، پيغامها و مأموريّت‌هاي‌ پروردگار خود را به‌ طور تحقيق‌ و كامل‌ ابلاغ‌ كرده‌اند‌؛ و خداوند به‌ آنچه‌ در نزد رسولان‌ است‌ إحاطه‌ و هيمنه‌ دارد و تعداد و شمارش‌ هر چيز را ميداند.»

صدر اين‌ آيه‌ ميرساند كه‌ خداوند به‌ تنهائي‌ عالم‌ الغيب‌ است‌ آنهم‌ به‌ همة‌ أنواع‌ غيب‌‌؛ بالاخصّ با قرار دادن‌ و نشاندن‌ اسم‌ ظاهر غَيْبِهِ بجاي‌ ضمير‌، كه‌ نفرموده‌ است‌: فَلاَ يُظْهِرُ عَلَيْهِ اين‌ معني‌ مشهود است‌‌. و سپس‌ ميگويد‌: هر كس‌ را كه‌ بپسندد و مورد رضاي‌ خاطر او باشد از رسولانِ به‌ سوي‌ خلق‌ خود‌، او را بر علم‌ غيب‌ خود مطّلع‌ ميكند و او را مسلّط‌ بر غيب‌ نموده‌ پرده‌ از جلوي‌ ديدگان‌ او بر ميگيرد‌؛ و بنابراين‌ از علم‌ غيب‌ خود به‌ او ميدهد‌.

و در صورت‌ پرده‌برداشتن‌ و اظهار علم‌ غيب‌ را بر رسولان‌‌، خداوند دو دسته‌ رَصَد و مراقب‌ بر آنها ميگمارد‌: يك‌ دسته‌ محافظيني‌ هستند از فرشتگان‌ كه‌ در پيش‌ روي‌ آنها بعد از وقوفِ بر غيب‌‌، ميگمارد كه‌ در أداي‌ آن‌ مأموريّت‌ و ابلاغ‌ آن‌ علم‌ به‌ مردم‌‌، شياطين‌ در ذهنشان‌ وسوسه‌ نكنند و آن‌ علم‌ پاك‌ و صافي‌ را به‌ هواجس‌ نفساني‌ و هواي‌ شيطاني‌ مكدّر و تيره‌ نسازند‌. دستة‌ دوّم‌ محافظان‌ و پاسداراني‌ هستند كه‌ از پشت‌ سر آنها‌، يعني‌ قبل‌ از وقوف‌ بر غيب‌‌، بين‌ مصدر وحي‌ و تنزيل‌ و بين‌ آنها قرار ميدهد تا وحي‌ در سير نزولي‌ در عوالم‌ خود تا به‌ قلب‌ رسول‌ برسد بدون‌ تصرّف‌ و دخالت‌ موجودات‌ عالَم‌ عِلْوي‌ باشد‌. اين‌ دسته‌ از محافظان‌ فرشتگاني‌ هستند كه‌ در انزالِ وحي‌ و سير آن‌ در مراتب‌ و درجات‌ تا به‌ رسول‌ ابلاغ‌ شود‌، دخيل‌ مي‌باشند‌.

تمام‌ اين‌ مراقبت‌ ها و مراقب‌ها‌، براي‌ آنستكه‌ حقيقت‌ ابلاغ‌ رسالات‌ آن‌ رسولان‌ در خارج‌ بطور صحيح‌ و درست‌ تحقّق‌ پذيرد‌، زيرا معلوم‌ است‌ كه‌ جملة‌ لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا (براي‌ آنكه‌ خداوند بداند كه‌ رسولان‌ ابلاغ‌ رسالت‌ خود را نموده‌اند) علم‌ فعلي‌ خدا را مي‌فهماند نه‌ علم‌ ذاتي‌ را‌، و علم‌ فعلي‌ خدا نفس‌ تحقّق‌ امور خارجي‌ و عين‌ واقعيّت‌ و حقيقت‌ در خارج‌ است‌ و جدا از نفس‌ تحقّق‌ خارجي‌ نيست‌‌، زيرا علم‌ خدا به‌ موجودات‌‌، حصولي‌ نيست‌ بلكه‌ حضوري‌ محض‌ است‌‌. و معناي‌ علم‌ حضوري‌‌، وجود و تحقّق‌ معلوم‌ در نزد عالم‌ به‌ آن‌ است‌‌. و عليهذا معناي‌ لِيَعْلَمَ‌، لِيَتَحَقَّقَ خواهد شد‌. يعني‌ اين‌ دو سلسله‌ از فرشتگان‌ از پيش‌ و از پس‌‌، براي‌ تحقّق‌ ابلاغ‌ ايشان‌ است‌ كه‌ آنچه‌ را كه‌ گرفته‌اند به‌ مردم‌ ابلاغ‌ كنند‌.[2]

اين‌ كيفيّت‌ از ارسال‌ و پيام‌ نظير پيامي‌ است‌ كه‌ سلاطين‌ و حكّام‌ به‌ وكلا و رسولان‌ خود ميفرستند تا به‌ مردم‌ ابلاغ‌ كنند‌. اوّلاً آن‌ پيام‌ را از ناحية‌ خود تا به‌ آنها رسد توسّط‌ حُرّاس‌ و نگهباناني‌ محفوظ‌ ميدارند‌. ثانياً براي‌ آنكه‌ بعد از رسيدن‌ و قبل‌ از ايصال‌ به‌ مردم‌ نيز دستخوش‌ تغيير و تبديل‌ نگردد‌، حُرّاس‌ و نگهباناني‌ در اين‌ مسير براي‌ اين‌ مأموريّت‌ قرار ميدهند‌.

چون‌ در قسمت‌ اوّل‌: يعني‌ در ارسال‌ علم‌ غيب‌ به‌ رسولان‌ از ناحية‌ خدا‌، بايد هيچ‌ تصرّفي‌ و تبديلي‌ پيدا نشود و در قسمت‌ دوّم‌: يعني‌ در ابلاغ‌ علم‌ رسولان‌ به‌ مردم‌‌، نيز بايد تغييري‌ حاصل‌ نگردد اين‌ متوقّف‌ است‌ بر آنكه‌ اوّلاً رسول‌‌، وحي‌ و غيب‌ را درست‌ همانطور كه‌ هست‌ تلّقي‌ كند‌. دوّم‌ آنكه‌ پس‌ از تلقّي‌ صحيح‌‌، در خود خوب‌ نگهدارد و حفظ‌ كند‌. و سوّم‌ آنكه‌: پس‌ از تلقّي‌ صحيح‌ و حفظ‌ و نگهداري‌ نيكو‌، در مقام‌ اداء و ابلاغ‌‌، بدون‌ كم‌ و كاست‌ و بدون‌ زياده‌ به‌ مردم‌ تبليغ‌ كند‌. و اين‌ سه‌ مرحله‌ از عصمت‌ حتماً بايد در رسولان‌ باشد‌. كه‌ در مرحلة‌ پيش‌ رو و به‌ تعبير قرآن‌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ ميباشد‌، علاوه‌ بر عصمت‌ قبلي‌ و پشت‌ سر و به‌ تعبير قرآن‌ مِنْ خَلْفِهِ ميباشد‌.

و علاوه‌ بر اين‌‌، آيه‌ ميرساند كه‌: خداوندي‌ كه‌ شمارش‌ و تعداد هر چيز را از خُرد و كَلان‌‌، و مُلكي‌ و ملكوتي‌‌، و مادّي‌ و معنوي‌‌، و طبعي‌ و طبيعي‌ و مثالي‌ احصاء نموده‌ و به‌ مقدار ذرّات‌ و هويّت‌ آنها آگاه‌ است‌‌، به‌ آنچه‌ در نزد رسولان‌ است‌ اعمّ از امور نفسيّه‌ و اعتقاديّه‌ و منهاج‌ و سنّت‌‌، و معارف‌ يقينيّه‌ و علوم‌ غيبيّه‌‌، و اعمّ از ظروف‌ و امكانات‌ و موقعيّت‌هاي‌ اجتماعي‌ و مقدار استعداد و ظرفيّت‌ مُرْسَلُ إليهم‌‌، يعني‌ مردم‌‌، به‌ همه‌ آگاه‌ است‌ و بر اين‌ اصل‌ و اساس‌ وجود آنها را پسنديده‌ و مرضيّ خود قرار داده‌‌، و به‌ مقدار ارتضاء و پسنديدگي‌‌، آنان‌ را بر عوالم‌ غيب‌ خود مسلّط‌ فرموده‌ است‌‌، در اينجا بايد به‌ چند امر تذكّر داده‌ شود‌:

امر اوّل‌ آنكه‌: همة‌ علوم‌ و از جمله‌ علم‌ غيب‌ مختصّ به‌ خداست‌ و هيچكس‌ و هيچ‌ موجودي‌ را در آن‌ راه‌ نيست‌‌، وليكن‌ بالاستقلال‌ و بالاصالة‌‌، و تمام‌ علومي‌ كه‌ از جانب‌ خدا به‌ غير عنايت‌ شده‌ است‌ افاضه‌ از ناحية‌ او بوده‌ و تمام‌ موجودات‌ هر يك‌ در حدّ خود و به‌ نوبة‌ خود داراي‌ علم‌ هستند وليكن‌ تَبعاً و به‌ افاضة‌ خدا و به‌ اعطاء او‌. و در اين‌ صورت‌ بين‌ آياتي‌ كه‌ علم‌ غيب‌ را منحصر به‌ خدا ميداند‌، همچون‌ آية‌ وَ عِنْدَهُ مَفَاتِيحُ الْغَيْبِ لاَ يَعْلَمُهَا إِلاَّ هُوَ وَ يَعْلَمُ مَا فِي‌ الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَ مَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلاَّ يَعْلَمُهَا وَ لاَ حَبَّةٍ فِي‌ ظُلُمَـ'تِ الاْرْضِ وَ لاَ رَطْبٍ وَ لاَ يَابِسٍ إِلاَّ فِي‌ كِتَـ'بٍ مُّبِينٍ‌.[3]

«كليدهاي‌ غيب‌ در نزد خداوند است‌ بطوري‌ كه‌ هيچكس‌ علم‌ و اطّلاع‌ از آنها را ندارد مگر او‌، و خداوند ميداند آنچه‌ را كه‌ در خشكي‌ است‌ و آنچه‌ را كه‌ در درياست‌‌. و هيچ‌ برگي‌ از درختي‌ نمي‌ريزد مگر آنكه‌ خدا به‌ او علم‌ دارد و هيچ‌ دانه‌اي‌ در ظلمات‌ زمين‌ نيفتد و نه‌ هيچ‌ تر و خشكي‌ مگر آنكه‌ در كتاب‌ روشن‌ خداوندي‌ است‌»‌.

و همچون‌ آية‌: قُلْ لاَ يَعْلَمُ مَنْ فِي‌ السَّمَـ'وَ'تِ وَ الاْرْضِ الْغَيْبَ إِلاَّ اللَهُ وَ مَا يَشْعُرُونَ أَيَّانَ يُبْعَثُونَ[4] «بگو اي‌ پيامبر‌: غير از خد كسي‌ نيست‌ كه‌ در آسمانها و زمين‌ از غيب‌ علم‌ و اطّلاع‌ داشته‌ باشد‌، و هيچ‌ نمي‌دانند كه‌ در چه‌ هنگام‌ زنده‌ و برانگيخته‌ ميشوند.»

و همچون‌ آية‌: وَ لِلَّهِ غَيْبُ السَّمَـ'وَ'تِ وَ الاْرْضِ وَ مَا أَمْرُ السَّاعَةِ إِلاَّ كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ إِنَّ اللَهَ عَلَي‌ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ‌.[5]

«و از براي‌ خداست‌ و بس‌ علم‌ آسمانها و زمين‌‌، و نيست‌ امر فرا رسيدن‌ قيامت‌ مگر به‌ قدر يك‌ چشم‌ بر هم‌ زدن‌ و يا نزديك‌تر‌. بدرستيكه‌ خداوند بر هر چيزي‌ تواناست‌»‌. و بين‌ اين‌ آية‌ كريمه‌ كه‌ رسولان‌ را عالم‌ به‌ غيب‌ ميداند و بر غيب‌ راه‌ ميدهد هيچگونه‌ تنافي‌ و تضادّي‌ نيست‌‌.

و نظير اين‌ استقلال‌ و تبعيّت‌‌، يا ذاتي‌ و عرضي‌‌، و يا اصلي‌ و ظِلّي‌‌، در عبارات‌ قرآن‌ كريم‌ بسيار آمده‌ است‌‌. همچون‌ آية‌: اللَهُ يَتَوَفَّي‌ الاْنفُسَ[6]، «خداوند است‌ كه‌ جان‌ ها را ميگيرد» كه‌ دلالت‌ بر حصر دارد‌؛ با آية‌: حَتَّي‌ إِذا جَآءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ و رِسُلُنَا[7]، «و تا زماني‌ كه‌ چون‌ مرگ‌ به‌ نزديكي‌ از شما بيايد رسولان‌ و فرستادگان‌ ما او را قبض‌ روح‌ ميكنند»‌. و همچون‌ آية‌: فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا،[8] «و از براي‌ خداست‌ عزّت‌ و از براي‌ رسول‌ او و از براي‌ مؤمنين‌‌، وليكن‌ منافقين‌ نمي‌دانند»‌؛ كه‌ در اين‌ آيه‌ علاوه‌ بر خدا‌، عزّت‌ را براي‌ رسول‌ خدا و براي‌ مؤمنين‌ معيّن‌ نموده‌ است‌»‌.

و بنابراين‌ علم‌ غيب‌ براي‌ رسولان‌ خداوند أمري‌ ضروري‌ و حتمي‌ است‌ و منافات‌ با اختصاص‌ آن‌ به‌ خدا ندارد‌.

امر دوّم‌ آنكه‌: در بسياري‌ از آيات‌ قرآن‌ مي‌بينيم‌ كه‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ علم‌ غيب‌ را از خود نفي‌ ميكند همچون‌ آية‌: قُلْ لاَ أَقُولُ لَكُمْ عِنْدِي‌ خَزَائِنُ اللَهِ وَ لاَ أَعْلَمُ الْغَيْبَ وَ لاَ أَقُولُ لَكُمْ إِنِّي‌ مَلَكٌ إِنْ أَتَّبِعُ إِلاَّ مَا يُوحَي‌' إِلَيَّ قُلْ هَلْ يَسْتَوِي‌ الاْعْمَي‌' وَ الْبَصِيرُ أَفَلاَ تَتَفَكَّرُونَ[9]. «بگو‌: من‌ به‌ شما نمي‌گويم‌ كه‌ در نزد من‌ خزانه‌هاي‌ خداوند است‌ و نه‌ اينكه‌ غيب‌ را ميدانم‌ و به‌ شما نمي‌گويم‌ كه‌ من‌ فرشته‌ هستم‌‌. من‌ متابعت‌ و پيروي‌ نمي‌نمايم‌ مگر از آنچه‌ به‌ من‌ وحي‌ ميشود‌. بگو‌: آيا مساوي‌ و يكسان‌ هستند كساني‌ كه‌ نابينا و كور هستند با كساني‌ كه‌ بينا و بصير هستند؟ پس‌ چرا شما تفكّر نمي‌كنيد»؟!

و همچون‌ آية‌: قُلْ لاَ أَمْلِكُ لِنَفسِي‌ نَفْعًا وَ لاَ ضَرًّا إِلاَّ مَاشَاءَاللَهُ وَ لَوْ كُنْتُ أَعْلَمُ الْغَيْبَ لاَسْتَكْثَرْتُ مِنَ الْخَيْرِ وَ مَا مَسَّنِيَ السُّو ءُ إِنْ أَنَا إِلاَّ نَذِيرٌ وَ بَشِيرٌ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ‌.[10]

«بگو من‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ مالك‌ و صاحب‌ اختيار منفعتي‌ و يا ضرري‌ براي‌ خودم‌ نيستم‌‌، مگر آنچه‌ را كه‌ خدا بخواهد و اگر من‌ اينطور بودم‌ كه‌ از غيب‌ و پنهان‌ علم‌ واطّلاع‌ داشتم‌ البتّه‌ خير و خوبي‌ را براي‌ خودم‌ زياد ميكردم‌ و به‌ من‌ گزندي‌ و بديي‌ نميرسيد‌؛ من‌ نيستم‌ مگر ترساننده‌ و بشارت‌ دهنده‌ براي‌ گروهي‌ كه‌ ايمان‌ مي‌آورند»‌.

و همچون‌ آية‌: قُلْ مَا كُنْتُ بِدْعًا مِنَ الرُّسُلِ وَ مَا أَدْرِي‌ مَا يُفْعَلُ بِي‌ وَ لاَ بِكُمْ إِنْ اتَّبَعُ إِلاَّ مَا يُوحَي‌ إِلَيَّ وَ مَا أَنَا إِلاَّ نَذِيرٌ مُّبِينٌ‌.[11]

«بگو اي‌ پيغمبر‌: من‌ در ميان‌ رسولان‌ و پيامبران‌‌، اوّلين‌ پيغمبري‌ نيستم‌ كه‌ ادّعاي‌ رسالت‌ نموده‌ باشم‌ و من‌ نمي‌دانم‌ كه‌ خداوند با من‌ و شما چه‌ خواهد كرد (و پايان‌ كار به‌ كجا خواهد انجاميد)؟ من‌ متابعت‌ نمي‌كنم‌ مگر از آنچه‌ به‌ من‌ وحي‌ ميشود و من‌ نيستم‌ مگر ترساننده‌اي‌ آشكارا (كه‌ خودش‌ و گفتارش‌ صريحاً مردم‌ را از عواقب‌ وخيم‌ برحذر ميدارد)»‌.

در تمام‌ اين‌ آيات‌ و مشابه‌ آنها‌، رسول‌ خدا نفي‌ علم‌ را از خود به‌ نحو استقلال‌ ميكند نه‌ به‌ نحو تبعيّت‌‌. يعني‌ علم‌ اختصاص‌ به‌ خدا دارد‌، من‌ مستقلاًّ از پيش‌ خود نياورده‌ام‌ و خداوند هم‌ به‌ نحو تفويض‌ به‌ من‌ نداده‌ است‌‌. من‌ آيينه‌ و آيت‌ و مرآتي‌ هستم‌ از علم‌ خدا‌. علم‌ استقلالي‌ ذات‌ اقدس‌ او منحصر در اوست‌ و در من‌ كه‌ آيينه‌ هستم‌ تجلّي‌ و ظهور دارد و بنابراين‌ نه‌ تنها من‌ علم‌ غيب‌ را ندارم‌ بلكه‌ هيچگونه‌ علم‌ را ندارم‌‌. همة‌ علوم‌ من‌ از خداست‌‌؛ در من‌ ظهور و تجلّي‌ كرده‌ است‌ به‌ هر مقدار كه‌ او اراده‌ نموده‌ است‌ و در هر زماني‌ كه‌ او خواسته‌ است‌‌. چون‌ زمانش‌ سپري‌ گردد به‌ او بازگشت‌ ميكند‌. مصدر اوست‌‌؛ مبدأ و منتهي‌ اوست‌‌. و عليهذا من‌ تحقيقاً از نزد خود علمي‌ ندارم‌‌، همچنانكه‌ قدرتي‌ ندارم‌‌، نفع‌ و ضرري‌ ندارم‌‌، مرگ‌ و حيات‌ و نشوري‌ ندارم‌‌. همة‌ اين‌ صفات‌ در بسته‌ و سر بسته‌‌، مهر و موم‌ شده‌ مستقلاًّ از خداست‌ و مال‌ خداست‌ و مرجعش‌ به‌ خداست‌‌، و در اين‌ حيات‌ عاريت‌ به‌ عنوان‌ عاريت‌ داده‌ شده‌ و به‌ اصل‌ خود برميگردد‌.

در سورة‌ أعراف‌ آمده‌ است‌: قُلْ لاَ أَمْلِكُ لِنَفسِي‌ نَفْعًا وَ لاَ ضَرًّا إِلاَّ مَا شَآءَ اللَهُ‌.[12]

«اي‌ پيغمبر بگو‌: من‌ براي‌ خودم‌ هيچگونه‌ نفعي‌ و ضرري‌ را مالك‌ نيستم‌ مگر آنچه‌ را كه‌ مشيّت‌ خدا تعلّق‌ گيرد».

و در سورة‌ يونس‌ آمده‌ است‌: قُلْ لاَ أَمْلِكُ لِنَفسِي‌ ضَرًّا وَ لاَ نَفْعًا إِلاَّ مَا شَآءَ اللَهُ‌.[13]

«اي‌ پيغمبر بگو‌: من‌ براي‌ خودم‌ هيچگونه‌ ضرري‌ و نفعي‌ را مالك‌ نيستم‌ مگر آنچه‌ را كه‌ مشيّت‌ خدا تعلّق‌ گيرد»‌.

بازگشت به فهرست

انبياء از علم غيب خدائي بر خوردارند
امر سوّم‌ آنكه‌: عموم‌ آية‌ مورد بحث‌ كه‌ در مَطْلع‌ گفتار ذكر شد‌: عَـ'لِمُ الْغَيْبِ فَلاَ يُظْهِرُ عَلَي‌ غَيْبِهِ أَحَدًا چون‌ در مورد رسولان‌ مرضيّ و پسنديدة‌ حضرت‌ حقّ تخصيص‌ خورد‌، و با ادات‌ استثناء‌: إِلاَّ مَنِ ارْتَضَي‌' مِنْ رَسُولٍ آنان‌ از مفاد فَلاَ يُظْهِرُ عَلَي‌' غَيْبِهِ استثناء شدند در اين‌ صورت‌ اباي‌ از تخصيص‌ در مورد ساير پيامبران‌ كه‌ رسول‌ نيستند و فقط‌ نبي‌ هستند‌، ندارد‌. و در اين‌ موقعيّت‌ مي‌بينيم‌ كه‌: خداوند طبق‌ آيات‌ قرآن‌ به‌ انبياء كه‌ قسيم‌ رُسُل‌ هستند‌، وحي‌ فرستاده‌ و آنها را از غيب‌ مطّلع‌ گردانيده‌است‌: إِنَّا أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ كَمَا أَوْحَيْنَا إِلَي‌ نُوحٍ وَالنَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ[14]، «ما بسوي‌ تو (اي‌ محمّد) وحي‌ فرستاديم‌ همچنانكه‌ بسوي‌ نوح‌ و انبيائي‌ كه‌ پس‌ از او آمده‌اند‌، وحي‌ فرستاديم‌»‌.

و البتّه‌ اين‌ در صورتي‌ است‌ كه‌ لفظ‌ رسول‌ در جملة‌ مَنِ ارْتَضَي‌' مِنْ رَسُولٍ مختصّ به‌ انبياي‌ مرسل‌ باشد‌، و الاّ اگر اعمّ از آنها و از انبياي‌ غير مرسلين‌ بوده‌ باشد نياز به‌ استثناء و تخصيص‌ ديگري‌ نيست‌‌، و جملة‌ إِلاَّ مَنِ ارْتَضَي‌ به‌ تنهائي‌ تمام‌ صنوف‌ أنبياء و مرسلين‌ را از لاَ يُظْهِرُ عَلَي‌' غَيْبِهِ خارج‌ ميكند و به‌ همه‌ از چاشني‌ شيرين‌ علم‌ غيب‌ مي‌چشاند‌.

و امّا دربارة‌ امام‌ به‌ همان‌ معنائي‌ كه‌ قرآن‌ لفظ‌ امام‌ را در آن‌ معني‌ استعمال‌ ميكند‌، از طرفي‌ مي‌بينيم‌ خداوند أئمّه‌ را به‌ صبر و يقين‌ توصيف‌ ميكند‌: وَ جَعَلْنَا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا لَمَّا صَبَرُوا وَ كَانُوا بِـَايَاتِنَا يُؤْقِنُونَ[15]، «و ما از ميان‌ ايشان‌ افرادي‌ به‌ عنوان‌ امام‌ قرار داديم‌ كه‌ به‌ امر ما هدايت‌ مي‌نمايند به‌ علّت‌ صبري‌ كه‌ نموده‌اند و به‌ علّت‌ آنكه‌ ايشان‌ كساني‌ بوده‌اند كه‌ به‌ آيات‌ ما يقين‌ داشته‌اند»‌.

و از طرف‌ ديگر انكشاف‌ غطاء غيب‌ و رؤيت‌ ملكوت‌ آسمانها و زمين‌ را مقدّمة‌ حصول‌ مقام‌ يقين‌ قرار ميدهد‌. وَ كَذَ'لِكَ نُرِي‌ إِبْر'هِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَـ'وَ'تِ وَ الاْرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ[16]، «و همينطور بدان‌ كه‌: ما ملكوت‌ آسمانها و زمين‌ را به‌ ابراهيم‌ نشان‌ ميدهيم‌ (براي‌ آنكه‌ به‌ وحدانيّت‌ خدا و صفات‌ او اقرار كند و تسليم‌ ربّ العاليمن‌ گردد‌، و آزر و قوم‌ او را كه‌ عبادت‌ اصنام‌ مي‌نمايند در ضلالت‌ بنگرد» و به‌ جهت‌ آنكه‌ او از اهل‌ يقين‌ باشد»‌.

و نيز در سورة‌ تكاثر‌، رؤيت‌ دوزخ‌ و مشاهدة‌ ملكوت‌ جهنّم‌ را ملازم‌ با علم‌ يقيني‌ مي‌شمرد‌، و بنابراين‌ علم‌ يقيني‌ لازمه‌اش‌‌، كشف‌ حجاب‌ غيب‌‌، و برچيدن‌ بساط‌ اعتبار و كثرت‌‌، و دخول‌ در عالم‌ توحيد و وحدت‌ ذات‌ حقّ است‌‌. كَلاَّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ لَتَروُنَّ الْجَحِيمَ[17]. «أبداً چنين‌ نيست‌‌؛ اگر شما به‌ علم‌ اليقين‌ بدانيد البتّه‌ البتّه‌ دوزخ‌ و جحيم‌ را خواهيد ديد»‌.

و عليهذا تمام‌ امامان‌ و سالكين‌ راه‌ معرفت‌ حضرت‌ احديّت‌ كه‌ به‌ پيروي‌ و تبعيّت‌ راه‌ امامان‌‌، از مراحل‌ عالم‌ مادّه‌ و طبع‌ عبور كرده‌ و در منهاج‌ راستين‌ صراط‌ مستقيم‌ تزكية‌ نفس‌ قدم‌ برداشته‌اند‌، كشف‌ حجب‌ ظلمانيّه‌ و نورانيّه‌ براي‌ آنها امري‌ ضروري‌ بوده‌ است‌‌، و معني‌ و مفهوم‌ فَكَشْفَنا عَنْكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ‌.[18]

«پس‌ ما غطاء و پردة‌ فهم‌ و ادراك‌ تو را باز كرديم‌ و حجاب‌هاي‌ جهل‌ را از جلوي‌ ديدگان‌ دل‌ تو برداشتيم‌ تا بالنّتيجه‌ چشم‌ تو در امروز تيزبين‌ و حادّ شده‌ است‌» براي‌ آنان‌ محقّق‌ بوده‌ آنچه‌ براي‌ مردم‌ عادّي‌ مشكل‌ و يا محال‌ است‌‌، براي‌ آنها آسان‌ و ممكن‌ گرديده‌ است‌‌.

امر چهارم‌ آنكه‌: مراد از غيب‌ در اين‌ آية‌ كريمه‌‌، غيبي‌ است‌ كه‌ در اين‌ زندگي‌ دنيوي‌‌، در روي‌ بسيط‌ زمين‌ از حواسّ ظاهريّه‌ ما مخفي‌ است‌‌، گرچه‌ براي‌ بعضي‌ ديگر كه‌ با حواسشان‌ ادراك‌ ميكنند پنهان‌ نباشد‌. مثلاً وقايع‌ فردا براي‌ ما غيب‌ است‌ ولي‌ براي‌ كساني‌ كه‌ در ظرف‌ فردا مي‌آيند شهود است‌ و غيب‌ نيست‌‌. و اِخبار از اشياء مشاهَد در خارج‌ براي‌ آدم‌ كور و كر غيب‌ است‌ ولي‌ براي‌ آدم‌ بينا و شنوا‌، شهود است‌‌.

آنچه‌ در عوالم‌ عِلْوي‌ براي‌ ملائكه‌ مورد شهود و علم‌ آنهاست‌ براي‌ مردم‌ ساكن‌ در نشأة‌ طبيعت‌ غيب‌ است‌‌. زيرا مشهود و غيب‌ بايد بر اساس‌ ظروف‌ و نشئاتي‌ كه‌ مورد بحث‌ قرار گيرد‌، ملاحظه‌ شود‌. عالم‌ قيامت‌ و وقايع‌ جارية‌ بر اموات‌‌، طبق‌ نصّ قرآن‌‌، غيب‌ است‌ و ايمان‌ به‌ معاد را قرآن‌ ايمان‌ به‌ غيب‌ دانسته‌ است‌‌، با آنكه‌ حوادث‌ براي‌ مردگان‌‌، عين‌ شهود است‌: ذَ 'لِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النَّاسُ وَ ذَ 'لِكَ يَوْمٌ مَّشْهُودٌ‌.[19]

«روز قيامت‌ روزي‌ است‌ كه‌ مردم‌ به‌ جهت‌ آن‌ روز گرد مي‌آيند‌، و آن‌ روز مشهود است‌»‌.

امر پنجم‌: طبق‌ اصول‌ اعتقاديّة‌ اسلام‌ و منطق‌ قرآن‌‌، تمام‌ موجودات‌‌، اسماء و صفات‌ حضرت‌ حقّ ـ جلّ و علا ـ مي‌باشند‌، و خلقت‌ به‌ معناي‌ ايجاد شي‌ء‌، جدا از حيطة‌ ذات‌ و اسم‌ و صفت‌ و فعل‌ ذات‌ أحديّت‌ نيست‌‌، بلكه‌ به‌ معناي‌ ظهور وتجلّي‌ و آيه‌ و نشان‌ دهندة‌ ذات‌ پاك‌ ظاهر و با جلاي‌ اوست‌‌. هر موجودي‌ كه‌ به‌ وجود آيد و خلقت‌ هستي‌ را در بر كند اسمي‌ است‌ از اسماء او‌. از جهت‌ وجود و هستي‌ اسم‌ حيّ است‌‌، و از جهت‌ مقدوريّت‌ حقّ به‌ قدري‌ كه‌ داراي‌ قدرت‌ است‌‌، اسم‌ قادر‌. و از جهت‌ معلوميّت‌ حضرت‌ حقّ به‌ قدري‌ كه‌ به‌ قدر سعة‌ وجودية‌ خود داراي‌ علم‌ است‌‌، اسم‌ عالم‌‌. و همچنين‌ نسبت‌ به‌ سائر اسماء و صفات‌ باري‌ تعالي‌ شأنه‌ العزيز در تحت‌ اسامي‌ كثيره‌ قرار ميگيرد و به‌ او سميع‌ و بصير و حكيم‌ و مريد و مختار و غيرها اطلاق‌ ميشود‌.

بازگشت به فهرست

علم امام و رسول عين علم ذات حق است
بنابراين‌ افرادي‌ كه‌ به‌ علم‌ غيب‌ خداوندي‌ به‌ اذن‌ حضرت‌ او راه‌ مي‌يابند نه‌ آنست‌ كه‌ خود عالم‌ به‌ غيبي‌ شده‌اند در برابر ذات‌ حقّ‌، تا منافات‌ با توحيد باشد‌، بلكه‌ حقيقةً عين‌ علم‌ اوست‌ كه‌ در اينها ظهور كرده‌ است‌‌. و اين‌ عين‌ توحيد است‌‌. خداوند به‌ قدر ذرّة‌ خَردلي‌ از علم‌ بيكران‌ خود‌، مستقلاًّ به‌ غير نمي‌دهد و نمي‌تواند هم‌ بدهد‌. زيرا اعطاء ملازم‌ با تنقيص‌ علم‌ لايتناهي‌‌، بلكه‌ تنقيص‌ ذات‌ اوست‌‌، تَعَالَي‌ اللَهُ عَنْ ذَلِكَ‌. امّا اعطاء غير استقلالي‌‌، منافات‌ با توحيد ندارد بلكه‌ عين‌ توحيد است‌‌.

اعطاء غير استقلالي‌‌، يعني‌ ظهور و تجلّي‌ و درخشش‌ و تابندگي‌ همچون‌ خورشيد كه‌ نور و شعاع‌ خود را در عالم‌ ميگسترد و به‌ هر موجودي‌ از ذَرَّه‌ تا دُرَّه‌ و از بسيط‌ خاك‌ تا افلاك‌ و كهكشان‌ها‌، همه‌ جا و همه‌ را نورپاشي‌ ميكند و همه‌ به‌ قدر سعه‌ و گشايش‌ ظرف‌ وجودي‌ خودشان‌ از او نور و حرارت‌ ميگيرند و تربيت‌ ميشوند و رشد مي‌نمايند‌، ولي‌ نور از خورشيد جدا نمي‌شود و به‌ موجودات‌ كه‌ پرتو ميدهد‌، در آنها إلي‌ الابد نمي‌ماند‌. تا هنگامي‌ كه‌ خورشيد بر فراز آسمان‌ است‌ اشياء را نوراني‌ ميكند‌، و نور را به‌ اشياء نمي‌بخشد بلكه‌ موقّتاً تابشي‌ بطور عاريت‌ و موقّت‌ دارد‌. چون‌ شب‌ فرار رسد و اين‌ چشمة‌ نور در زير افق‌ پنهان‌ گردد‌، تمام‌ درخشش‌ و نور و ظهور را با خود ميبرد و چنان‌ دست‌ اين‌ اشياء را از نور خود خالي‌ ميگذارد كه‌ ابداً قبلاً چنين‌ تصوري‌ را هم‌ نمي‌نمودند‌.

حال‌ خورشيد كه‌ نور را از خودش‌ جدا نمي‌كند و به‌ حيطة‌ ذات‌ و فعل‌ او از نورپاشي‌ نقصاني‌ وارد نمي‌شود‌، براي‌ او چه‌ تفاوت‌ ميكند كه‌ فقط‌ به‌ يك‌ ذرّه‌ نور بدهد يا تمام‌ عوالم‌ طبيعت‌ و فضاي‌ غير مرئي‌ و ستارگان‌ بي‌حدّ و حصر را نور دهد‌. خورشيد بخيل‌ نيست‌‌، به‌ همه‌ نور ميدهد‌، پرتو مي‌افكند‌، شعاعش‌ را مي‌گسترد بدون‌ هيچ‌ مضايقه‌ و دريغي‌‌. غاية‌الامر ذرّه‌ به‌ مقدار كوچكي‌ خود‌، و كوه‌ و صحرا و دشت‌ و دريا و اقيانوس‌ و فضاي‌ وسيع‌ هم‌ هر كدام‌ به‌ نوبة‌ خود و به‌ قدر ظرفيّت‌ و قابليّت‌ و استعداد خود‌.

علم‌ خداوند ـ جلّ شأنه‌ ـ هم‌ بر همين‌ مثابه‌ است‌‌. موجودات‌ آئينه‌ها و ظروف‌ براي‌ تجلّي‌ و درخشش‌ علم‌ ذات‌ او است‌‌، و براي‌ خدا هم‌ بُخلي‌ نيست‌ كه‌ از علوم‌ خود به‌ غير بدهد بطور ظهور و تابش‌‌، خواه‌ شعوري‌ باشد كه‌ به‌ يك‌ مگس‌ ميدهد و يا علمي‌ باشد كه‌ به‌ افراد عادي‌ انسان‌ و جنّ و فرشته‌ و حيوان‌ عنايت‌ ميكند و يا علمي‌ باشد كه‌ از خزانة‌ خاصّ خود به‌ إمام‌ و رسول‌ مرحمت‌ ميكند‌. اگر آنان‌ را بر علم‌ غيب‌‌، و غيب‌ الغيب‌‌، و بر سرّ و بر سرّ مستور‌، و سرّ مستسرّ‌، و بر خزانه‌هاي‌ پنهان‌ از دستبرد بشر و فرشته‌ مطّلع‌ گرداند اين‌ يك‌ امر عادّي‌ بوده‌ و به‌ قدر ذَرّة‌ سر سوزني‌ از كبريائيّت‌ و عظمت‌ او كاسته‌ نمي‌شود‌، بلكه‌ عين‌ كبريائيّت‌ و عظمت‌ و جمال‌ اطلاقي‌ اوست‌ كه‌ در عوالم‌ امكان‌ موجودي‌ را آئينة‌ تمام‌ نماي‌ صفات‌ خود بنمايد‌.

امام‌ آئينه‌ است‌‌، آيه‌ و مرآت‌ است‌‌، اسم‌ است‌‌، غاية‌الامر آئينة‌ تمام‌ نماي‌ صفات‌ باري‌ و از جمله‌ آئينة‌ تمام‌ نماي‌ علم‌ باري‌‌. وَ لِلَّهِ الاْسْمَآءُ الْحُسْنَي‌' فَادْعُوهُ بِهَا وَ ذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي‌ أَسْمَآئِهِ سَيُجْزَوْنَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ‌.[20]

«و از براي‌ خداست‌ اسمهاي‌ نيكو‌. پس‌ خدا را با اين‌ اسمهاي‌ نيكو بخوانيد‌، و واگذاريد كساني‌ را كه‌ در اسمهاي‌ خدا كفر و إلحاد ميورزند‌. ايشان‌ به‌ زودي‌ به‌ پاداش‌ اعمال‌ زشت‌ و نكوهيدة‌ خود خواهند رسيد»‌.

امر ششم‌: تمام‌ موجودات‌ عالم‌ طبيعت‌ اعمّ از جماد و حيوان‌ انسان‌‌، با وجود اختلاف‌ و تفاوتي‌ كه‌ در بين‌ افراد آنها مشاهده‌ ميشود همگي‌ داراي‌ جنبة‌ وحدت‌ و يگانگي‌ هستند كه‌ با صرف‌ نظر از خصوصيّات‌ زمان‌ و مكان‌ و سائر عوارض‌ و اعراض‌ كه‌ موجب‌ تشخّص‌ و تفرّد و تحقّق‌ خارجي‌ آنان‌ است‌ آن‌ امر وحداني‌‌، موجود است‌ و تمام‌ اين‌ افراد متفاوت‌ و اشخاص‌ مختلف‌ بواسطة‌ همان‌ امر وحداني‌ و مشترك‌ در ميان‌ جميع‌‌، موجود ميشوند و رشد ميكنند و در راه‌ مسير تكامل‌ خود‌، طَيّ طريق‌ مي‌نمايند‌.

آن‌ امر وحداني‌ كه‌ از عالم‌ امر و ملكوت‌ است‌ در لسان‌ شرع‌‌، به‌ مَلَك‌ و فرشتة‌ تدبير از آن‌ نام‌ برده‌ شده‌ است‌ و در لسان‌ فلسفه‌ و حكمت‌ به‌ مُثُل‌ أفلاطونيه‌‌. مرحوم‌ ملاّ صدراي‌ شيرازي‌ ـ أعلي‌ الله‌ مقامه‌ الشّريف‌ ـ در «أسفار أربعة‌» خود اين‌ مطلب‌ را برهاني‌ نموده‌ و ما نيز در دورة‌ علوم‌ و معارف‌ اسلام‌ در قسمت‌ «معاد شناسي‌» در مجلس‌ 17 ‌، از جلد سوّم‌ از آن‌ ياد كرده‌ و در آنجا به‌ اثبات‌ رسانيده‌ايم‌‌. طبق‌ فلسفه‌ و نظريّة‌ اسلام‌‌، علومي‌ كه‌ براي‌ بشر حاصل‌ ميشود به‌ واسطة‌ ملائكة‌ علم‌ تحقّق‌ مي‌پذيرد و هر كس‌ هر علمي‌ داشته‌ باشد از راه‌ مَلَكِ علم‌ به‌ او افاضه‌ ميشود تا برسد به‌ علم‌ كّلي‌ حضرت‌ حقّ كه‌ توسط‌ جبرائيل‌ و روح‌‌، داده‌ ميشود‌.

بازگشت به فهرست

تغذيه رسولان و امامان در علم غيب از روح الامين
هر كدام‌ از افراد بشر كه‌ علم‌ خود را بيشتر كنند در تحت‌ ادارة‌ مَلَكي‌ قوي‌تر و عالي‌تر قرار ميگيرند تا به‌ جائي‌ كه‌ جبرائيل‌ فرشتة‌ موكَّل‌ بر علوم‌ آنها ميشود و از آنهم‌ برتر و بالاتر‌، روح‌ الامين‌ كه‌ مقامش‌ واحد و از جميع‌ ملائكة‌ مقرّب‌ برتر است‌ ادارة‌ امور انسان‌ را در دست‌ ميگيرد‌. رسولان‌ و امامان‌ كه‌ به‌ علم‌ غيب‌ راه‌ دارند از جبرائيل‌ امين‌ و برخي‌ از روح‌ الامين‌ تغذيه‌ ميشوند‌.

امر هفتم‌: استثنائي‌ كه‌ در آية‌ مورد بحث‌: إِلاَّ مَنِ ارْتَضَي‌' مِنْ رَسُولٍ وارد شده‌ است‌ شامل‌ تمام‌ اقسام‌ تبليغ‌ رسالت‌ رسول‌ ميشود‌. يعني‌ خداوند دل‌ رسول‌ پسنديدة‌ خود را در هر چه‌ ابلاغ‌ رسالتش‌ متوقّف‌ بر آن‌ باشد به‌ غيب‌ متّصل‌ مي‌نمايد چه‌ در متن‌ رسالت‌ او باشد همچون‌ معارف‌ اعتقاديّه‌ و شريعت‌ و احكام‌ و قصص‌ و اعتبارات‌ و مواعظ‌ و حكم‌‌، و چه‌ آنكه‌ از آيات‌ و علائم‌ رسالت‌ او و يا از معجزات‌ دالّة‌ بر صدق‌ او باشد‌.

همچنانكه‌ خداوند در قرآن‌ كريم‌‌، گفتار غيبيّة‌ حضرت‌ صالح‌ را به‌ قومش‌ حكايت‌ ميكند كه‌: فَعَقَرُوهَا فَقَالَ تَمَتَّعُوا فِي‌ دَارِكُمْ ثَلاَثَةَ أَيَّامٍ ذَ 'لِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ‌.[21] «قوم‌ ثمود‌، ناقة‌ صالح‌ را پي‌ كردند و به‌ دنبال‌ اين‌ امر‌، صالح‌ به‌ آنها گفت‌: (عذاب‌ خدا نازل‌ ميشود و) شما فقط‌ تا سه‌ روز ديگر زنده‌ايد و در خانه‌هايتان‌ تمتّع‌ ميبريد ‌!و اين‌ وعدة‌ خداست‌ كه‌ تخلّف‌ ندارد و دروغ‌ نيست‌»‌.

و همچون‌ گفتار حضرت‌ عيسي‌ بن‌ مريم‌ ـ علي‌ نبيّنا وآله‌ و عليهما الصّلاة‌ و السّلام‌ ـ كه‌ به‌ يهود و بني‌ اسرائيل‌ گفت‌: وَ أُنَبِّئُكُمْ بِمَا تَأْكُلُونَ وَ مَا تَدَّخِرُونَ فِي‌ بُيُوتِكُمْ إِنَّ فِي‌ ذَ'لِكَ لآيَةً لَكُمْ‌.[22] «و من‌ شما را آگاه‌ ميكنم‌ به‌ آنچه‌ ميخوريد و به‌ آنچه‌ در خانه‌هاي‌ خود ذخيره‌ ميكنيد (كه‌ احدي‌ غير از شما از آن‌ خبري‌ ندارد)‌، بدرستيكه‌ در اين‌ إخبار به‌ غيب‌ من‌ نشانه‌ و علامتي‌ است‌ براي‌ شما از صدق‌ گفتار و نبوّت‌ من‌»‌.

و آنچه‌ كه‌ در قرآن‌ كريم‌ وارد شده‌ است‌ از مواعيد پيامبران‌‌، از مَلاحِم‌ و إخبار به‌ غيبي‌ است‌ كه‌ همه‌ واقع‌ شده‌ است‌ نظير بيم‌ و وعيدي‌ كه‌ نوح‌ دربارة‌ طوفان‌‌، و هود و شعيب‌ و لوط‌ دربارة‌ عذاب‌ هاي‌ وارده‌ نمودند‌.

بازگشت به فهرست

اخبار غيبي رسول خداصلي الله عليه و آله از زبان قرآن
و در سورة‌ روم‌‌، از معجزات‌ رسول‌ الله‌‌، همين‌ إخباري‌ است‌ كه‌ به‌ مغلوبيّت‌ فارس‌ از روميان‌ نموده‌ است‌: الم‌´ * غُلِبَتِ الرُّومُ * فِي‌ أَدْنَي‌ الاْرْضِ وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ * فِي‌ بِضْعِ سِنِينَ لِلَّهِ الاْمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْد وَ يَؤْمَئِذ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ‌.[23]و[24] «الم‌‌، روميان‌ در زمين‌ نزديك‌ به‌ شهرها و ديار عرب‌ از فارسيان‌ شكست‌ خوردند‌؛ وليكن‌ در اين‌ چند سال‌ آينده‌ (بين‌ سه‌ سال‌ و نه‌ سال‌) بعد از مغلوبيّتشان‌‌، غلبه‌ خواهند كرد و فارسيان‌ را شكست‌ خواهند داد‌. امور واقعه‌ قبلاً و بعداً همه‌ از خداست‌ و در آن‌ روزي‌ كه‌ روميان‌ غلبه‌ كنند‌، مؤمنين‌ خوشحال‌ ميشوند.»

از «خرائج‌ و جَرائح‌» قطب‌ راوندي‌‌، از محمّد بن‌ فضل‌ هاشمي‌‌، از حضرت‌ امام‌ رضا 7 روايت‌ است‌ كه‌: آنحضرت‌ به‌ ابن‌ هذاب‌ نگاهي‌ نموده‌‌، گفتند: «اگر من‌ به تو خبر دهم‌ كه‌ در اين‌ چند روزه‌‌، خون‌ يكي‌ از أرحام‌ تو ريخته‌ مي‌شود و تو به‌ مصيبت‌ وي‌ مبتلا مي‌شوي‌، آيا در اينصورت‌ مرا تصديق‌ ميكني‌؟ گفت‌: نه‌، چون‌ غير از خداي‌ تعالي‌‌، كسي‌ از غيب‌ خبر ندارد‌. حضرت‌ گفتند‌: مگر خدا نميگويد‌: عَـ'لِمُ الْغَيْبَ فَلاَ يَظْهِرُ عَلَي‌' غَيْبِهِ أَحَدًا إِلاَّ مَنِ ارْتَضَي‌' مِن‌ رَسُولٍ؟ بنابراين‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ در نزد خدا پسنديده‌ است‌‌، و ما ورثة‌ همين‌ رسولي‌ هستيم‌ كه‌ خدا او را بر آنچه‌ ميخواست‌ از غيب‌ خود مطّلع‌ گردانيده‌ است‌‌. فَعَلَّمَنَا مَا كَانَ وَ مَا يَكُونُ إِلَي‌ يَوْمِ الْقِيَمَةِ[25] و رسول‌ خدا از تمام‌ وقايع‌ گذشته‌ و آينده‌ تا روز قيامت‌ ما را خبر داده‌ و آنها را به‌ ما تعليم‌ نموده‌ است‌»‌.

و اخبار وارده‌ در اين‌ موضوع‌ از حدّ إحصاء بيرون‌ است‌ و مفاد و مدلول‌ آنها اينست‌ كه‌ رسول‌ خدا 6 از وحي‌ خداوندي‌ علم‌ غيب‌ را گرفته‌اند و ائمّة‌ طاهرين‌ سلام‌ الله‌ عليهم‌ أجمعين‌ از طريق‌ وراثت‌ رسول‌ خدا بر علوم‌ غيبيّه‌ مطّلع‌ شده‌، و از اين‌ راه‌ اخذ كرده‌اند. علوم‌ غيبيّه‌اي‌ كه‌ از حضرت‌ أميرالمؤمنين‌ عليّ بن‌ أبي‌طالب‌ 7 نقل‌ شده‌، و در كتب‌ احاديث‌ و تواريخ‌ و تفاسير و سِيَر و سنن‌ وارد شده‌ است‌ و خاصّه‌ و عامّه‌ بدان‌ معترف‌ و از مسلّمات‌ يقينيّه‌ شمرده‌اند بسيار است‌ و چون‌ همة‌ آنها از شمارش‌ خارج‌ است‌ ما در اينجا به‌ مقدار مختصري‌ از آن‌ اكتفا مي‌نمائيم‌:

در «مروج‌ الذّهب‌» در وقايع‌ سنة‌ 188 ذكر كرده‌ است‌ كه‌: در اين‌ سال‌ هـ'رون‌ الرّشيد حج‌ كرد و اين‌ آخرين‌ حجّي‌ بود كه‌ نمود‌. چون‌ هـ'رون‌ در مراجعت‌ خود از كوفه‌ عبور كرد ابوبكر بن‌ عيّاش‌ كه‌ از رؤساء بلند مرتبة‌ اهل‌ علم‌ بود‌، گفت‌: لاَ يَعُودُ إِلَي‌ هَذَا الطَّرِيقِ‌، وَ لاَ خَلِيفَةٌ مِنْ بَنِي‌ الْعَبَّاسِ بَعْدَهُ أَبَدًا‌. «هـ'رون‌ ديگر به‌ حجّ بيت‌ الله‌ الحرام‌ نمي‌رود‌، نه‌ او و نه‌ خليفه‌اي‌ بعد از او از خاندان‌ بني‌عباس‌ تا ابد»‌.

به‌ او گفته‌ شد‌: آيا اين‌ كلام‌ را از غيب‌ ميگوئي‌؟ گفت‌: آري‌‌. گفته‌ شد‌: آيا به‌
وحي‌ ميگوئي‌؟‌!گفت‌: آري‌ ‌!گفته‌ شد‌: به‌ تو وحي‌ نازل‌ شده‌ است‌ ‌!گفت‌: نه‌‌، به‌ محمّد صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ وحي‌ نازل‌ شده‌ است‌‌. و همچنين‌ أميرالمؤمنين‌ عليّ بن‌ أبي‌طالب‌ عليه‌ السّلام‌ كه‌ در اين‌ موضع‌ كشته‌ شده‌ است‌ از محمّد خبر داده‌ است‌ ـ و با دست‌ خود اشاره‌ كرد به‌ محلّي‌ كه‌ علي‌ عليه‌ السّلام‌ در كوفه‌ در آنجا كشته‌ شده‌ است‌‌.[26]

صاحب‌ كتاب‌ «مروّج‌ الذهب‌» عليّ بن‌ حسين‌ مسعودي‌ است‌ كه‌ در سنة‌ 346 فوت‌ كرده‌ است‌ و اين‌ كتاب‌ را در حدود سنة‌ سيصد هجري‌ تصنيف‌ كرده‌ است‌‌. يعني‌ سيصد و پنجاه‌ سال‌ قبل‌ از انقراض‌ دولت‌ بني‌ عبّاس‌ به‌ دست‌ هلاكوخان‌ و قتل‌ المعتصم‌ بالله‌ آخرين‌ خليفة‌ ايشان‌‌. و أبوبكر بن‌ عيّاش‌ در سنة‌ 182 كه‌ در اواخر قرن‌ دوّم‌ هجري‌ است‌ يعني‌ 468 سال‌ قبل‌ از انقراض‌ آنها اين‌ خبر را از أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ ذكر ميكند‌. و عجيب‌ اينجاست‌ كه‌ در اين‌ مدتِ قريب‌ به‌ پنج‌ قرن‌‌، يك‌ نفر از خلفاي‌ بني‌ عبّاس‌ براي‌ حجّ و زيارت‌ بيت‌ الله‌ نرفت‌‌.

بازگشت به فهرست

گفتار غيبي امير المؤمنين عليه السلام به خوله حنفيه
قطب‌ راوندي‌ در «خرائج‌ و جرائح‌» از دِعْبل‌ خُزاعي‌‌، از حضرت‌ امام‌ رضا‌، از پدرش‌‌، از جدّش‌ عليهم‌ السّلام‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ آنحضرت‌ گفتند‌: من‌ در محضر حضرت‌ باقر عليه‌ السّلام‌ بودم‌ كه‌ جماعتي‌ از شيعيان‌ كه‌ از جملة‌ آنها جابربن‌ يزيد بود‌، وارد شدند و گفتند‌: آيا پدرت‌ عليّ بن‌ أبي‌طالب‌ به‌ امامت‌ اوّلي‌ و دوّمي‌ راضي‌ بود؟ حضرت‌ باقر گفتند‌: نه‌‌، بار پروردگارا‌. گفتند‌: پس‌ چرا در صورت‌ عدم‌ رضايت‌ در اسيران‌ آنها كه‌ از جمله‌ خولة‌ حنفيّه‌ است‌ نكاح‌ كرده‌ است‌ !

حضرت‌ باقر عليه‌ السّلام‌ گفتند‌: اي‌ جابربن‌ يزيد‌: برو در منزل‌ جابربن‌ عبدالله‌ انصاري‌ و به‌ او بگو‌: محمّد بن‌ علي‌ تو را ميخواند‌. من‌ به‌ منزل‌ او آمدم‌ و در را كوفتم‌‌. جابربن‌ عبدالله‌ از درون‌ خانه‌ گفت‌: صبر كن‌ اي‌ جابربن‌ يزيد ‌!من‌ با خود گفتم‌: از كجا جابربن‌ عبدالله‌ ميداند كه‌ من‌ جابربن‌ يزيد ميباشم‌‌. با آنكه‌ اين‌ دلائل‌ و مغيبات‌ را غير از أئمّة‌ أهل‌ البيت‌ از آل‌ محمّد صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم كسي‌ نمي‌داند‌، و سوگند به‌ خدا كه‌ چون‌ بيرون‌ آيد از او ميپرسم‌‌. چون‌ بيرون‌ آمد من‌ از او پرسيدم‌: از كجا دانستي‌ كه‌ من‌ جابربن‌ يزيدم‌ با آنكه‌ من‌ بر در خانه‌ بودم‌ و تو داخل‌ بودي‌؟!

جابربن‌ عبدالله‌ گفت‌: مولاي‌ من‌: باقر عليه‌ السّلام‌ ديشب‌ به‌ من‌ خبر داد كه‌ او امروز از حنفيّه‌ ميپرسد كه‌ من‌ او را به‌ نزد تو ميفرستم‌ در صبح‌ فردا انشاءالله‌ و تو را ميخوانم‌‌. من‌ گفتم‌: راست‌ گفتي‌ مطلب‌ همينطور است‌‌.

جابربن‌ عبدالله‌ گفت‌: اينك‌ ما را ببر‌. ما حركت‌ كرديم‌ تا به‌ مسجد رسيديم‌‌. چون‌ نظر مولايم‌ باقر عليه‌ السّلام‌ به‌ ما افتاد و نگاهي‌ به‌ ما كرد به‌ آن‌ جماعت‌ گفت‌: برخيزيد و از شيخ‌ (پير فرتوت‌) بپرسيد او شما را از آنچه‌ ديده‌ است‌ و شنيده‌ است‌ و به‌ او روايت‌ شده‌ است‌ با خبر ميگرداند‌.

آنها گفتند‌: اي‌ جابر آيا امام‌ تو‌، عليّ بن‌ أبي‌طالب‌ به‌ امامت‌ پيشينيان‌ از او راضي‌ بوده‌ است‌؟ جابر گفت‌: نه‌ بار پروردگارا ‌!گفتند‌: در صورت‌ عدم‌ رضايت‌ چطور در اسيران‌ آنها خَوْلَه‌ را نكاح‌ كرده‌ است‌؟

جابر گفت‌: آه‌ آه‌ ‌!من‌ ترسان‌ بودم‌ از اينكه‌ بميرم‌ و جريان‌ اين‌ واقعه‌ را از من‌ كسي‌ بپرسد‌! اينك‌ كه‌ شما پرسيديد‌، بشنويد و حفظ‌ كنيد‌. من‌ حضور داشتم‌ در وقتي‌ كه‌ اسيران‌ را وارد كردند و در ميان‌ آنها حنفيّه‌ بود‌. چون‌ نگاهش‌ به‌ جمعيّت‌ مردم‌ افتاد به‌ قبر و تربت‌ رسول‌ الله‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ رفت‌ و در آنجا ناله‌ كرد نالة‌ سوزناكي‌ و صيحه‌ زد و با گريه‌ و بكاء صداي‌ خود را بلند كرد و پس‌ از آن‌ ندا كرد‌: السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَهِ‌، صَلَّي‌ اللَهُ عَلَيْكَ ‌!هَؤلاَءِ أُمَّتَكَ سَبَتْنَا سَبْيَ النَّوْبِ وَالدَّيْلَمِ‌، وَاللَهُ مَا كَانَ لَنَا إلَيْهِمْ مِنْ ذَنبٍ إلاَّ الْمَيْلُ إلَي‌ أَهْلِ بَيْتِكَ ‌!فَحُوِّلَتِ الْحَسَنَهُ سَيِّئَةً‌، وَالسَّيِّئَةُ حَسَنَةً‌، فَسُبِينَا‌.

«سلام‌ بر تو اي‌ رسول‌ خدا‌، صلوات‌ خدا بر تو اي‌ رسول‌ خدا‌، اين‌ مردم‌ كه‌ امّت‌ تو هستند ما را مانند اسيران‌ نَوْبه‌ و ديلم‌ اسير كردند‌. سوگند به‌ خدا كه‌ ما نزد ايشان‌ گناهي‌ نداشتيم‌ مگر ميل‌ به‌ اهل‌ بيت‌ تو‌. بنابراين‌ حَسَنَه‌ و خوبي‌ به‌ بدي‌ و سيّئه‌ مبدّل‌ شد‌، و سيّئه‌ و بدي‌ بجاي‌ حسنه‌ و خوبي‌ نشست‌‌. سپس‌ روي‌ خود را به‌ مردم‌ نمود و گفت‌: چرا شما ما را اسير كرده‌ايد در حاليكه‌ مي‌گوئيم‌: أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إلاَّ اللَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ اللَهِ؟ گفتند‌: به‌ جهت‌ آنكه‌ شما از دادن‌ زكات‌ مال‌ خود دريغ‌ كرده‌ايد !

خَوْله‌ گفت‌: فرض‌ كنيد كه‌: مردان‌ ما زكات‌ مال‌ خود را به‌ شما نداده‌ايد‌؛ زنان‌ مسلمان‌ بي‌گناه‌ به‌ چه‌ گناهي‌ اسير شوند؟ در اين‌ حال‌ هر يك‌ از آن‌ جماعت‌‌، يك‌ زن‌ از آن‌ اسيران‌ را براي‌ خود انتخاب‌ كرد و آن‌ شخص‌ سخنگو چيزي‌ نمي‌گفت‌‌. گويا قطعة‌ سنگي‌ در دهان‌ او افتاده‌ است‌ و قدرت‌ بر سخن‌ ندارد‌. خالد بن‌ غَسّان‌ و طَلْحَه‌ ميل‌ به‌ تزويج‌ با خوله‌ را نمودند و هر كدام‌ يك‌ لباس‌ بر سر او انداختند‌. او گفت‌ من‌ برهنه‌ و عريان‌ نيستم‌ تا شما مرا بپوشانيد‌. گفته‌ شد‌: اين‌ دو نفر قصد نكاح‌ با تو را به‌ عنوان‌ اسارت‌ دارند و اين‌ افكندن‌ لباس‌ براي‌ علامت‌ مزايده‌ است‌ كه‌ هر كدام‌ تو را بيشتر بخرند تو براي‌ او بوده‌ باشي‌ !

خَوْله‌ گفت‌: هيهات‌ ‌!اين‌ نيّتي‌ است‌ كه‌ محال‌ است‌ صورت‌ عمل‌ بپوشد‌. مالك‌ من‌ نمي‌تواند بشود و شوهر من‌ مي‌گردد مگر آن‌ كس‌ كه‌ از گفتار من‌ در هنگامي‌ كه‌ مادرم‌ مرا زائيد خبر دهد ‌!مردم‌ همه‌ سكوت‌ اختيار كردند و بعضي‌ به‌ ديگري‌ نگاه‌ كردند و از اين‌ سخن‌ او عقلهايشان‌ به‌ بهت‌ افتاد و زبانهايشان‌ لال‌ شد و آن‌ جماعت‌ در كار اين‌ زن‌ در دهشت‌ افتادند‌.

ابوبكر گفت‌: چرا شما حيرت‌ زده‌ شده‌ايد و ديگر فكرتان‌ كار نمي‌كند ‌!اين‌ جاريه‌ زني‌ است‌ از بزرگان‌ قوم‌ خودش‌ و به‌ اين‌ جرياناتي‌ كه‌ به‌ وقوع‌ پيوسته‌ و مشاهده‌ كرده‌ است‌ عادت‌ نداشته‌ است‌ فلهذا جزع‌ و وحشت‌ او را فرا گرفته‌ و چيزي‌ را بر زبان‌ ميراند كه‌ راهي‌ براي‌ تحصيل‌ آن‌ نيست‌‌.

خَوْله‌ گفت‌: سخني‌ بيجا بر زبان‌ راندي‌ و تيري‌ را بدون‌ مقصد و هدف‌ پراندي‌ ‌!قسم‌ به‌ خدا مرا جَزَع‌ و فَزَع‌ فرا نگرفته‌ است‌‌. و قسم‌ به‌ خدا من‌ غير از حقّ چيزي‌ نگفته‌ام‌ و مطلبي‌ غير از راستي‌ و درستي‌ بر زبان‌ نياورده‌ام‌ و سوگند به‌ صاحب‌ اين‌ قبر و اين‌ مسجد‌، نه‌ دروغ‌ گفته‌ام‌ و نه‌ دروغ‌ به‌ من‌ گفته‌ شده‌ است‌‌. اين‌ سخنان‌ را بگفت‌ و ساكت‌ شد‌.

خالد بن‌ غسّان‌ و طلحه‌ كه‌ در تمليك‌ وي‌ حاضر به‌ مزايده‌ بودند چون‌ اين‌ بشنيدند لباس‌هاي‌ خود را برداشتند و او در كناري‌ از جمعيّت‌ نشست‌‌. در اين‌ حال‌ عليّ بن‌ أبي‌طالب‌ عليه‌ السّلام‌ وارد مسجد شد‌. حال‌ خوله‌ را به‌ او گفتند‌. حضرت‌ گفتند: خَوْله‌ در آنچه‌ مي‌گويد راست‌ گفته‌ است‌‌. حال‌ او و شرح‌ قصّة‌ او در حاليكه‌ مادرش‌ او را زائيد چنين‌ و چنان‌ است‌‌. و فرمودند‌: آنچه‌ كه‌ او در حال‌ تولّدش‌ از شكم‌ مادرش‌ گفته‌ است‌ چنين‌ و چنان‌ است‌‌؛ و تمام‌ اين‌ قضايا در لوحي‌ كه‌ با اوست‌ مكتوب‌ است‌‌.

خَوْله‌ لوحي‌ را كه‌ با خود او بود‌، به‌ نزد آن‌ جماعت‌ افكند در آن‌ وقت‌ كه‌ گفتار أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ را شنيد‌. لوح‌ را بر عليّ بن‌ أبي‌طالب‌ قرائت‌ كردند نه‌ يك‌ حرف‌ زياد بود‌، و نه‌ كم‌‌.

ابوبكر به‌ حضرت‌ گفت‌: اي‌ أبوالحسن‌‌، اين‌ كنيزك‌ را براي‌ خودت‌ بردار‌، خداوند خير و بركت‌ را در وي‌ براي‌ تو مقدّر كند‌. در اين‌ حال‌ سلمان‌ از جاي‌ خود برخاست‌ و گفت‌: قسم‌ به‌ خدا در اين‌ قضيّه‌ هيچكس‌ منّتي‌ بر أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ ندارد بلكه‌ منّت‌ براي‌ خدا و رسول‌ او و أميرالمؤمنين‌ است‌‌. قسم‌ به‌ خدا عليّ عليه‌ السّلام‌ اين‌ جاريه‌ را براي‌ خود برنداشت‌ مگر با معجزة‌ قاهر و علم‌ روشن‌ و فضل‌ و شرفي‌ كه‌ بر فضل‌ هر ذي‌ فضيلتي‌ غلبه‌ دارد و آن‌ فضيلت‌ها در برابر او عاجزند‌.

پس‌ از سلمان‌‌، مقداد برخاست‌ و گفت‌: چه‌ شده‌ است‌ كه‌ چون‌ خداوند راه‌ هدايت‌ را به‌ آنها بنماياند آن‌ را ترك‌ ميكنند و راه‌ ضلال‌ و كوري‌ را مي‌پيمايند ؟ هيچ‌ گروه‌ و فرقه‌اي‌ نيستند مگر آنكه‌ دلائل‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ براي‌ آنها آشكار شده‌ است‌؟

و أبوذر گفت‌: اي‌ شگفتا از كسي‌ كه‌ با حقّ معاندت‌ ميورزد ‌!و هيچ‌ وقت‌ نبوده‌ است‌ مگر آنكه‌ علي‌ نظري‌ به‌ بيان‌ حقّ داشته‌ است‌‌؛ أيُّهَا النّاس‌‌، خداوند براي‌ شما فضيلت‌ اهل‌ فضل‌ را مبيّن‌ كرده‌ است‌‌، و سپس‌ گفت‌: يا فُلان‌ ‌!آيا تو بر أهل‌ حقّ‌، در حقوق‌ خودشان‌ كه‌ به‌ ايشان‌ واگذار ميكني‌‌، منّت‌ مي‌نهي‌ در حالي‌ كه‌ ايشان‌ به‌ آنچه‌ در دست‌ توست‌ سزاوارتر و أحقّ مي‌باشند؟!

و عمّار گفت‌: من‌ با شما خدا را شاهد ميگيرم‌ و مناشده‌ و محاجّه‌ مي‌نمايم‌ ‌!آيا ما به‌ عليّ بن‌ أبي‌طالب‌ در زمان‌ حيات‌ رسول‌ خدا به‌ إمارت‌ مؤمنين‌ سلام‌ نكرديم‌ و به‌ وي‌ السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا أَميرُالْمُؤمِنين‌ نگفتيم‌؟!

در اينحال‌ عُمَر او را از كلام‌ بازداشت‌ و أبوبكر برخاست‌ و خَوْله‌ را به‌ خانة‌ اسماء بنت‌ عُمَيْس‌ فرستاد و گفت‌: از اين‌ زن‌ نگهداري‌ كن‌ و احترام‌ او را حفظ‌ كن‌ و محلّ و منزلت‌ او را گرامي‌ بدار‌.

خَوْله‌ پيوسته‌ در نزد اسماء بود تا برادرش‌ آمد و عليّ بن‌ أبي‌طالب‌ عليه‌ السّلام‌ او را با حضور و اجازة‌ برادرش‌ تزويج‌ كردند‌. و دليل‌ بر علم‌ أميرالمؤمنين‌ و فساد گفتار آن‌ جماعتي‌ كه‌ ميگويند خَوْله‌ از راه‌ اسارتِ خلفاء به‌ نكاح‌ أميرالمؤمنين‌ درآمده‌ است‌ آن‌ است‌ كه‌ أميرالمؤمنين‌ با خَوْله‌ از راه‌ ازدواج‌ و عقد نكاح‌ كرده‌اند و نه‌ از راه‌ استرقاق‌ و اسارت‌‌.

آن‌ جماعت‌ به‌ جابر گفتند‌: خداوند تو را از حرارت‌ آتش‌ حفظ‌ كند همانطور كه‌ تو ما را از حرارت‌ شك‌ حفظ‌ كردي‌‌.[27]

و سيّد هاشم‌ بحراني‌ در «مدينَةُ الْمَعاجز» از كتاب‌ «سِيَرُ الصَّحابة‌» با سند متّصل‌ خود‌، از حضرت‌ باقر عليه‌ السّلام‌‌، اين‌ داستان‌ را به‌ شرح‌ مبسوط ‌تري‌ روايت‌ ميكند‌.[29]

و ابن‌ شهرآشوب‌‌، در «مناقب‌» در باب‌ إخبارُهُ بِالْفِتَنِ و المَلاحِم‌‌، مرسلاً از حضرت‌ باقر عليه‌ السّلام‌ روايت‌ ميكند و در اين‌ خبر اينطور وارد است‌ كه‌ چون‌ خالد و طلحه‌ بر سر او لباس‌ انداختند گفت‌: اي‌ مردم‌‌، من‌ عريان‌ نيستم‌ تا شما مرا بپوشانيد و سائل‌ نيستم‌ تا بر من‌ تصدّق‌ دهيد ‌!زبير گفت‌: آنها قصد خودت‌ را داشتند‌.

خَوْله‌ گفت‌: شوهر من‌ نيست‌ مگر آن‌ كس‌ كه‌ به‌ من‌ خبر دهد كلامي‌ را كه‌ به‌ مادرم‌ در وقت‌ زائيدنش‌ گفته‌ام‌‌. حضرت‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ آمدند و گفتند‌: اي‌ خَوْله‌‌، كلام‌ مرا بشنو و جوابت‌ را درياب‌ ‌!در وقتي‌ كه‌ مادرت‌ به‌ تو آبستن‌ بود و درد زائيدن‌ او را گرفت‌ و امر زائيدن‌ بر او دشوار آمد ندا در داد‌: بار پروردگارا‌: مرا سلامت‌ بدار در زائيدن‌ اين‌ فرزندي‌ كه‌ او را نيز سالم‌ به‌ دنيا مي‌آوري‌ ‌!و بنابراين‌ دعاي‌ نجات‌ تو از سوي‌ مادرت‌ پيشي‌ گرفته‌ است‌‌. و چون‌ تو را زائيد تو از محلّ وقوعت‌ او را ندا دادي‌: لاَ إلَهَ إلاَّ اللَهُ‌، مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّه‌ ‌، چرا دعا براي‌ من‌ نكردي‌؟ و بزودي‌ مالك‌ امر من‌ ميشود سيّد و سالاري‌ كه‌ براي‌ من‌ پسري‌ از او به‌ دنيا خواهد آمد !

مادرت‌ اين‌ گفتار را در لوحي‌ مسين‌ نوشت‌ و در جائي‌ كه‌ به‌ دنيا آمدي‌ دفن‌ كرد‌. در آن‌ شبي‌ كه‌ مادرت‌ ميخواست‌ غيبت‌ كند (روحش‌ جدا شود ـ خ‌ل‌) بدين‌ لوح‌ وصيّت‌ كرد و چون‌ ميخواستند تو را اسير كنند تو همّي‌ و غمي‌ نداشتي‌ بغير از آنكه‌ اين‌ لوح‌ را برگيري‌ و برگرفتي‌ و بر بازويت‌ بست‌ ‌!اينك‌ بياور آن‌ لوح‌ را كه‌ من‌ صاحب‌ آن‌ هستم‌ ‌!و من‌ أميرالمؤمنين‌ ميباشم‌ و من‌ پدر آن‌ پسر مبارك‌ هستم‌ كه‌ نامش‌ مُحَمَّد است‌‌. تا آخر روايت‌ كه‌ دارد‌: اين‌ زن‌ نزد أسماء بود تا برادرش‌ آمد فَتَزَوَّجَهَا مِنْهُ وَ أمْهَرَها أمِيرُالْمُؤمِنِين‌ عليه‌ السّلام‌ وَ تَزَوَّجَها نِكَاحًا.[30] «و أميرالمؤمنين‌ او را از برادرش‌ ازدواج‌ كردند و براي‌ او مهريّه‌ معيّن‌ نمودند و نكاح‌ او از راه‌ تزويج‌ صورت‌ گرفت‌»‌.

دراينجا شهرآشوب‌ كه‌اين‌ خبر و ساير أخبار غيبيّه‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌السّلام‌
رانقل‌ كرده‌است‌ ميگويد: تمام‌ اين‌ روايات‌ إخبار به‌ غيب‌ است‌ كه‌ رسول‌ خدا 6 سرًّا به‌ أميرالمؤمنين‌ رسانده‌ است‌ از آنچه‌ كه‌ خدا به‌ او اطلاّع‌ داده‌ است‌ همانطور
كه‌ خداي‌ تعالي‌ ميگويد‌: عَـ'لِمُ الْغَيْبِ فَلاَ يُظْهِرُ عَلَي‌' غَيْبِهِ أَحَدًا إِلاَّ مَنِ ارْتَضَي‌' مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ و يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَدًا لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسَالاَتِ رَبِّهِمْ وَ أَحَاطَ بِمَا لَدَيْهِمْ وَ أَحْصَي‌' كُلَّ شَيْءٍ عَدَدًا‌. و پيغمبر نيز در إعطاء اين‌ علوم‌ غيبيّه‌ بر وصيّ خود‌، بخل‌ نورزيد همانطور كه‌ خداي‌ تعالي‌ ميگويد ‌: وَ مَا هُوَ عَلَي‌ الْغَيْبِ بِضَنِينٍ‌.[31]

«پيغمبر بر ارائه‌ مطالب‌ و علوم‌ غيبيّة‌ خود بخيل‌ نيست‌»‌. و أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ بر امامان‌ و پيشواياني‌ كه‌ اولاد او بوده‌اند نيز بخل‌ نورزيد‌. و أيضاً نمي‌تواند اينگونه‌ اخبارها را بدهد مگر آن‌ كس‌ كه‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ او را به‌ عنوان‌ وصايت‌ و خلافت‌ پس‌ از خودش‌ منصوب‌ نموده‌ باشد.[32]

جدّ أعلاي‌ خَوْله‌ چون‌ حَنَفِيَّةِ بن‌ لجيم‌ بودها ست‌ او را خَوْله‌ حنفيّه‌ گويند و پسرش‌ محمّد را براي‌ آنكه‌ با ساير پسران‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ بالاخص‌ حَسَنَيْن‌ عليه‌ السّلام‌ ممتاز وجدا شود مُحمَّدبن‌ حَنَفِيَّه‌ گويند‌. محمّد‌، از حَسَنَينْ عليهما السّلام‌ گذشته‌ شجاعترين‌ و عالمترين‌ و زاهدترين‌ اولاد أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ بوده‌ است‌ و در جنگ‌ جَمَل‌ و صفّين‌ لواي‌ حضرت‌ به‌ دست‌ او بوده‌ است‌‌.

ابن‌ خَلَّكان‌ نسبت‌ مادرش‌ خَوْله‌ را اينطور نگاشته‌ است‌: خَوله‌ دختر جعفربن‌ قَيْس‌ بن‌ مَسْلَمَة‌ بن‌ عَبْدالله‌ بن‌ تَغْلِبةَ بن‌ يَرْبُوع‌ بن‌ تَغْلِبَة‌ بن‌ الدُّؤل‌ بن‌ حَنَفِيَّة‌ بن‌ لجيم‌ و ابن‌ أبي‌ الحديد‌، به‌ دنبال‌ آن‌ گويد‌: ابن‌ صَعْب‌ بن‌ عَلِيّ بن‌ بَكْرِبن‌ وائل‌‌.[33] خَوْله‌ در زمان‌ أبوبكر‌، در ضمن‌ جنگهاي‌ رِدَّه‌ اسير شد و او را به‌ مدينه‌ آوردند و شرح‌ وي‌ را دانستيم‌‌.

بايد دانست‌ كه‌ جنگ‌ هاي‌ ردّه‌ كه‌ در زمان‌ أبوبكر بوقوع‌ پيوست‌ بر دوگونه‌ بوده‌ است‌: اوّل‌ به‌ علّت‌ ارتداد واقعي‌ آنها از دين‌ اسلام‌ همچون‌ جنگ‌ با مُسلِمة‌ كذّاب‌ و با عنسي‌ كذّاب‌ و با طُليحه‌ و غيرهم‌‌. دوّم‌ به‌ علّت‌ عدم‌ تمكين‌ آنها از خلافت‌ أبوبكر‌.

علامت‌ قسم‌ اوّل‌ آن‌ بود كه‌ آنها اقامة‌ نماز نميكردند و اذان‌ نمي‌گفتند و به‌ ساير شعائر دين‌ عمل‌ نمي‌كردند‌. و علامت‌ قسم‌ دوّم‌ آن‌ بود كه‌ آنها اذان‌ و اقامه‌ ميگفتند و اقامة‌ نماز مي‌نمودند ولي‌ از دادن‌ زكات‌ به‌ خليفة‌ وقت‌ خودداري‌ مي‌نمودند و ميگفتند‌: پيامبر براي‌ خود وصي‌ تعيين‌ نموده‌ است‌‌، و ما زكات‌ خود را به‌ وصيّ او ميدهيم‌ و تا وقتي‌ كه‌ آن‌ وصي‌ از ما نپذيرد ما از اداء زكات‌ به‌ صندوق‌ خليفة‌ جعلي‌ خودداري‌ ميكنيم‌‌. جنگ‌ خالد بن‌ وليد با قبيلة‌ بني‌ يربوع‌ كه‌ همان‌ حنفيّه‌ هستند و مالك‌ بن‌ نُوَيره‌ از آن‌ قبيله‌ بوده‌ است‌ و خَوْلَة‌ حَنفِيَّه‌ نيز در ضمن‌ همين‌ جنگ‌ به‌ اسارت‌ در آمده‌‌، از اين‌ قبيل‌ بوده‌ است‌‌.

مالك‌ بن‌ نُوَيْره‌ در زمان‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ به‌ مدينه‌ آمد و در حضور آنحضرت‌ مشرّف‌ به‌ اسلام‌ شد و از رسول‌ خدا سفارش‌ و وصيّتي‌ خواست‌‌. حضرت‌ او را وصيّت‌ به‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ كردند و خودش‌ با گوش‌ خود از رسول‌ خدا امامت‌ و وصايت‌ و خلافت‌ أمير مؤمنان‌ را شنيده‌ بود‌، و از طرفي‌ رئيس‌ قبيله‌ و بلند همّت‌ و شاعر بود‌.

چون‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ رحلت‌ كردند با جماعتي‌ از بني‌ تميم‌ به‌ مدينه‌ آمد و ديد أبوبكر بر منبر رسول‌ خداست‌ و به‌ او گفت‌: مَنْ‌.رْقَاكَ هَذَا الْمِنْبَرَ وَ قَدْ جَعَلَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّي‌ اللَهُ عَلَيْهِ وَءَالِهِ وَسَلَّمَ عَلِيًّا وَصِيَّهُ وَ أَمَرَنِي‌ بِمُوَالاَتِهِ‌. «چه‌ كسي‌ تو را بر اين‌ منبر برده‌ است‌ در حالي‌ كه‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ علي‌ را وصيّ خود قرار داده‌ است‌ و مرا امر به‌ موالات‌ او نموده‌ است‌» !

أبوبكر امر كرد تا او را از مسجد بيرون‌ كنند‌. و قُنْفُذبن‌ عُمَيْر و خالدبن‌ وليد او را از مسجد بيرون‌ كردند‌. مالك‌ به‌ قبيلة‌ خود برگشت‌ و به‌ مردم‌ قبيلة‌ خود كه‌ ميخواستند از اداء زكات‌ خودداري‌ كنند‌، نصيحت‌ كرد و گفت‌: ما مسلمانيم‌ و اين‌ دين‌ را پذيرفته‌ايم‌ وليكن‌ شما زكات‌ خود را نگهداريد تا به‌ وصيّ او برسانيم‌‌
کشتن خا لد ما لک بن نو یره را
أبوبكر‌، خالدبن‌ وليد را بسوي‌ او گسيل‌ داشت‌ و به‌ خالد گفت‌: ميداني‌ اخيراً مالك‌ به‌ ما چه‌ گفت‌؟ من‌ نگرانم‌ از آنكه‌ او شكافي‌ بر عليه‌ ما براي‌ ما وارد كند كه‌ قابل‌ التيام‌ نباشد‌، تو او را بكش‌؟

خالد به‌ بطاح‌ آمد و در آنجا كسي‌ را براي‌ معارضه‌ نيافت‌ و لشگريانش‌ به‌ او گفتند‌: ما ديديم‌ كه‌: اين‌ قوم‌‌، اذان‌ گفتند و إقامة‌ نماز نمودند و از جملة‌ آنها أبُو قُتادة‌ حَارِثُ بْنُ رِبْعي‌ هم‌ قبيلة‌ با بَني‌ سَلَمه‌ در نزد خالد بن‌ وليد شهادت‌ داد كه‌: من‌ نماز و اذان‌ آنها را ديدم‌ و شنيدم‌‌. معذلك‌ خالد گوش‌ نداد‌. چون‌ شب‌ شد و به‌ آنها امان‌ داد كه‌ چون‌ شما مسلمانيد سلاحهاي‌ خود را برداريد ‌!چون‌ اسلحه‌ را زمين‌ گذاردند‌، مالك‌ بن‌ نُوَيْره‌ و چندين‌ تن‌ از بني‌ ثَعْلبة‌ بن‌ يربوع‌ را كه‌ از جملة‌ آنه‌ عاصم‌ و عُبَيْد و عَرين‌ و جعفر بودند گردن‌ زد‌، و سرهاي‌ آنها را سه‌ پايه‌ براي‌ ديگ‌ ساخته‌ بر روي‌ آنها غذا پخت‌ و در همانشب‌ با زوجة‌ مالك‌: اُمّ تَميم‌ دختر مِنهال‌ كه‌ او را ديده‌ بود و شيفتة‌ جمال‌ دل‌ آراي‌ او شده‌ بود در آويخت‌ و همبستر شد‌. گويند كه‌ اُمّ تميم‌ از زيباترين‌ زنان‌ عصر خود بوده‌ است‌ و مالك‌ به‌ عيالش‌ در وقت‌ كشتنش‌ گفت‌: تو با ارائة‌ چهرة‌ خوب‌ خود موجب‌ قتل‌ من‌ شدي‌ !

ابوقتاده‌ به‌ خالد گفت‌: تو مسلمان‌ بي‌گناهي‌ را كشتي‌ و همان‌ شب‌ با عيال‌ او آميزش‌ كردي‌‌، سوگند به‌ خدا كه‌ مادام‌ العمر در جنگي‌ كه‌ خالد رئيس‌ آن‌ باشد شركت‌ نخواهم‌ كرد‌. و بسرعت‌ سوار اسب‌ شد و به‌ مدينه‌ اسب‌ شد و به‌ مدينه‌ آمد و جريان‌ را به‌ أبوبكر گزارش‌ داد ولي‌ أبوبكر اعتنائي‌ به‌ گفتار وي‌ ننمود‌.

عمر كه‌ از دوستان‌ و هم‌ سوگندان‌ مالك‌ بن‌ نُوَيْره‌ در جاهليّت‌ بود به‌ غضب‌ آمد و نزد أبوبكر رفت‌ و اصرار كرد كه‌ بايد مالك‌ را بكشي‌ و رجم‌ (سنگسار) كني‌ زيرا مسلمان‌ را كشته‌ است‌ و با زن‌ او زنا نموده‌ است‌‌.

أبوبكر گفت‌: هِيهِ يَا عُمَرُ‌، تَأوَّلَ وَ أخْطَأ‌، فَارْفَعْ لِسَانَكَ عَنْ خَالِدٍ‌. «دست‌ از گفتارت‌ بردار اي‌ عمر‌، اشتباه‌ فهميده‌ و خطا نموده‌ است‌‌. زبانت‌ را از انتقاد دربارة‌ خالد باز دار»‌. عمر گفت‌: اينك‌ كه‌ او را نمي‌كشي‌‌، پس‌ او را از اين‌ سمت‌ رياست‌ لشگر معزول‌ كن‌ ‌!أبوبكر گفت‌: لاَ‌، يَا عُمَرُ‌، لَمْ‌.كُنْ لاشِيمَ سَيْفًا سَلَّهُ عَلَي‌ الْكَافِرِينَ‌. «نه‌‌، من‌ وي‌ را عزل‌ نمي‌كنم‌ و هيچگاه‌ من‌ مردي‌ نيستم‌ كه‌ شمشيري‌ را كه‌ خداوند بر روي‌ كافران‌ برهنه‌ كرده‌ و كشيده‌ است‌ در غلاف‌ نمايم‌»‌.

چون‌ خالد از سفر بازگشت‌ داخل‌ مسجد شد و لباسي‌ بر تن‌ داشت‌ كه‌ رنگ‌ زنگ‌ آهن‌ پوشيده‌ شده‌ بود‌. و بر عمامة‌ خود سه‌ چوبة‌ تير فرو كرده‌ بود‌. عمر از جا برخاست‌ و تيرها را از عمامه‌اش‌ كشيد و شكست‌ و گفت‌: أرِيَاءُ؟ قَتَلْتَ امْرَءًا مُسْلِمًا ثُمَّ نَزَوْتَ عَلَي‌ امْرَأتِهِ ‌!وَاللهِ لارْجُمَنَّكَ بِأحْجَارِكَ‌. «آيا خودنمائي‌ و ريا ميكني‌ ‌!مرد مسلماني‌ را كشته‌اي‌ و سپس‌ بر زنش‌ جهيدي‌ ‌!قسم‌ به‌ خدا تو را سنگسار ميكنم‌»‌. و خالد چيزي‌ نمي‌گفت‌ و چنين‌ مي‌پنداشت‌ كه‌ أبوبكر هم‌ با عمر هم‌ عقيده‌ است‌‌. چون‌ خالد با أبوبكر خلوت‌ كرد و أبوبكر او را معذور دانست‌ و از نزد وي‌ بيرون‌ آمد رو كرد به‌ عمر و گفت‌: هَلُمَّ إلَيَّ يابْنَ اُمَّ شَمْلَةَ‌. «بيا بسوي‌ من‌ تا ببينم‌ چه‌ قدرت‌ داري‌ اي‌ پسر زن‌ فقير و خرقه‌پوش‌» ‌!و اين‌ جسارتي‌ بود كه‌ به‌ عمر كرد‌.

بالجمله‌ أبوبكر دية‌ مالك‌ بن‌ نُوَيره‌ را از بيت‌ المال‌ پرداخت‌‌. اصحاب‌ ما ـرضوان‌ الله‌ عليهم‌ ـ اين‌ حادثه‌ را يكي‌ از مطاعن‌ أبوبكر مي‌شمرند و از جهاتي‌ عديده‌ مورد اشكال‌ و زير سؤالهاي‌ لاينحل‌ قرار داده‌اند‌. از جمله‌ آنكه‌: فرضاً مالك‌ واجب‌ القتل‌ بود بواسطة‌ امتناع‌ از دادن‌ زكات‌‌، ولي‌ شكي‌ نيست‌ كه‌ زنان‌ ذراري‌ آنها مسلمان‌ بودند و مرتدّ شدن‌ مردان‌ به‌ منع‌ از اداي‌ زكات‌ موجب‌ كفر زنان‌ و ذراري‌ آنها مي‌شود‌، وَ لاَ تَزِرُوا وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَي‌'.[34] فرضاً أبوبكر خالد را در كشتن‌ مالك‌ معذور پنداشته‌ است‌ ولي‌ در اسارت‌ زنان‌ و ذرّية‌ آنها چه‌ عذري‌ براي‌ خالد و يا براي‌ مُحامي‌ و مُدافع‌ او أبوبكر ميتوان‌ دانست‌؟ آيا غصب‌ فروج‌ و زنا با زن‌ مسلمان‌ و غارت‌ اموال‌ آنها جايز است‌؟

فلهذا عمر علاوه‌ بر آنكه‌ سوگند ياد كرده‌ بود كه‌ در زمان‌ قدرت‌ و تمكّن‌ خود‌، خالد را قصاص‌ كند و بكشد‌، قسم‌ خورده‌ بود كه‌ زن‌هاي‌ اسير را با اموال‌ غارت‌ شده‌ به‌ صاحبانش‌ برگرداند‌، و همين‌ كار را هم‌ نسبت‌ به‌ اموال‌ و اسيران‌ نمود‌. اوّلاً در سهميّه‌اي‌ كه‌ از آن‌ اموال‌ به‌ او رسيد تصرّف‌ نكرد‌. ثانياً آنها را با بقيّة‌ اموال‌ و اسيران‌ گرچه‌ بعضي‌ از زنهاي‌ آنها آبستن‌ بودند و به‌ نقاط‌ دور دست‌ همچون‌ نواحي‌ شام‌ و اطراف‌ روم‌ فرستاده‌ شده‌ بودند همه‌ را جمع‌ آوري‌ كرده‌‌، به‌ بني‌ ثَعلبة‌ بْنِ بَريوع‌ برگردانيد‌.

ولي‌ آيا خالد را هم‌ قصاص‌ كرد و او را سنگسار كرد؟ ابداً‌. از اينجا به‌ دست‌ مي‌آيد كه‌ مؤاخذة‌ او و معاتبة‌ او با أبوبكر دربارة‌ قتل‌ مالك‌‌، به‌ جهت‌ عِرق‌ دين‌ و حمايت‌ از شرع‌ سيّد المرسلين‌ نبوده‌ است‌‌، بلكه‌ به‌ جهت‌ دوستي‌ و هم‌ سوگندئي‌ كه‌ با مالك‌ داشته‌ است‌ بوده‌ است‌‌.

بازگشت به فهرست

كشتن خالد، سعد بن عباده را و نسبت دادن آن به جن
توضيح‌ اين‌ مسأله‌ آنستكه‌: چون‌ سَعْد بن‌ عُباده‌[35] رئيس‌ قبيلة‌ خَزْرَج‌ از انصار مدينه‌ پس‌ از آن‌ جريان‌ مفصّلي‌ كه‌ در سقيفة‌ بني‌ ساعده‌ بوقوع‌ پيوست‌ از بيعت‌ با أبوبكر امتناع‌ ورزيد و دست‌ اندركاران‌ و محاميان‌ أبوبكر در صدد برآمدند از او اجباراً بيعت‌ گيرند‌، پسر سَعْد كه‌ نامش‌ قَيْس‌ بود به‌ آنها گفت‌: من‌ به‌ شما نصيحتي‌ ميكنم‌‌، از من‌ بپذيريد‌. گفتند‌: آن‌ نصيحت‌ چيست‌؟ گفت‌: سَعْد قسم‌ يادكرده‌ است‌ كه‌ با شما بيعت‌ نكند‌، و پدرم‌ مردي‌ است‌ كه‌ چون‌ قسم‌ بخورد عمل‌ ميكند و در اينصورت‌ او بيعت‌ نمي‌كند مگر آنكه‌ كشته‌ شود‌، و كشته‌ نمي‌شود مگر آنكه‌ تمام‌ فرزندان‌ او و اهل‌ بيت‌ او با وي‌ كشته‌ گردند‌، و آنها هم‌ كشته‌ نمي‌گردند مگر آنكه‌ تمام‌ قبيلة‌ خزرج‌ كشته‌ شوند‌، و قبيلة‌ خزرج‌ نيز كشته‌ نمي‌شوند مگر آنكه‌ با آنها تمام‌ قبيلة‌ أوس‌ كشته‌ شوند (زيرا هر دو از انصارند در قبال‌ مهاجرين‌) و قبيلة‌ أوْس‌ و خَزْرج‌ هم‌ كشته‌ نمي‌شوند مگر آنكه‌ يمن‌ با آنها كشته‌ شوند‌. بنابراين‌ با اصرار خود بر بيعت‌ او‌، امر خودتان‌ را كه‌ پا گرفته‌ و محكم‌ شده‌ و تمام‌ شده‌ است‌ خراب‌ ننمائيد‌. آنها نصيحت‌ قيس‌ بن‌ سعد بن‌ عباده‌ را شنيدند و پذيرفتند و ديگر متعرّض‌ سَعْد نشدند‌.

وليكن‌ سَعْدبن‌ عُباده‌ از مدينه‌ بيرون‌ رفت‌ و ديگر در آنجا نماند و به‌ شام‌ سفر كرد و در قُراء غسّان‌ كه‌ از نواحي‌ دمشق‌ بود وارد شد و غسّان‌ از عشيره‌ و طائفة‌ سعد بودند‌. بيرون‌ رفتن‌ سعد نيز براي‌ اطرافيان‌ خلافت‌ مسأله‌انگيز بود و بالاخصّ با مخالفت‌ و عدم‌ بيعت‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ و جميع‌ بني‌ هاشم‌ و بسياري‌ از انصار و سرشناسان‌ از مهاجرين‌‌، ايجاد نگراني‌ كرده‌ بود‌. خالدبن‌ وليد در آن‌ هنگام‌ در شام‌ بود و در تيراندازي‌ مشهور‌، در شام‌ با يك‌ نفر ديگر از قريش‌ كه‌ او نيز در تيراندازي‌ مهارت‌ تام‌ داشت‌ به‌ جهت‌ امتناع‌ سَعْدبن‌ عباده‌ از بيعت‌ با قريش‌ با يكديگر همدست‌ و همداستان‌ شده‌ شبي‌ در سياهي‌ آن‌ شب‌‌، خود را در بين‌ درختي‌ و شاخه‌هاي‌ انگور مختفي‌ نموده‌ و در كمين‌ نشستند‌. چون‌ سعد بن‌ عباده‌ در مسير خود از آنجا ميگذشت‌ دو تير به‌ جانب‌ او افكندند و دو بيت‌ شعر سرودند و آن‌ دو بيت‌ را نسبت‌ به‌ جنّ دادند‌:

نَحْنُ قَتَلْنَا سَيِّدَ الْخَزْرَجِ سَعْدَبْنَ عُبَادَةٌ

وَ رَمَيْنَاهُ بِسَهْمَيْنِ فَلَمْ نُخْطِ فُؤادَهْ

«ما سيّد خزرج‌: سعدبن‌ عباده‌ را كشتيم‌‌، به‌ او دو عدد تير پرتاب‌ كرديم‌ و در نشانه‌گيري‌ به‌ قلبش‌ خطا ننموديم‌»‌.

شبي‌ در مدينه‌ از درون‌ چاهي‌ اين‌ شعر را خواندند و مردم‌ پنداشتند كه‌ اين‌ ابيات‌ از جنّ است‌ و آنها وي‌ را كشته‌اند‌.

بازگشت به فهرست

خوش خدمتي خالد به خلفاي اول و دوم
عمر در وقت‌ خلافت‌ خود كه‌ بر اريكة‌ قدرت‌ تكيه‌ زده‌ بود روزي‌ در بعضي‌ از باغهاي‌ مدينه‌ خالدبن‌ وليد را ديد و گفت‌: اي‌ خالد‌، تو مالك‌ بن‌ نُوَيره‌ را كشته‌اي‌‌. خالد گفت‌: يَا أَمِيرَ الْمُؤمِنِينَ إنْ كُنْتُ قَتَلْتُ مَالِكَ بْنَ نُوَيْرَةَ لِهَنَاتٍ كَانَتْ بَيْنِي‌ وَ بَيْنَهُ فَقَدْ قَتَلْتُ لَكُمْ سَعْدَ بْنَ عُبَادَةَ لِهَنَاتٍ كَانَتْ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُ‌. «اي‌ أمير مؤمنان‌ ‌!من‌ اگر مالك‌ بن‌ نويره‌ را به‌ جهت‌ سوابق‌ سوء و شرّي‌ كه‌ بين‌ من‌ و او بود كشته‌ام‌‌، ولي‌ به‌ عوض‌ آن‌ سَعْدبن‌ عُباده‌ را به‌ جهت‌ سوابق‌ سوء و شرّي‌ كه‌ بين‌ شما و او بود نيز كشته‌ام‌»‌.

عمر از اين‌ كلام‌ بسيار خوشحال‌ شد و بوجد و سرور آمد و برخاست‌ و حالد را به‌ سينة‌ خود چسبانيد و در آغوش‌ گرفت‌ و به‌ او گفت‌: أَنْتَ سَيْفُ اللهِ وَ سَيْفُ رَسُولِهِ‌. «تو شمشير خدا هستي‌ و شمشير رسول‌ خدا هستي‌»‌.

و ديگر عمر متعرّض‌ خالد نشد‌، زيرا اينك‌ دانست‌: قاتل‌ سعد بن‌ عباده‌‌، خالد بوده‌ است‌ و خون‌ مالك‌ را در إزاي‌ خون‌ سَعد بن‌ عباده‌ گرفت‌ و از جرم‌ و خطاي‌ خالد در گذشت‌ با آنكه‌ در دوران‌ خلافتِ ابوبكر سوگند ياد كرده‌ بود كه‌ اگر من‌ متصدّي‌ و متولّي‌ امر مسلمين‌ شوم‌ تو را به‌ پاس‌ خون‌ مالك‌ قصاص‌ ميكنم‌: وَاللَهِ لَئِنْ وُلِّيتُ الاْمْرَ لاَقيِّدَنَّكَ بِهِ ‌! و عليهذا از آنچه‌ بيان‌ شد معلوم‌ شد كه‌: نه‌ تنها عمر از مالك‌ بن‌ نويره‌ دفاع‌ نكرده‌ است‌ بلكه‌ خود نيز در خون‌ او شريك‌ بوده‌ است‌‌. زيرا در ايام‌ اقتدار‌، همانند ابوبكر‌، از قصاص‌ خالد به‌ جهت‌ منافع‌ دنيويّة‌ خود اعراض‌ كرد‌.[36]

قصّة‌ مظلوميّت‌ مالك‌ بون‌ نويره‌ از اوّل‌ امر مورد بحث‌ و احتجاج‌ بين‌ علماي‌ ما و مخالفين‌ بوده‌ است‌ و در كتب‌ كلاميّه‌ و تواريخ‌ از جمله‌ «تاريخ‌ طبري‌»‌، «كامل‌» ابن‌ أثير جَزَري‌‌، «رَوْضة‌ الاحباب‌» عطاء الله‌‌، «نهاية‌ العقول‌» فخر رازي‌‌، «شرح‌ نهج‌ البلاغة‌» ابن‌ أبي‌ الحديد‌، «استيعاب‌» عبدالبّر‌، «عِقد الفريد» ابن‌ عبد ربّه‌‌، «مُغني‌» قاضي‌ عبدالجبّار و كتب‌ تفتازاني‌ و قوشجي‌ و شريف‌ جرجاني‌ و سيّد مرتضي‌ در «شافي‌» و كتب‌ علاّمة‌ حلّي‌ و كتب‌ علاّمة‌ مجلسي‌ (ره‌) و غيرهم‌ مذكور است‌ و ما آنچه‌ را كه‌ در اينجا آورديم‌ مختصري‌ است‌ از طعن‌ پنجم‌ مجلسي‌ بر أبوبكر كه‌ در «بحارالانوار» وارد شده‌ است‌،[37] با جملاتي‌ از «تاريخ‌ طبري‌».[38]

بازگشت به فهرست

اخبار اميرالمؤمنين عليه السلام به قتال ناكثين و قاسطين و مارقين
شيخ‌ مفيد در «ارشاد» گويد‌: و آنچه‌ از اين‌ قبيل‌ از إخبار به‌ غيب‌ از أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ تحقّق‌ پذيرفته‌ است‌ به‌ حدّي‌ است‌ كه‌ كسي‌ را توان‌ انكار آن‌ نيست‌ مگر با حماقت‌ و جهالت‌ و بهتان‌ و عناد‌. آيا نمي‌نگري‌ به‌ آنچه‌ از اخبار كثيرة‌ متظاهره‌ و آثار منتشرة‌ مستفيضه‌ كه‌ كافّة‌ علماء از أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ نقل‌ كرده‌اند كه‌ قبل‌ از قتال‌ او با فرقه‌هاي‌ سه‌گانه‌‌، بعد از بيعتش‌ گفت‌: أُمِرْتُ بِقِتَالِ النّاكِثِينَ وَالْقَاسِطِينَ وَالْمَارِقِينَ‌. «من‌ مأموريّت‌ دارم‌ كه‌ با كساني‌ كه‌ نقض‌ بيعت‌ ميكنند و با كساني‌ كه‌ طريق‌ عدوان‌ و ستم‌ را پيشه‌ دارند و با كساني‌ كه‌ از دين‌ خارج‌ ميشوند كارزار كنم‌»؟ مقصود اصحاب‌ جمل‌ و اصحاب‌ معاويه‌ و خوارج‌ نهروان‌اند كه‌ در جنگ‌ جمل‌ و صِفّين‌ و نهروان‌‌، با ايشان‌ كارزار فرمود‌. و جريان‌ واقعه‌ بعينها همانطور شد كه‌ خبر داده‌ بود‌.[39]

و چون‌ طلحه‌ و زبير بعد از بيعت‌ با آنحضرت‌ از او استيذان‌ خروج‌ از مدينه‌ و رفتن‌ براي‌ عمره‌ را كردند به‌ آنها گفت‌: وَاللهِ مَا تُريدَانِ الْعُمْرَةَ وَ إنَّمَا تُريدَانِ الْبَصْرَةَ‌. «سوگند به‌ خدا شما قصد عمره‌ را نداريد و فقط‌ قصد حركت‌ بسوي‌ شهر بصره‌ را داريد»‌. و همينطور هم‌ شد‌.[40]

و آنحضرت‌ به‌ ابن‌ عبّاس‌ كه‌ اخبار اسيتذان‌ آنها را به‌ أميرالمؤمنين‌ ميداد گفت‌: إنَّني‌ أذِنْتُ لَهُمَا مَعَ عِلْمِي‌ بِمَا قَدِانْطَوَيا عَلَيْهِ مِنَ الْغَدْرِ وَاسْتَظْهَرْتُ بِاللَهِ عَلَيْهِمَا َ إنَّ اللَهَ تَعَالَي‌ سَيَرُدُّ كَيْدَهُمَا وَ يَظْفَرُنِي‌ بِهِمَا‌. «من‌ به‌ آن‌ دو نفر اذن‌ سفر دادم‌ با آنكه‌ ميدانم‌ آنچه‌ را كه‌ از مكر و خدعه‌ در دل‌ خود پنهان‌ دارند وليكن‌ من‌ براي‌ غلبة‌ بر آنها اعتماد و اتّكاء به‌ خدا ميكنم‌ و او را پشت‌ و پشتيبان‌ خود قرار ميدهم‌ و البتّه‌ خداوند تعالي‌ بزودي‌ كيد آنها را به‌ خودشان‌ بر ميگرداند و مرا بر آن‌ دو نفر پيروزي‌ و ظفر مي‌بخشد»‌. و همينطور هم‌ شد[41].

ابن‌ شهرآشوب بعد از روايت اوّل‌ كه فرمود‌: وَ إنَّمَا تُرِيدَانِ الْبَصَرَةَ گويد‌: و در روايتي‌ وارد شده‌ است‌ كه‌ فرمود‌: إِنَّمَا تُرِيدَانِ الْفِتْنَتَ ‌. «فقط‌ قصد شما فتنه‌انگيزي‌ است‌»‌. و نيز فرمود‌: لَقَدْ دَخَلاَ بِوَجْهٍ فَاجِرٍ وَ خَرَجَا بِوَجْهٍ غَادِرٍ‌، وَ لاَ أَلْقَاهُمَا إلاَّ فِي‌ كَتيبَةٍ‌، وَ أخْلَقُ بِهِمَا أَنْ يُقْتَلاَ‌. «اين‌ دو نفر در تحت‌ بيعت‌ و امامت‌ من‌ در آمدند با چهرة‌ فسق‌ و جنايت‌‌، و خارج‌ شدند از بيعت‌ و امامت‌ من‌ با چهرة‌ مكر و خيانت‌‌، و من‌ ديگر آنها را نمي‌بينم‌ مگر با لشگري‌ كه‌ جمع‌ كرده‌ و به‌ من‌ حمله‌ مي‌آورند و سزاوارترين‌ و شايسته‌ترين‌ امر دربارة‌ آنها اينستكه‌ كشته‌ شوند»‌.

و در روايت‌ أبي‌ الْهَيْثَمْ بن‌ التَّيِّهان‌ و عبدالله‌ بن‌ رافع‌ است‌ كه‌ حضرت‌ به‌ آن‌ دو نفر گفتند‌: وَ لَقَدْ أُنْبِئْتُ بِأَمْرِكُمَا وَ اُريتُ مَصَارِعَكُمَا‌. فَانْطَلَقَا وَ هُوَ يَقُولُ‌، وُ هُمَا يَسْمَعَانِ‌: فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّمَا يَنْكُثُ عَلَي‌ نَفْسِهِ‌.[42]و[43] «سوگند به‌ خدا كه‌ عاقبت‌ امر شما به‌ من‌ خبر داده‌ شده‌ است‌ و محلّ كشته‌ شدن‌ و بر زمين‌ خوردن‌ شما به‌ من‌ نشان‌ داده‌ شده‌ است‌‌. وليكن‌ طلحه‌ و زبير اعتنائي‌ ننموده‌ و به‌ راه‌ افتادند‌، و در حاليكه‌ مي‌شنيدند حضرت‌ اين‌ آية‌ قرآن‌ را براي‌ آنها تلاوت‌ مي‌نمود‌: بنابراين‌ هر كس‌ كه‌ عهد خود را بشكند اين‌ نقض‌ عهد را بر نفس‌ خود وارد كرده‌است‌»‌.

و مجلسي‌ ـ رضوان‌ الله‌ عليه‌ ـ از «مناقب‌» از ابن‌ عبّاس‌ نقل‌ كرده‌ است‌ كه‌: آنحضرت‌ در روز جنگ‌ جمل‌ گفتند‌: لَنَظْهَرَنَّ عَلَي‌ هَذِهِ الْفِرْقَةِ وَلَنَقْتُلَنَّ هَذَيْنِ الرَّجُلَيْنُ‌. و في‌ رواية‌: لَتَفْتَحُنُّ الْبَصْرَةَ وَ لَيَأتِنَنَّكُمْ الْيَومَ مِنَ الْكُوفَةِ ثَمَانِيَةُ آلافٍ وَ بِضْعُ وَ ثَلاثُونَ رَجُلاً‌. فكان‌ كما قال‌‌. و في‌ رواية‌: سِتَّةُ آلافِ وَ خَمْسَةٌ وَ سِتُّونَ‌.[44] «البتّه‌ ما بر اين‌ دسته‌ غلبه‌ خواهيم‌ كرد و البتّه‌ اين‌ دو مرد را خواهيم‌ كشت‌ و در روايتي‌ است‌ كه‌: البتّه‌ شما شهر بصره‌ را فتح‌ خواهيد كرد و البتّه‌ امروز از جانب‌ كوفه‌ بسوي‌ شما هشت‌ هزار و سي‌ و أندي‌ مرد خواهد آمد و همينطور شد كه‌ گفته‌ بود‌، و در روايتي‌ است‌ كه‌: شش‌ هزار و شصت‌ و پنج‌ مرد خواهد آمد»‌.

بازگشت به فهرست

اخبار آن حضرت به اويس قرني و آمدن هزار مرد از كوفه
شيخ‌ مفيد ميگويد‌: در جنگ‌ صفّين‌ چون‌ حضرت‌ در ذي‌ قار براي‌ اخذ بيعت‌ نشسته‌ بود گفت‌: يَأْتِيكُمْ مِنْ قِبَلِ الْكُوفَةِ أَلْفُ رَجُلٍ لاَ يَزيدونَ رَجُلاً وَ لاَ يَنْقُصُونَ رَجُلاً يُبَايِعُونِي‌ عَلَي‌ الْمَوْتِ‌. «از جانب‌ كوفه‌ اينك‌ هزار مرد مي‌آيند نه‌ يكنفر كمتر و نه‌ يكنفر بيشتر‌، و همگي‌ با من‌ براي‌ مردن‌ و شهادت‌ در راه‌ خدا بيعت‌ مي‌كنند»‌.

ابن‌ عبّاس‌ ميگويد‌: من‌ از اين‌ كلام‌ در وحشت‌ افتادم‌ و ترسيدم‌ كه‌ اين‌ جماعتي‌ كه‌ مي‌آيند شايد كمتر باشند از اين‌ عدد و يا بيشتر باشند و در اينصورت‌ امر ما بر ما فاسد ميشود‌، و پيوسته‌ مهموم‌ و مغموم‌ بودم‌ زيرا وظيفه‌ و شأن‌ من‌ اين‌ بود كه‌ بايد قوم‌ را سرشماري‌ كنم‌‌، اين‌ غُصّه‌ و همّ من‌ ادامه‌ داشت‌ تا اوايل‌ آن‌ جمعيّت‌ آمدند و من‌ شروع‌ نمودم‌ به‌ شمارش‌ آنها‌، و يكايك‌ را با دقّت‌ شمردم‌ نهصد و نود و نه‌ مرد بود و ديگر آمدن‌ آنها منقطع‌ شد و كسي‌ نيامد‌. با خود گفتم‌: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَ 'جِعُونَ ‌، علي‌ چه‌ انگيزه‌اي‌ داشت‌ كه‌ اينطور بگويد و واقع‌ نشود؟

در اين‌ ميان‌ كه‌ در حيرت‌ و تفكّر غوطه‌ ميخوردم‌ ناگهان‌ مردي‌ را ديدم‌ كه‌ از دور به‌ سمت‌ ما مي‌آيد‌. آمد تا نزديك‌ شد ديديم‌ مردي‌ است‌ پياده‌‌، وبر تنش‌ قبائي‌ است‌ پشمينه‌‌، و با اوست‌ شمشير او و سپر او و ظرف‌ كوچك‌ چرمينه‌‌. يكسر بسوي‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ رفت‌ و گفت‌: اُمْدُدْ يَدَكَ اُبَايِعْكَ‌. «دستت‌ را جلو بياور تا با تو بيعت‌ كنم‌»‌.

أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ فرمود‌: عَلَي‌ مَ تُبَايِعُني‌‌. «بر چه‌ چيز با من‌ بيعت‌ ميكني‌» !

گفت‌: عَلَي‌ السَّمْعِ وَالطَّاعَةِ وَالْقِتَالِ بَيْنَ يَدَيْكَ حَتَّي‌ أمُوتَ أوْ يَفْتَحَ اللهُ عَلَيْكَ‌. «بيعت‌ ميكنم‌ كه‌ گوش‌ بر فرمان‌ تو دهم‌ و بر آنكه‌ فرمانت‌ را اطاعت‌ كنم‌ و بر آنكه‌ در برابر تو جنگ‌ و كارزار كنم‌ تا آنكه‌ بميرم‌ و يا اينكه‌ خداوند فتح‌ و نصرت‌ را نصيب‌ تو فرمايد»‌.

أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ فرمود‌: اسمت‌ چيست‌؟ گفت‌: اُويْس‌‌. حضرت‌ فرمود‌: أنْتَ أُوَيْسُ الْقَرَنِيُّ‌. «تو اُوَيس‌ قرني‌ ميباشي‌»؟ گفت‌: آري‌‌.

أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ فرمود‌: اللَهُ أَكْبَرُ‌، أخْبَرَنِي‌ حَبِيِي‌ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي‌ اللَهُ عَلَيْهِ وَءَالِهِ وَسَلَّمَ‌: أَنِّي‌ اُدْرِكُ رَجُلاً مِنْ أُمَّتِهِ يُقَالُ لَهُ‌: أُوَيْسُ الْقَرَنِيُّ‌، يَكُونُ مِنْ حِزْبِ اللهِ وَ رَسُولِهِ‌، يَمُوتُ عَلَي‌ الشَّهَادَةِ‌، يَدْخُلُ فِي‌ شَفَاعَتِهِ مِثْلُ رَبِيعَةَ وَ مُضَرَ‌، اللهُ أكْبَرُ‌. «حبيب‌ من‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ به‌ من‌ خبر داده‌ است‌ كه‌ من‌ در مي‌يابم‌ و ادراك‌ مي‌نمايم‌ مردي‌ را از امّت‌ او كه‌ به‌ او اُوَيْس‌ قَرَني‌ گفته‌ ميشود و او از حزب‌ خدا و رسول‌ اوست‌‌. مرگش‌ به‌ صورت‌ شهادت‌ است‌ و او به‌ مقدار كثرت‌ أفراد دو قبيلة‌ رَبيعه‌ و مُضَر از مردم‌ شفاعت‌ ميكند»‌.

ابن‌ عبّاس‌ گفت‌: بالحوق‌ اُوَيْس‌ و تمام‌ شدن‌ عدد هزار مرد‌، فَسُرِيَ وَاللهِ عَنِّي‌‌.[45] «سوگند به‌ خدا غصّه‌ام‌ رفت‌»‌.

و نيز شيخ‌ مفيد گويد‌: از قبيل‌ إخبار به‌ غيب‌ حضرت‌ است‌ گفتارش‌ در وقتي‌ كه‌ اهل‌ شام‌ قرآن‌ ها را بر سر نيزه‌ بلند كرده‌ بودند و جمعي‌ از اصحاب‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ به‌ شكّ افتاده‌ بودند و اصرار بر مصالحه‌ و مسالمت‌ داشتند و او را به‌ صلح‌ و ترك‌ منازعه‌ ميخواندند‌: وَيْلَكُمْ‌، إنَّ هَذِهِ خَدِيعَةٌ وَ مَا يُرِيدُ الْقَوْمُ الْقُرْءَانَ لاِنَّهُمْ لَيْسُوا بِأهْلِ قُرْءَانٍ‌، فَاتَّقُوا اللهَ وَ امْضُوا عَلَي‌ بَصَائِرِكُمْ فِي‌ قِتَالِهِمْ‌، فَإنْ لَمْ تَفْعَلُوا تَفَرَّقَتْ بِكُمْ السُّبُلُ وَ نَدِمْتُمْ حَيْثُ لاَتَنْفَعُكُمُ النَّدَامَةُ‌. «اي‌ واي‌ بر شما ‌!اين‌ قرآن‌ بر سر نيزه‌ افراشتن‌ و آن‌ را حَكَم‌ قرار دادن‌‌، خدعه‌ و مكري‌ است‌ كه‌ نموده‌اند ‌!اين‌ گروه‌ قرآن‌ را نمي‌خواهند زيرا كه‌ اهل‌ قرآن‌ نيستند‌. فعليهذا از خداي‌ بپرهيزيد و بر همان‌ بينائي‌ دل‌ و چشم‌ بصيرتتان‌‌، در كارزار با آنها پيش‌ برويد و بر همان‌ نهج‌ قويم‌ و متين‌ استوار باشيد‌. و اگر احياناً دست‌ از جنگ‌ برداريد راههاي‌ مختلف‌‌، شما را در پرة‌ افتراق‌ و جدائي‌ مي‌افكند و از كردة‌ خود چنان‌ پشيمان‌ ميشويد كه‌ پشيماني‌ براي‌ شما سودي‌ ندارد»‌.

و جريان‌ حادثه‌ از همين‌ قبيل‌ بود كه‌ آنحضرت‌ خبر داده‌ بود‌. اصحاب‌ او بعد از تحكيم‌ حكمين‌ كافر شدند و بر تقصير و كوتاهي‌ كه‌ در اجابت‌ دعوت‌ حضرت‌ نمودند پشيمان‌ شدند و به‌ گروهها و دسته‌هاي‌ مختلف‌ منقسم‌ گشتند و عاقبت‌ كار ايشان‌ به‌ هلاكت‌ منتهي‌ شد‌.[46]

بازگشت به فهرست

اخبار آن حضرت از كشته شدن ذوالثديه در نهروان
و نيز شيخ‌ مفيد ميگويد‌: در حالي‌ كه‌ آنحضرت‌ عازم‌ بر كشتن‌ خوارج‌ بود گفت‌ ‌: لَوْ لاَ أَنّي‌ أَخَافُ أَنْ تَتَّكِلوُا وَ تَتْرُكُوا الْعَمَلَ لاَخْبَرْتُكُمْ بِمَا قَضَاهُ عَلَي‌ لِسانِ نَبِيِّهِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فِيمَنْ قَاتَلَ هَؤْلاَءِ الْقَوْمَ مُسْتَبْصِرًا بِضَلاَلَتِهِمو‌، وَ إنَّ فِيهِمْ لَرَجُلاً مَوْذُونَ[47] الْيَدِ‌، لَهُ ثَدْيٌ كَثَدْيِ الْمَرْأَةِ‌، وَ هُمْ شَرُّ الْخَلْقِ وَالْخَلِيقَةِ‌، وَ قَاتِلُهُمْ أَقْرَبُ خَلْقِ اللَهِ إلَي‌ اللَهِ وَسِيلَةً‌.[48]

«اگر من‌ نگران‌ آن‌ نبودم‌ كه‌ شما يكباره‌ دست‌ از عمل‌ برداشته‌‌، امور خود را واگذاريد‌، هر آينه‌ به‌ شما خبر ميدادم‌ از آنچه‌ خداوند مقدّر كرده‌ و بر زبان‌ پيغمبرش‌ ـ كه‌ بر او درود باد ـ جاري‌ كرده‌ است‌ دربارة‌ كساني‌ كه‌ با اين‌ گروه‌ مخالف‌ جنگ‌ ميكنند و بر گمراهي‌ و ضلالت‌ آنها بصيرت‌ دارند‌. و در ميان‌ ايشان‌ مردي‌ است‌ كه‌ دستش‌ پيچيده‌ و برگشته‌ است‌ و پستاني‌ دارد مانند پستان‌ زن‌‌. آنها بدترين‌ مخلوقات‌ و خلائق‌اند‌، و قاتل‌ آنها از جهت‌ تقرّب‌ و وسيله‌ نزديكترين‌ خلق‌ خداست‌ به‌ خدا»‌.

و در آن‌ وقت‌ مُخْدِج‌[49] (همين‌ شخص‌ دُوالثُّدَيَّه‌ كه‌ يك‌ دستش‌ ناقص‌ بوده‌ و به‌ شكل‌ پستاني‌ در كنار سينة‌ او بوده‌ است‌) در ميان‌ قوم‌ معروف‌ نبوده‌ است‌‌. چون‌ خوارج‌ كشته‌ شدند أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ شروع‌ كرد براي‌ پيدا كردن‌ و يافتن‌ او در ميان‌ كشتگان‌ گردش‌ كردن‌ و تفحّص‌ نمودن‌ و ميگفت‌: وَاللهِ مَا كَذَبْتُ وَ لاَ كُذِبْتُ‌. «بخدا قسم‌ نه‌ من‌ دروغ‌ ميگويم‌ و نه‌ به‌ من‌ دروغ‌ گفته‌ شده‌ است‌»‌. تا آنكه‌ وي‌ را در ميان‌ كشتگان‌ يافت‌ در حاليكه‌ پيراهنش‌ شكاف‌ خورده‌ بود و بر كتفش‌ غُدّه‌اي‌ از گوشت‌ روئيده‌ شده‌ بود مانند پستان‌ زن‌ و بر روي‌ آن‌ مقداري‌ مو روئيده‌ بود‌. چون‌ اين‌ غدّه‌ كشيده‌ ميشد كتفش‌ با آن‌ نيز كشيده‌ ميشد و چون‌ رها ميشد‌، كتفش‌ به‌ محلّ خود بر ميگشت‌‌. چون‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ اين‌ مرد را پيدا كرد تكبير گفت‌ و گفت‌: إنَّ هَذَا لَعِبْرَةٌ لِمَنِ اسْتَبْصَرَ‌.[50] «در جريان‌ اين‌ حادثه‌‌، عبرتي‌ است‌ براي‌ كسي‌ كه‌ دنبال‌ بينش‌ باشد و در پي‌ بصيرت‌ رود»‌.

مجلسي‌ گويد‌: ابن‌ أبي‌ الحديد روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌: جميع‌ سيره‌نويسان‌ متّفقاً گفته‌اند كه‌: چون‌ علي‌ عليه‌ السّلام‌ خوارج‌ را به‌ هلاكت‌ رسانيد با اهتمام‌ هر چه‌ بيشتري‌ براي‌ پيدا كردن‌ ذوالثُّديَّه‌ به‌ طلب‌ پرداخت‌ و پيوسته‌ كشتگان‌ را زير و رو ميكرد و نتوانست‌ او را بيابد و موجب‌ آزردگي‌ خاطرش‌ شد و ميگفت‌:

وَاللهِ مَا كَذَبْتُ وَ لاَ كُذِبْتُ‌. بگرديد و كنكاش‌ كنيد و او را پيدا كنيد‌. قسم‌ به‌ خدادر ميان‌ كشته‌شدگان‌ است‌‌. بالاخره‌ او را يافت‌ و او مردي‌ بود ناقِصُ الْيَد گويا دست‌ او پستاني‌ بود در سينه‌اش‌ ( هُوَ رَجُلٌ مُخْدِجُ الْيَدِ كَأَنَّهَا ثَدْيٌ فِي‌ صَدْرِه‌)‌.[51]

و ابراهيم‌ بن‌ ديزيل‌ در كتاب‌ «صفّين‌» از اعمش‌‌، از زيدبن‌ وهب‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ چون‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ آن‌ گروه‌ خوارج‌ را با نيزه‌ها زدند و همه‌ را هلاك‌ كردند گفتند‌: ذُوالثُّديَّه‌ را بجوئيد‌، ياران‌ او براي‌ پيداكردنش‌ به‌ طلب‌ و جستجوي‌ شديدي‌ دست‌ زدند تا بالاخره‌ او را در گودالي‌ در زير كشتگان‌ يافتند‌. او را به‌ نزد أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ آوردند‌. و او مردي‌ بود كه‌ بر روي‌ دو دستش‌ مثل‌ موهاي‌ درشت‌ سبيل‌ گربه[52]‌ موي‌ روئيده‌ بود‌. حضرت‌ صدا به‌ تكبير بلند كردند و مردم‌ هم‌ از سرور و بهجت‌ با آنحضرت‌ تكبير گفتند‌. [53]

و همچنين‌ مُسْلِم‌ ضَبّي‌ از حَبَّة‌ عُرَني‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌: ذُوالثُّديّه‌ مردي‌ بود سياه‌ چهره‌ و متعفّن‌ كه‌ بوي‌ بدنش‌ بد بود‌. دستي‌ داشت‌ مانند پستان‌ زن‌ كه‌ چون‌ كشيده‌ ميشد به‌ درازاي‌ دست‌ ديگرش‌ ميرسيد و چون‌ رها ميشد در خود جمع‌ ميشد و در خود فرو ميرفت‌ و مي‌چسبيد و عيناً به‌ مثابة‌ پستان‌ زني‌ ميشد‌. بر روي‌ آن‌ موهاي‌ بود مثل‌ موهاي‌ شارب‌ گربه‌‌.[54]

چون‌ وي‌ را يافتند دستش‌ را جدا كردند و بر سر نيزه‌اي‌ نصب‌ نمودند‌. و أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ شروع‌ كرد به‌ ندا در دادن‌: صَدَقَ اللَهُ وَ بَلَّغَ رَسُولُهُ‌. «خدا راست‌ گفت‌ و پيامبرش‌ تبليغ‌ نمود و مطلب‌ را رسانيد»‌. پيوسته‌ او اصحابش‌ اين‌ عبارات‌ را ميگفتند از عصر تا وقتي‌ كه‌ خورشيد غروب‌ كرد و يا نزديك‌ بود غروب‌ كند‌.[55]

و ابن‌ ديزيل‌ ايضاً روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌: چون‌ در جستجوي‌ مُخْدَج‌ به‌ قدري‌ كوشيدند كه‌ صبر علي‌ عليه‌ السّلام‌ لبريز شد دستور داد كه‌ بَغْلَة‌ (قاطر سواري‌) رسول‌ خدا را بياورند‌. بر آن‌ سوار شد و مردم‌ در پي‌ آن‌ روان‌ شدند‌، و از كشتگان‌ ميگذشت‌ و ميگفت‌: برگردانيد‌، و همراهان‌ يكايك‌ از كشتگان‌ را بر ميگرداندند تا آنكه‌ او را بيرون‌ كشيدند‌، و علي‌ عليه‌ السّلام‌ سجدة‌ شكر بجاي‌ آورد‌.[56]

و بسياري‌ از مردم‌ روايت‌ كرده‌اند كه‌ چون‌ بغلة‌ رسول‌ خدا را طلب‌ كرد گفت‌: إنَّهَا هَادِيَةٌ‌. «اين‌ قاطر ما را ميرساند»‌. حضرت‌ سوار شد و آن‌ بغله‌‌، علي‌ را آورد و او را بر سر مُخْدِج‌ متوقّف‌ كرد و آن‌ حضرت‌ از ميان‌ كشتگان‌ بسياري‌ او را بيرون‌ آوردند‌.[57]

وَ عَوّام‌ بن‌ حَوْشَب‌‌، از پدرش‌‌، از جدّش‌‌، يزيدبن‌ رويم‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ او گفت‌: علي‌ عليه‌ السّلام‌ در نهروان‌ گفت‌: امروز چهار هزار نفر كشته‌ ميشوند از خوارج‌ كه‌ يكي‌ از آنها ذُوالثُّدَيّه‌ است‌‌. چون‌ آن‌ جماعت‌ را با نيزه‌ هلاك‌ كرد‌، من‌ به‌ دنبال‌ او بودم‌‌، به‌ من‌ امر كرد تا چهار هزار قطعة‌ نِيْ ببُرّم‌‌. (در اين‌ حال‌ بغلة‌ رسول‌ خدا را سوار شد و به‌ من‌ گفت‌: بر روي‌ هر كشته‌اي‌ يك‌ عدد از اين‌ ني‌ها را بينداز)[58] من‌ همينطور در پيشاپيش‌ او ميرفتم‌ و بر هر كشته‌اي‌ يك‌ قطعة‌ نِيْ مي‌انداختم‌ و علي‌ عليه‌ السّلام‌ هم‌ دنبال‌ من‌ سواره‌ مي‌آمد و مردم‌ همگي‌ در پي او روان بودند‌. از نِيْها فقط‌ در دست‌ من‌ يك‌ قطعه‌ باقي‌ مانده‌ بود‌.

من‌ نظر به‌ سيماي‌ علي‌ كردم‌ ديدم‌ چهره‌اش‌ متغيّر شده‌ و رنگش‌ دگرگون‌ گرديده‌ است‌‌. در اين‌ حال‌ پاي‌ ذُوالثُّديّه‌ در دست‌ من‌ بود‌، او را از زير كشتگان‌ كشيدم‌ و گفتم‌: اين‌ پاي‌ انساني‌ است‌ ‌! فوراً از بغله‌ به‌ زير آمد و خودش‌ پاي‌ ديگر او را كشيد و ما او را كشيديم‌ تا از ميان‌ كشتگان‌ بر روي‌ خاك‌ انداختيم‌ و ديديم‌ او مُخْدَج‌ است‌‌. علي‌ عليه‌ السّلام‌ با بلندترين‌ صداي‌ خود تكبير گفت‌ و سپس‌ به‌ خاك‌ افتاد و سجده‌ كرد و مردم‌ همگي‌ تكبير گفتند‌.[59]

بازگشت به فهرست

شك جندب بن عبدالله و اخبار آن حضرت از نهروانيان
شيخ‌ مفيد آورده‌ است‌ كه‌ سيره‌نويسان‌ در حديث‌ خود از جُنْدُبُ بْنُ عبدالله‌ أزْدي‌ روايت‌ كرده‌اند كه‌ گفت‌: من‌ در ركاب‌ علي‌ عليه‌ السّلام‌ در جنگ‌ جمل‌ و صفّين‌ حضور داشتم‌‌، و شكّي‌ در لزوم‌ جنگ‌ و قتال‌ با مقاتلين‌ او نداشتم‌ تا به‌ نَهْروان‌ فرود آمدم‌‌. در اينجا دربارة‌ كشتن‌ آنها براي‌ من‌ شك‌ پيدا شد و با خودگفتم‌: قُرَاؤُنَا و خِيَارُنَا تَقْتُلُهُمْ ‌!إنَّ هَذا الاْمرَ عَظِيمٌ؟‌! «ما بكشيم‌ قاريان‌ قرآن‌ خودمان‌ را و مردمان‌ خوب‌ و برگزيدة‌ خودمان‌ را؟ اين‌ اقدام‌‌، كاري‌ بزرگ‌ است‌»؟!

صبحگاه‌ از لشكر و صفوف‌ آنها بيرون‌ آمدم‌ و همينطور پياده‌ آمدم‌ و با من‌ ظرف‌ كوچك‌ چرمي‌ بود كه‌ در آن‌ آب‌ داشتم‌‌. در زمين‌ نيزة‌ خود را كوفتم‌ و سپرم‌ را به‌ آن‌ نيزه‌ نهادم‌ و بدينوسيله‌ در ساية‌ سپر‌، از آفتاب‌ خود را حفظ‌ كردم‌‌. من‌ در سايه‌ نشسته‌ بودم‌ كه‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ بر من‌ وارد شد و گفت‌: يَا أَخَا الازد‌؛ اي‌ برادر أزْدي‌ من‌‌، آيا با خودت‌ آب‌ طهارت‌ داري‌؟‌!گفتم‌: آري‌‌، و آن‌ ظرف‌ آب‌ چرمي‌ را به‌ او دادم‌‌.

آنقدر حضرت‌ دور شد كه‌ از چشم‌ من‌ پنهان‌ شد‌. سپس‌ بازگشت‌ در حاليكه‌ تحصيل‌ طهارت‌ كرده‌ بود و با من‌ در زير ساية‌ سپر نشست‌‌، كه‌ ناگهان‌ اسب‌ سواري‌ در جستجوي‌ او بود‌. من‌ گفتم‌: يا أميرالمؤمنين‌ اين‌ اسب‌ سوار شما را مي‌طلبد ‌!گفت‌: اشاره‌ كن‌ بيايد‌. من‌ اشاره‌ كردم‌ و آمد و گفت‌: قَدْ عَبَرالْقَوْمُ إلَيْهِمْ وَ قَدْ قَطَعُوا النَّهْرَ‌. «لشگريان‌ نهر را بريدند و فرقة‌ نهروانيان‌ در آن‌ طرف‌ نهر قرار گرفتند»‌. أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ گفت‌: كَلاَّ مَا عَبَرُوا‌. «ابداً اينطور نيست‌‌، از نهر عبور نكرده‌اند»‌. گفت‌: بَلَي‌ وَاللهِ لَقَدْ فَعَلُوا «آري‌‌، قسم‌ به‌ خدا كه‌ تحقيقاً از نهر عبور كردند»‌. حضرت‌ گفت‌: وَ إنَّهُ لَكَذ' لِكَ‌. «لشگر آنها همانطوري‌ است‌ كه‌ گفتم‌‌، عبور از نهر ننموده‌ است‌»‌. در اين‌ حال‌ يك‌ مرد ديگري‌ آمد و گفت‌: يَا أمِيرَالْمُؤمِنينَ قَدْ عََرَ الْقوْمَ‌. «اي‌ أميرمؤمنان‌‌، لشگريان‌ ازنهر گذشتند و عبور كردند»‌. حضرت‌ گفت‌: كَلاَّ مَا عَبَرُوا‌. «أبداً چنين‌ نيست‌‌، عبور ننموده‌اند»‌.

گفت‌: سوگند به‌ خدا كه‌ من‌ اينك‌ در نزد تو نيامده‌ام‌ مگر آنكه‌ پرچم‌ها و لواهاي‌ لشگريان‌ و اثاثيّه‌ و اسباب‌ و ساز و برگ‌ آنها را با چشم‌ خودم‌ در آن‌ سوي‌ نهر ديدم‌‌. حضرت‌ گفت‌: وَ اللهِ مَا فَعَلُوا وَ إنَّهُ لَمَصْرَعُهُمْ وَ مُهَرَاقُ دِمائِهِمْ‌. «قسم‌ به‌ خدا كه‌ از نهر نگذشته‌اند و كشتارگاه‌ و محل‌ ريختن‌ خون‌ آنها و بر زمين‌ افتادن‌ آنها اين‌ طرف‌ نهر است‌»‌.

أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ اين‌ را بگفت‌ و از جاي‌ خود برخاست‌ و من‌ هم‌ با او برخاستم‌ و در دل‌ خود گفتم‌: حمد اختصاص‌ به‌ خداوندي‌ دارد كه‌ چشم‌ مرا در تشخيص‌ اين‌ مرد بينا كرد و حقيقت‌ امر او را به‌ من‌ شناسانيد‌. اين‌ مرد از يكي‌ از دو صوت‌ خالي‌ نيست‌: يا مردي‌ است‌ دروغگو و كذّاب‌ و جري‌؟ و يا مردي‌ است‌ كه‌ از جانب‌ پروردگارش‌ برهان‌ و بيّنه‌اي‌ دارد و از جانب‌ رسول‌ او عهد و پيماني‌ خداوندا من‌ با تو چنان‌ عهدي‌ استوار ميكنم‌ كه‌ در روز قيامت‌ دربارة‌ آن‌ از من‌ مؤاخذه‌ و سؤال‌ كني‌: اگر من‌ يافتم‌ آن‌ قوم‌ را كه‌ از نهر عبور كرده‌اند‌، اوّلين‌ كسي‌ باشم‌ كه‌ با او بجنگم‌ و اوّلين‌ كسي‌ باشم‌ كه‌ نيزه‌ در چشم‌ او فرو برم‌‌. و اگر يافتم‌ آن‌ قوم‌ را كه‌ از نهر عبور ننموده‌اند‌، به‌ پيروي‌ از او بر قتال‌ و كارزار ثابت‌ قدم‌ بمانم‌‌.

چون‌ به‌ صفوف‌ لشگر رسيديم‌ پرچم‌ها و اسباب‌ و ساز و برگ‌ لشگريان‌ را همانگونه‌ يافتيم‌ كه‌ علي‌ گفته‌ بود‌. در اين‌ حال‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ با دست‌ خود پشت‌ مرا گرفت‌ و مرا هُلْ داد و گفت‌: يَا أَخَا الاْزْدِ أتَبَيَّنَ لَكَ الاْمْرُ‌. «اي‌ برادر أزدي‌ من‌‌، آيا حقيقت‌ امر بر تو مكشوف‌ شد»؟ گفتم‌: آري‌ اي‌ أميرالمؤمنين‌‌. أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ گفت‌: شَأنَكَ بَعَدُوِّكَ‌. «وظيفة‌ تو مقابله‌ با دشمن‌ توست‌»‌. من‌ يك‌ تن‌ از آن‌ قوم‌ را كشتم‌ و پس‌ از آن‌ يك‌ تن‌ ديگر را كشتم‌ و سپس‌ با سوّمي‌ از آنها درهم‌ آويختم‌‌، من‌ او را ميزدم‌ و او مرا ميزد تا هر دو بر زمين‌ افتاديم‌‌. ياران‌ من‌ مرا حمل‌ كرده‌‌، از ميدان‌ بيرون‌ بردند و من‌ بيهوش‌ بودم‌‌. چون‌ به‌ هوش‌ آمدم‌ كار جنگ‌ خاتمه‌ يافته‌ بود و أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ از آن‌ جماعت‌ فارغ‌ آمده‌ بود‌.

شيخ‌ مفيد در ذيل‌ اين‌ روايت‌ گويد‌: اين‌ خبر روايت‌ شايع‌ و مشهوري‌ است‌ در ميان‌ ناقلان‌ آثار و صاحبان‌ تواريخ‌‌. و اين‌ مرد جُنْدُبُ بن‌ عبدالله‌ جريان‌ اين‌ واقعه‌ را كه‌ براي‌ خودش‌ واقع‌ شده‌ بود چه‌ در زمان‌ حيات‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ و چه‌ بعد از شهادت‌ او خبر داد و يك‌ نفر منكر آن‌ نشد و آن‌ را رد نكرد و در اين‌ خبر در اخبار به‌ غيب‌ و پرده‌برداري‌ از دانستن‌ ضماير و انديشه‌ها و معرفت‌ خاطرات‌ نفوس‌‌، آيت‌ و علامت‌ روشني‌ است‌ كه‌ هيچ‌ چيز نمي‌تواند مساوي‌ و معادل‌ آن‌ قرار گيرد مگر چيزي‌ كه‌ در معناي‌ آن‌‌، مساوي‌ آن‌ باشد از نقطه‌ نظر عظمت‌ معجزه‌ و بزرگي‌ و جلالت‌ برهان‌ و بيّنه‌‌.[60]

اين‌ حديث‌ را با تمام‌ خصوصيّات‌ آن‌‌، ابن‌ شهرآشوب‌ ذكر كرده‌ و مجلسي‌ از او نقل‌ نموده‌ است‌ و در اين‌ حديث‌ است‌ كه‌ جندب‌ گفت‌: من‌ ديدم‌ كه‌: در لشگر نهروانيان‌ دَوِيُّ كَدَوِيِّ النَّحْلِ مِنْ قِراءَةِ الْقُرآنِ‌، وَ فِيهِم‌ أصْحَابُ الْبَرَانِسِ‌. «صداي‌ زمزمه‌اي‌ است‌ از قرائت‌ قرآن‌ مثل‌ زمزمة‌ زنبور عسل‌‌، و در ميان‌ آن‌ لشگر صاحبان‌ كلا بُرْنُس‌ هستند»‌. و بُرْنُس‌ كلاه‌ طويلي‌ بوده‌ است‌ كه‌ در صدر اسلام‌ بر سر مي‌نهادند و اختصاص‌ به‌ مشايخ‌ و محترمين‌ داشته‌ است‌‌.

و نيز در اين‌ حديث‌ است‌ كه‌ حضرت‌ گفتند‌: مَصْرَع‌ و محلّ ريخته‌ شدن‌ خون‌ نهراونيان‌ در اين‌ طرف‌ نهر است‌‌. و در روايتي‌ است‌ كه‌: لاَ يَبْلُغُونَ إلي‌ قَصْرِ بُورَی‌ بِنْتِ كِسْرَي‌'‌. «آنها به‌ قصر دختر كسري‌: بورَی‌‌، نمي‌رسند»‌.

در «نهج‌ البلاغة‌» سيّد رضي‌ گويد‌: چون‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ عازم‌ جنگ‌ با خوارج‌ شد و به‌ او گفته‌ شده‌ بود كه‌: لشگر نهروانيان‌ از جسر نهروان‌ عبور كرده‌اند‌، فرمود‌: مَصَارِعُهُمْ دُونَ النُّطْفَةِ‌. وَاللهِ لاَ يُفْلِتُ مِنْهُمْ عَشَرَةٌ‌، وَ لاَ يَهْلِكُ مِنْكُمْ عَشَرَةٌ‌. «قتلگاه‌ آنها جلوتر از آب‌ نهر است‌‌. سوگند به‌ خدا كه‌ ده‌ نفر از آنها هم‌ جان‌ سالم‌ بدر نمي‌برد و ده‌ نفر از شما هم‌ هلاك‌ نمي‌گردد»‌.

سيّد رضي‌ گفته‌ است‌: مراد از نُطفه‌ آب‌ نهر است‌ و لفظ‌ نطفه‌‌، فصيحترين‌ كنايه‌ از آب‌ است‌ گر چه‌ فراوان‌ و انباشته‌ باشد‌. و بدين‌ معني‌ در آنچه‌ مشابه‌ آن‌ بود و ذكرش‌ گذشت‌ اشاره‌ نموده‌ايم‌‌.

بازگشت به فهرست

گفتار ابن ابي الحديد در معجزه بودن اخبار غيب آن حضرت
ابن‌ أبي‌ الحديد در شرح‌ خود گويد‌: اين‌ خبر از رواياتي‌ است‌ كه‌ قريب‌ به‌ متواتر است‌‌، چون‌ مشهور است‌ و مردم‌ جميعاً آن‌ را نقل‌ نموده‌اند و آن‌ از معجزات‌ واخبار مفصّله‌ از كشف‌ غيب‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ است‌‌.

پس‌ گويد‌: اخبار بر دو قسم‌ است‌:

قسم‌ اوّل‌: اخبار مُجمل‌ است‌ كه‌ در آنها معجزه‌اي‌ به‌ نظر نمي‌رسد مثل‌ اينكه‌ مردي‌ به‌ يارانش‌ بگويد‌: شما بزودي‌ بر اين‌ گروهي‌ كه‌ فردا با آنها برخورد ميكنيد ياري‌ كرده‌ مي‌شويد و غلبه‌ مي‌كنيد‌. بنابراين‌ اگر غلبه‌ كرد و پيروز شد‌، اين‌ را حجّت‌ خود در نزد يارانش‌ قرار ميدهد و معجزه‌ به‌ شمار مي‌آورد و اگر غلبه‌ نكرد و پيروز نشد به‌ آنان‌ ميگويد‌: نيّت‌هاي‌ شما تغيير كرد و شكّ كرديد در گفتار من‌‌، فلهذا خداوند نصرتش‌ را از شما برداشت‌‌. و مثل‌ اين‌ مثال‌ از اقوال‌ و سخنان‌ ديگر‌.

اين‌ از يك‌ طرف‌ و از طرف‌ ديگر دَيْدَن‌ و عادت‌ بر اين‌ جاري‌ است‌ كه‌: ملوك‌ و رؤسا‌، ياران‌ خود را وعدة‌ به‌ ظفر و نصرت‌ ميدهند و آرزوي‌ گرفتن‌ حكومت‌ها و دُوَل‌ را در سر ايشان‌ مي‌پرورانند‌. روي‌ اين‌ اصلي‌ كه‌ ذكر شد نظير اين‌ اخبار دلالت‌ بر اخبار غيبي‌ كه‌ متضمّن‌ معجزه‌ باشد نخواهد كرد‌.

قسم‌ دوّم‌: اخبار مفصّل‌ است‌ كه‌ بطور مشروح‌ و تفصيل‌ از غيب‌ پرده‌ بر ميدارد همچون‌ خطب‌ حضرت‌ كه‌ هيچ‌ احتمال‌ تلبيس‌ در آن‌ نمي‌رود‌. چون‌ حضرت‌ به‌ تعداد معيّني‌ از اصحاب‌ خود و از خوارج‌ مقيّد نموده‌ و قبل‌ از جنگ‌ اخبار داده‌اند و بعد از جنگ‌‌، كارزار به‌ موجب‌ همان‌ خبر بدون‌ زياده‌ و نقصان‌ انجام‌ گرفت‌‌.

البتّه‌ معلوم‌ است‌ كه‌ اين‌ يك‌ امر الهي‌ است‌ كه‌ او از جانب‌ رسول‌ الله‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ شناخته‌ است‌ و رسول‌ الله‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ از جانب‌ خداوند سبحانه‌ شناخته‌ است‌ و قوّه‌ و قدرت‌ بشر از ادراك‌ مانند آن‌ كوتاه‌ است‌‌. و از اين‌ قسم‌ دوّم‌ از اخبار به‌ غيب‌ براي‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ وقايعي‌ بوده‌ است‌ كه‌ براي‌ غير او نبوده‌ است‌‌. و به‌ مقتضاي‌ معجزاتي‌ كه‌ مردم‌ از او مشاهده‌ نموده‌اند و احوالي‌ كه‌ منافات‌ با قواي‌ بشر دارد دربارة‌ او غلوّ و زياده‌ روي‌ در عقيده‌ كرده‌اند آنان‌ كه‌ غلوّ نموده‌اند تا به‌ حدّي‌ كه‌ به‌ او نسبت‌ داده‌ شده‌ است‌ كه‌ جوهر الهي‌ در بدن‌ او حلول‌ كرده‌ و داخل‌ شده‌ است‌ همانطور كه‌ مسيحيان‌ راجع‌ به‌ عيسي‌ عليه‌ السّلام‌ اعتقاد دارند‌.

و رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ بدين‌ معني‌ به‌ او خبر داده‌ است‌‌، آنجا كه‌ گفته‌ است‌: يَهْلِكُ فِيكَ رَجُلاَنِ‌: مُحِبُّ غَالٍ وَ مُبْغِضُ قَالٍ‌. «دربارة‌ تو دو دسته‌ از مردم‌ به‌ هلاكت‌ مي‌افتند‌: دوستي‌ كه‌ غلوّ كند و دشمني‌ كه‌ ستيزگي‌ كند و عداوت‌ ورزد»‌.

و در مرتبة‌ ديگر به‌ او گفته‌ است‌: وَالّذِي‌ نَفْسِي‌ بِيَدِهِ‌، لَوْ لاَ أنِّي‌ أشْفِقُ أنْ يَقُولَ طَوَائِفُ مِنْ اُمَّتِي‌ فِيكَ مَا قَالَتِ النَّصَارَي‌ فِي‌ ابْنِ مَرْيَمَ‌، لَقُلْتُ الْيَوْمَ فِيكَ مَقَالاً‌، لاَ تَمُرُّ بِمَلاَءِ مِنَ النَّاسِ إلاَّ أخَذُوا التُّرَابَ مِنْ تَحْتِ قَدَمَيْكَ لِلْبَرَكَةِ‌.[61] «قسم‌ به‌ آن‌ كه‌ جان‌ من‌ در دست‌ اوست‌‌، اگر من‌ نگران‌ آن‌ نبودم‌ كه‌ طوائفي‌ از اُمَّت‌ من‌ در بارة‌ تو بگويند آنچه‌ را كه‌ نصاري‌ دربارة‌ پسر مريم‌ گفته‌اند‌، هر آينه‌ امروز دربارة‌ تو كلامي‌ را مي‌گفتم‌ كه‌ به‌ پيرو آن‌‌، تو بر هيچ‌ دسته‌ و جمعيّتي‌ از مردم‌ عبور نمي‌كردي‌ مگر آنكه‌ خاك‌ زير گامهايت‌ را براي‌ بركت‌ مي‌ربودند.»

و ابن‌ شهر آشوب‌ از ابْن‌ بَطَّه‌ در إبانه‌» و از ابوداود در «سُنَن‌» از أبومجلد‌، در ضمن‌ خبري‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ دربارة‌ خوارج‌‌، اصحاب‌ خود را مخاطب‌ نموده‌‌، گفت‌: وَاللهِ لاَ يُقْتَلُ مِنْكُمْ عَشَرَةٌ‌. «سوگند به‌ خدا به‌ قدر ده‌ نفر هم‌ از شما كشته‌ نميشود»‌.

و در روايت‌ ديگري‌ است‌: وَ لاَ يَنْفَلِتُ مِنْهُمْ عَشَرَةٌ وَ لاَ يَهْلِكُ مِنَّا عَشَرَةٌ‌. «از آنها به‌ قدر ده‌ نفر هم‌ رهائي‌ نمي‌يابد و از ما به‌ قدر ده‌ نفر هم‌ كشته‌ نمي‌شود»‌. از اصحاب‌ آنحضرت‌ نه‌ نفر كشته‌ شدند و از نهروانيان‌ نيز نه‌ نفر رهائي‌ يافتند‌: دو نفر آنها به‌ سيستان‌ رفتند و دو نفر به‌ عُمَّان‌ و دو نفر به‌ بلاد جزيره‌ و دو نفر به‌ يمن‌ و يك‌ نفر به‌ مَوْزَن‌‌.[62] و خوارجي‌ كه‌ در اين‌ بلاد سكونت‌ دارند از آنهانشأت‌ گرفته‌اند‌.

و أعثم‌ گويد‌: كشتگان‌ از اصحاب‌ أميراالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ عبارتند از‌: رُوَيْبَة‌ بن‌ وَبَر عجلي‌‌، سَعد بن‌ خالد سبيعي‌‌، عبدالله‌ بن‌ حَمّاد أرْحبي‌‌، فيّاض‌ بن‌ خليل‌ أزْدي‌‌، كَيْسُم‌ بن‌ سَلِمَة‌ جَهَني‌‌، عُبَيْد بن‌ عُبَيد خَوْلاني‌‌، و جميع‌ بن‌ جشم‌ كِنْدِي‌‌، ضَبّ بن‌ عاصم‌ أسدي‌‌.[63]

بازگشت به فهرست

خطبه آن حضرت بعد از واقعه نهروان
و از جمله‌ خطبه‌اي‌ كه‌ در آن‌ اخبار به‌ امور غيبيّه‌ بسيار است‌ خطبه‌اي‌ كه‌ آنحضرت‌ در «نهج‌ البلاغه‌» بيان‌ كرده‌ است‌:

أَمَّا بَعْدُ‌، أَيـُّهَا النَّاسُ ‌!فَأَنَا فَقَأْتُ عَيْنَ الْفِتْنَةِ‌، وَ لَمْ تَكُنْ لِيَجْرُأ عَلَيْهَا أَحَدٌ غَيْري‌ بَعْدَ أَنْ مَاجَ غَيْهَبُهَا‌، وَاشْتَدَّ كَلَبُهَا‌. فَاسْألُونِي‌ قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي‌؟ فَوَالَّذِي‌ نَفْسِي‌ بِيَدِهِ لاَ تَسْألُوني‌ عَنْ شَيْءٍ فِيمَا بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ السَّاعَةِ‌، وَ لاَ عَنْ فِئَةٍ تَهْدِي‌ مِأةً وَ تُضِلُّ مِأةً إلاَّ أَنْبَئْتُكُمْ بِنَاعِقِهَا وَ قَائِدِهَا[64] وَ سَائِقِهَا وَ مُنَاخِ رِكَابِهَا وَ مَحَطِّ رِحَالِهَا ٌ وَ مَنْ يُقْتَلُ مِنْ أَهْلِهَا قَتْلاً‌، وَ يَمُوتُ مِنْهُمْ مَوْتًا‌.

وَ لَوْ قَدْ فَقَدْتُمُونِي‌ وَ نَزَلَتْ بِكُمْ كَرَائِهُ الاْمورِ‌، وَ حَوَازِبُ الْخُطُوبِ‌، لاَطْرَقَ كَثِيرٌ مِنْ السَّائِلِينَ وَ فَشِلَ كَثِيرٌ مِنَ الْمَسْئُولِينَ‌. وَ ذَلِكَ إذَا قَلَّصَتْ حَرْبُكُمْ وَ شَمَّرَتْ عَنْ سَاقٍ‌، وَ ضَاقَتِ الدُّنْيَا عَلَيْكُمْ ضَيْقًا تَسْتَطِيلُونَ مَعَهُ أَيَّامَ الْبَلاَءِ عَلَيْكُمْ حَتَّي‌ يَفْتَحَ اللهُ لِبَقِيَّةِ الاْبْرَارِ مِنْكُمْ‌. إنَّ الْفِتَنَ إذَا أقْبَلَتْ شَبَّهَتْ وَ إذَا أدْبَرَتْ نَبَّهَتْ‌. يُنْكَرْنَ مُقْبِلاَتٍوَ يُعْرَفْنَ مُدْبِرَاتٍ‌، يَحُمْنَ حَوْلَ الرِّيَاحِ‌، يُصِبْنَ بَلَدًا وَ يُخْطِئْنَ بَلَدًا‌.

ألاَ إنَّ أخْوَفَ الْفِتَنِ عِنْدِي‌ عَلَيْكُمْ فِتْنَةٌ بَنِي‌ أمَيَّةَ‌، فَإنَّهَا فِتْنَةٌ عَمْياءُ مُظلِمَةٌ عَمَّتْ خُطَّتُهَا وَخَصَّتْ بَلِيَّتُهَا وَ أصَابَ الْبَلاَءُ مَنْ أَبْصَرَ فِيهَا‌، وَ أَخْطَأ الْبَلاَءَ مَنْ عَمِي‌ عَنْهَا‌. وَ أيْمُ اللهِ لَتَجِدُنَّ بَنِي‌ اُمَيَّةَ لَكُمْ أرْبَابَ سُوءٍ كَالنَّابَ الضَّرُوسِ تَعْذِمُ بِفِيهَا وَ تَخْبِطُ بِيَدِهَا وَ تَزْبِنُ بِرِجْلِهَا وَتَمنَعُ دَرَّهَا‌. لاَ يَزالُونَ بِكُمْ حَتَّي‌ لاَ يَتْرُكُوا مِنْكُمْ إلاَّ نَافِعًا لَهُمْ أوْ غَيْرَ ضَائِرٍ بِهِمْ‌. وَ لاَيَزَالُ بِلاَؤُهُمْ حَتَّي‌ لاَ يَكُونَ انْتِصَارُ أحَدِكُمْ مِنْهُمْ إلاَّ كَانْتِصَارِ الْعَبْدِ مِن‌ رَبِّه‌‌، وَالصَّاحِبِ مِنْ مُسْتَصْحِبِهِ‌. تَرِدُ عَلَيْكُمْ فِتْنَتُهُمْ شَوْهَاءَ مَخْشِيَّةً وَ قِطعَاً جَاهِلِيَّةً لِيْسَ فِيهَا مَنَارُ هُدًي‌‌، وَ لاَتعَلَمٌ يُرَي‌‌.

نَحْنُ أهْلَ الْبَيْتِ مِنْهَا بِمَنْجَاةٍ وَلَسْنَا فِيها بِدُعَاةٍ‌. ثُمَّ يُفَرِّجُهَا اللهُ عَنْكُمْ كَتَفْرِيجِ الاْدِيمِ بِمَنْ يَسُومُهُمْ خَسْفًا‌، وَ يَسُوقُهُمْ عُنْقًا‌، وَ يَسْقِيهِمْ بِكَأسٍ مُصَبَّرَةٍ‌، لاَ يُعْطِيهِمْ إلاَّ السَّيْفَ وَ لاَ يُحْلِسُهُمْ إلاَّ الْخَوْفَ‌.

فَعِنْدَ ذَلِكَ تَوَدُّ قُرَيْشُ بِالدُّنْيَا وَ مَا فِيهَا لَوْ يَرَونَنِي‌ مَقَامًا وَاحِدًا وَ لَوْ قَدْرَ جَزْرِ جَرُورٍ لاِقبَلَ مِنْهُمْ مَا أطْلُبُ الْيَوْمَ بَعْضَهُ فَلاَ يُعْطُونَنِي‌‌.[65]

«امّا بعد‌، اي‌ مردم‌ من‌ بودم‌ كه‌ چشم‌ فتنه‌ را شكافتم‌ و از بن‌ بيرون‌ انداختم‌ و هيچ‌ كس‌ را جز من‌ جرأت‌ آن‌ نبود كه‌ بر قَلْع‌ و قَمْع‌ فتنه‌ (جَمل‌ و نَهْروان‌) اقدام‌ كند و هجوم‌ آورد بعد از آنكه‌ ظلمت‌ آن‌ گسترده‌ شده‌‌، تاريكيش‌ موج‌ زنان‌ در امتدادي‌ طولاني‌ همه‌ را شامل‌ شد و ميكرب‌ هاري‌ سگ‌ گزندة‌ آن‌ كه‌ به‌ هر كس‌ ميرسيد او را ديوانه‌ نموده‌‌، در آستانة‌ مرگ‌ ميبرد شدّت‌ يافته‌ بود‌. در چنين‌ موقعيّتي‌ شما از من‌ بپرسيد و رفع‌ مشكلات‌ خود را بخواهيد و براي‌ ارائة‌ صراط‌ مستقيم‌ و سير بدون‌ خطر در آن‌‌، از من‌ جويا شويد پيش‌ از آنكه‌ مرا نيابيد !

بنابراين‌ گفتار‌، سوگند به‌ آن‌ كسي‌ كه‌ جان‌ من‌ در دست‌ اوست‌ شما در تمام‌ حوادث‌ و جرياناتي‌ كه‌ از حالا تا روز قيامت‌ در عالم‌ تحقّق‌ پيدا ميكند از من‌ نمي‌پرسيد و نه‌ از گروهي‌ كه‌ صد نفر را هدايت‌ ميكند و گروهي‌ كه‌ صد نفر را گمراه‌ ميكند مگر آنكه‌ من‌ اينك‌ به‌ شما خبر ميدهم‌ كه‌ داعي‌ و محرّك‌ آن‌ كيست‌؟ و جلودار و پيشرو و علمدار آن‌ كيست‌ ‌!و عقب‌ دار و دنبالة‌ رُوِ آن‌ كيست‌؟ و محلّ بر زمين‌ نشستن‌ و افتادن‌ شتران‌ آنها كجاست‌؟ و موضع‌ و مكان‌ فرود آمدن‌ و به‌ زير افتادن‌ اثاثيّه‌ و اسباب‌ آنها كجاست‌؟ و كدام‌ يك‌ از اهل‌ آن‌ گروه‌ بواسطة‌ جنگ‌ و كارزار كشته‌ ميشود؟ و كدام‌ يك‌ بواسطة‌ مرض‌ و ناخوشي‌ با مرگ‌ عادي‌ ميميرد؟

بازگشت به فهرست

اخبار آن حضرت از وقايع پس از خود
و اگر من‌ از ميان‌ شما رخت‌ بر بندم‌ و بسراي‌ جاودان‌ بروم‌ و ديگر مرا در ميان‌ خودتان‌ نبينيد و امور ناگوار و ناپسند بر شما فرود آيد و مشكلات‌ و سختي‌هاي‌ شديد و در هم‌ كوبنده‌ بر شما نازل‌ گردد‌، در آن‌ وقت‌ از شدّت‌ يأس‌ و ناهمواري‌ و درهم‌ پيچيدگي‌ امور بسياري‌ از پرسش‌ كنندگان‌ از فرط‌ حيرت‌‌، سر به‌ زير افكنند و بسياري‌ از پرسش‌ شدگان‌ سستي‌ و تكاهل‌ ورزند‌. و اين‌ در وقتي‌ است‌ كه‌ جنگ‌ شما در يكجا مجتمع‌ گردد و ادامه‌ پيدا كند و با تمام‌ جدّ و اهتمام‌ بر پا شود و دنيا چنان‌ بر شما تنگ‌ گردد كه‌ با آن‌ تنگي‌ و ضيق‌‌، شما روزهاي‌ بلا و فتنه‌ را براي‌ خود طولاني‌ بيابيد و در تحمّل‌ مصائب‌ و ناراحتي‌هاي‌ آن‌ دوره‌‌، زمان‌هاي‌ دراز و طويلي‌ را در وجود خود احساس‌ كنيد‌. و اين‌ امر ادامه‌ پيدا كند تا خداوند براي‌ باقيماندگان‌ از ابرار و نيكان‌ شما رفع‌ محنت‌ كند و فتح‌ ابواب‌ رحمت‌ بنمايد‌.

فتنه‌ها چون‌ روي‌ آورند و هنوز واقع‌ نشده‌اند در آنها بسيار حقّ با باطل‌ مشتبه‌ ميگردد و باطل‌ بسان‌ حقّ رخ‌ نشان‌ ميدهد و شباهت‌ پيدا ميكند‌، و چون‌ پشت‌ كنند و واقع‌ شوند‌، حقيقت‌ خود را نشان‌ ميدهند و شناخته‌ مي‌شوند و موجب‌ عبرت‌ و تنبّه‌ ميگردند‌. در هنگامي‌ كه‌ ميخواهند روي‌ آورند شناخته‌ نمي‌شوند و در هنگامي‌ كه‌ واقع‌ شدند و پشت‌ كردند شناخته‌ ميشوند‌. مانند جريان‌ و گردش‌ بادها دور ميزنند و ميگردند‌، به‌ شهري‌ ميرسند و به‌ شهري‌ ديگر نمي‌رسند‌.

بازگشت به فهرست

اخبار آن حضرت از فتنه‌هاي بني اميه
آگاه‌ باشيد كه‌ مهيب‌ترين‌ و وحشتناكترين‌ فتنه‌ها بر شما در نزد من‌‌، فتنة‌ بني‌ اُميّه‌ است‌ ‌!زيرا كه‌ فتنه‌اي‌ است‌ كور و تاريك‌ و تاريك‌ كننده‌ كه‌ گسترش‌ آن‌ عموميّت‌ دارد و نسبت‌ به‌ همه‌ فراگير است‌‌، و بلا و مصائب‌ آن‌ نسبت‌ به‌ خصوص‌ اهل‌ بيت‌ رسول‌ خدا خصوصيّت‌ دارد‌. هر كس‌ با ديدة‌ بصيرت‌ در آن‌ فتنه‌ بنگرد بلا و مصيبت‌ حقًّا به‌ او ميرسد‌، و هر كس‌ كه‌ چشم‌ بر هم‌ فرو نهد و خود را به‌ كوري‌ و نابينائي‌ زند بلا و مصيبت‌ دامنگير وي‌ نمي‌شود‌.

و سوگند به‌ خدا كه‌ بعد از من‌‌، شما بني‌ اُميّه‌ را براي‌ خودتان‌ ارباب‌ سوء و صاحبان‌ بدي‌ خواهيد يافت‌‌، مانند شتر مادة‌ پير بداخلاقي‌ كه‌ چون‌ كسي‌ بخواهد شيري‌ از او بدوشد با دندانش‌ او را بگزد و با دستش‌ محكم‌ بكوبد و با پايش‌ لگد زند و شير خود را نيز نگهدارد و ندهد‌. پيوسته‌ بني‌ اُميّه‌ با شما چنين‌ رفتار ميكنند تا به‌ جائي‌ كه‌ يك‌ نفر از شما را باقي‌ نمي‌گذارند مگر آنكه‌ براي‌ آنها منفعتي‌ داشته‌ باشد و يا ضرري‌ از ناحية‌ وي‌ به‌ آنها نرسد‌. و بلا و مصيبتي‌ كه‌ از ايشان‌ بر شما وارد ميشود‌، پيوسته‌ خواهد بود به‌ حدّي‌ كه‌ انتقام‌ و تلافي‌ شما از آنها مانند انتقام‌ بنده‌ از آقاي‌ خود و يا انتقام‌ تابع‌ از متبوع‌ خود خواهد بود (يعني‌ اصلاً انتقامي‌ متصوّر نيست‌)‌. فتنة‌ بني‌ اُميّه‌ بر شما به‌ صورت‌ زشت‌ و قبيح‌ المنظر و دهشتناكي‌ وارد ميشود و مانند پاره‌ ابرهاي‌ سياه‌ اشراب‌ شده‌ از آداب‌ جاهليّت‌ بر شما فرو ميريزد كه‌ در آن‌ فتنه‌ها و بلايا‌، اصلاً محلّ نور و هدايت‌ نيست‌ و دليل‌ راهنما يافت‌ نمي‌شود‌.

فقط‌ ما اهل‌ البيت‌ اختصاصاً از آن‌ فتنه‌ها بركناريم‌[66] و از داعيان‌ و مبلّغان‌ آنها نمي‌باشيم‌‌. و پس‌ از اين‌ خداوند براي‌ شما گشايش‌ و فَرَجي‌ بهم‌ ميرساند مانند گشايش‌ و فرج‌ براي‌ پوست‌ حيوان‌ كه‌ به‌ گوشتش‌ چسبيده‌ است‌ از اتّصال‌ به‌ آن‌ گوشت‌‌، كه‌ جدا ميشود و منسلخ‌ ميگردد‌. و اين‌ گشايش‌ و فرج‌ بواسطة‌ كسي‌ است‌ كه‌ بر آنها پيوسته‌ همچون‌ باران‌ ذلّت‌ ببارد‌، و نكبت‌ و بدبختي‌ را ملازم‌ وجود آنها بنمايد‌، و با سختي‌ و شدّت‌ ايشان‌ را براند‌، و از كاسة‌ تلخ‌ زهر بر آنها بياشاماند‌. غير از برندگي‌ تيزي‌ شمشير به‌ آنها چيزي‌ نبخشد و غير از لباس‌ و كساء خوف‌ و وحشت‌ بر تن‌ آنها چيزي‌ نيندازد‌.

و در اين‌ موقعيّت‌ و وضعيّت‌ است‌ كه‌ قريش‌ دوست‌ دارد دنيا و آنچه‌ را كه‌ در آن‌ است‌ بدهد و در مقابل‌ آن‌ يكبار مرا در مقام‌ من‌ ببيند گر چه‌ مدّتش‌ از كوتاهي‌ به‌ قدر مدّت‌ كشتن‌ يك‌ شتر باشد تا آنكه‌ از آنها بپذيرم‌ و قبول‌ كنم‌ آنچه‌ را كه‌ من‌ از آنها در امروز مقداري‌ از آن‌ را طلب‌ ميكنم‌ و ميخواهم‌ و به‌ من‌ نمي‌دهند»‌.[67]

ابن‌ أبي‌ الحديد در شرح‌ اين‌ خطبه‌ گويد‌: أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ ميگويد‌: وَلَمْ يَكُنْ لِيَجْتَرِي‌َ عَلَيْهَا أَحَدٌ غَيْرِي‌‌. «و هيچكس‌ را غير از من‌ چنين‌ جرأتي‌ نبود كه‌ بتواند در دفع‌ اصحاب‌ جمل‌ و نهروان‌ قيام‌ كند»‌. به‌ علّت‌ آنكه‌ مردم‌ همگي‌ از قتال‌ با اهل‌ قبله‌ مي‌ترسيدند و نمي‌دانستند چگونه‌ جنگ‌ كنند؟ آيا كسي‌ از آنها را كه‌ از جنگ‌ فرار ميكند و پشت‌ ميكند بايد دنبال‌ كرد يا نه‌؟ و آيا شخص‌ زخم‌ خورده‌ و مجروح‌ آنها را بايد كشت‌ يا نه‌؟‌!و آيا غنيمت‌ را از آن‌ گرفته‌ و بايد تقسيم‌ نمود يا نه‌؟‌!و مسلمين‌‌، بزرگ‌ و غير قابل‌ تحمّل‌ ميدانستند جنگ‌ نمودن‌ با كساني‌ را كه‌ مانند اذان‌ ما اذان‌ ميگويند و مانند ما نماز ميخوانند‌، و مسلمين‌ جنگ‌ با عايشه‌ و جنگ‌ با طلحه‌ و زبير را بزرگ‌ و غير قابل‌ قبول‌ مي‌شمردند بواسطة‌ موقعيّتي‌ كه‌ در اسلام‌ داشتند و جماعتي‌ از آنها مانند أحْنَفُ بن‌ قَيْس‌ و غيره‌ از دخول‌ در اين‌ جنگ‌ توقّف‌ كردند‌. با اين‌ مقدّمات‌ اگر علي‌ جرأت‌ بر شمشير كشيدن‌ بر روي‌ آنها را نداشت‌ يكنفر از مسلمين‌ اقدام‌ بر جنگ‌ نمي‌نمود‌.

سپس‌ علي‌ عليه‌ السّلام‌ ميگويد‌: سَلُونِي‌ قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي‌‌. «از من‌ هر چه‌ ميخواهيد بپرسيد پيش‌ از آنكه‌ مرا نيابيد»‌. صاحب‌ كتاب‌ «استيعاب‌» كه‌ أبوعمر محمّد بن‌ عبدالبرّ است‌ از جماعتي‌ از روات‌ و محدّثين‌ نقل‌ كرده‌ است‌ كه‌: آنها گفته‌اند‌: لَمْ يَقُلْ أَحَدٌ مِنَ الصَّحَابَةِ رَضِيَ اللهُ عَنْهُمْ‌: «سَلُوني‌» إلاَّ عَلِيُّ بْنُ أَبي‌طالب‌ «هيچكس‌ از اصحاب‌ رسول‌ خدا رضي‌ الله‌ عنهم‌ نگفت‌: سَلُونِي‌‌، مگر عليّ بن‌ أبي‌طالب‌»‌.

و شيخ‌ ما أبوجعفر اسكافي‌ در كتاب‌ «نَقْض‌ عُثمانيّه‌» از علي‌ بن‌ جَعْد‌، از ابن‌ شُبرمه‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ او گفت‌: لَيْسَ لاِحَدٍ مِنَ النَّاسِ أنْ يَقُولَ عَلَ يالْمِنْبَرِ‌: «سَلُونِي‌» إلاَّ عَلِيُّ بْنُ أَبِي‌طالبٍ عليه‌ السّلام‌‌. «هيچيك‌ از مردم‌ بر بالاي‌ منبر نگفت‌: سَلُوني‌ مگر عليّ بن‌ أبي‌طالب‌ عليه‌ السّلام‌»‌. سپس‌ ابن‌ أبي‌ الحديد فصلي‌ را در امور غيبيّه‌اي‌ كه‌ امام‌ عليه‌ السّلام‌ بدانها خبر داده‌ است‌ گشوده‌ است‌ بدين‌ عبارات‌:

بدانكه‌ امام‌ عليه‌ السّلام‌ در اين‌ فصل‌ به‌ خداوندي‌ كه‌ جان‌ وي‌ در دست‌ اوست‌ قسم‌ ياد كرده‌ است‌ كه‌ مردم‌ نمي‌پرسند از امري‌ كه‌ بوقوع‌ ميرسد از آن‌ وقت‌ تا روز قيامت‌ مگر آنكه‌ او به‌ آنها خبر ميدهد‌. و اينكه‌ به‌ تحقّق‌ نميرسد طائفه‌اي‌ از مردم‌ كه‌ صد نفر را راهنمائي‌ كنند و صد نفر را گمراه‌ كنند و به‌ ضلالت‌ افكنند مگر آنكه‌ به‌ ايشان‌ خبر بدهد ـ در صورت‌ پرسيدن‌ آنها از او ـ كه‌ زمامداران‌‌، و پيشداران‌‌، و دنباله‌ روان‌‌، و مواضع‌ فرود آمدن‌ شترها و اسب‌هاي‌ آنها و كساني‌ كه‌ با كشتار كشته‌ ميشوند و كساني‌ كه‌ با مرگ‌ طبيعي‌ ميميرند چه‌ كساني‌ هستند؟ و در كجا و كدام‌ محلّي‌ صورت‌ ميگيرد؟

و اين‌ ادّعا از آنحضرت‌ عليه‌ السّلام‌ دعواي‌ ربوبيّت‌ و يا دعواي‌ نبوّت‌ نيست‌ وليكن‌ او ميگويد‌: رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّلا به‌ او خبر داده‌ است‌‌. و ما اخبارات‌ علي‌ عليه‌ السّلام‌ را آزمايش‌ كرديم‌ و همه‌ را موافق‌ يافتيم‌ و به‌ پيرو اين‌‌، استدلال‌ نموديم‌ بر صدق‌ ادّعاي‌ مذكور‌
شمار برخي از خبرهاي غيبي آن حضرت
مانند إخبار او به‌ ضربتي‌ كه‌ در سرش‌ وارد ميشود و محاسنش‌ را از خون‌ سرش‌ خضاب‌ ميكند‌.

و مانند إخبار او به‌ كشته‌ شدن‌ پسرش‌ حسين‌ عليه‌ السّلام‌ و آنچه‌ را كه‌ دربارة‌ حسين‌ در كربلا گفت‌ و قتي‌ كه‌ از آنجا ميگذشت‌‌.

و مانند اخبار او به‌ سلطنت‌ معاويه‌ بعد از او‌.

و مانند اخبار او از حَجّاج‌ بن‌ يوسف‌ ثَقَفي‌‌، و از يوسف‌ بن‌ عمر‌. و مانند اخبار او به‌ امر و جريان‌ خوارج‌ در نهروان‌‌.

و مانند اخبار او به‌ اصحاب‌ خود كه‌ كدام‌ يك‌ از آنها كشته‌ ميشوند و كدام‌ يك‌ به‌ دار آويخته‌ ميشوند‌.

و مانند اخبار او به‌ قتال‌ و جنگ‌ با ناكِثين‌ و قاسطين‌ و مارقين‌‌.

و مانند اخبار او به‌ مقدار نفرات‌ لشگري‌ كه‌ از كوفه‌ بر او وارد شدند در وقتي‌ كه‌ بسوي‌ بصره‌ براي‌ جنگ‌ با آنها حركت‌ ميكرد‌.

و مانند اخبار او از عبدالله‌ بن‌ زبير و گفتارش‌ دربارة‌ او كه‌: خَبُّ ضَبُّ‌،[68] يَرُومُ أمْرًا وَ لاَ يُدْرِكُهُ‌، يَنْصِبُ جَالَةَ الدّينِ لاِصْطِيَادِ الدُّنْيَا‌، وَ هُوَ مَصْلُوبُ قُرَيْشٍ‌. «مردي‌ است‌ مكّار غدّار خدّاع‌‌، حقود با حقدِ دروني‌ كه‌ پيوسته‌ ميخواهد طرف‌ خود را گول‌ بزند و بر زمين‌ بكوبد‌. او داعية‌ امارت‌ و حكومت‌ دارد و بدان‌ نمي‌رسد‌. دين‌ را دام‌ و شبكة‌ صيد دنيا قرار داده‌ است‌ و از همة‌ اينها گذشته‌ در عاقبت‌ امرش‌‌، به‌ دست‌ قريش‌ به‌ دار آويزان‌ ميشود»‌.

و مانند اخبار او به‌ هلاكت‌ مردم‌ بصره‌ در اثر غرق‌ شدن‌ و در بارة‌ ديگر هلاكت‌ آنها بواسطة‌ غلبه‌ زَنج‌ (زنگي‌ ها‌، يعني‌ سياهپوستان‌ زنگبار) و اين‌ همان‌ است‌ كه‌ بعضي‌ لفظ‌ زَنْج‌ را تصحيف‌ نموده‌ و ريح‌ خوانده‌اند‌.

و مانند اخبار او به‌ ظهور پرچم‌هاي‌ سياه‌ از خراسان‌ و تصريح‌ او بر قومي‌ از اهل‌ خراسان‌ كه‌ به‌ بني‌ رُزَيق‌ (به‌ تقديم‌ راء مهمله‌ بر زاء معجمه‌) و آنها آل‌ مُصْعَب‌ بودند كه‌ طاهربن‌ حسين‌‌، و پسرانش‌ و اسحاق‌ بن‌ ابراهيم‌ از ايشانند‌، و آنها و اسلاف‌ آنها همه‌ از هواخواهان‌ و دعوت‌ كنندگان‌ به‌ دولت‌ بني‌ عبّاس‌ بوده‌اند‌.

و مانند إخبار او از ائمّه‌اي‌ كه‌ پس‌ از او‌، از فرزندانش‌‌، در طبرستان‌ ظهور ميكنند مانند ناصر و داعي‌ و غيرهما در گفتارش‌ كه‌ گفت‌: وَ إنَّ لآلِ مُحَمَّدٍ بِالطَّالَقَانِ لَكَنْزًا سَيُظْهِرُهُ اللهُ إذَا شاءَ‌. دُعَاؤُهُ حَقُّ‌، يَقُومُ بِإذْنِ اللهِ فَيَدْعُو إلَي‌ دينِ اللهِ‌. «و بدرستيكه‌ براي‌ آل‌ محمّد در طالقان‌ گنجي‌ است‌ كه‌ خداوند در آينده‌ او را به‌ ظهور ميرساند در وقتي‌ كه‌ مشيّتش‌ تعلّق‌ گيرد‌. دعوت‌ او حقّ است‌‌، به‌ اذن‌ و اجازة‌ خدا قيام‌ ميكند و مردم‌ را به‌ دين‌ خدا ميخواند‌.

و مانند إخبار او از كشته‌ شدن‌ محمّد نفس‌ زكيّه‌‌، در مدينه‌ و گفتارش‌ دربارة‌ او كه‌: إنَّهُ يُقْتَلُ عِنْدَ أحْجَارِ الزَّيْتِ‌. «او در نزديكي‌ مدينه‌ در محلّي‌ كه‌ نامش‌ احجار زَيْت‌ است‌ كشته‌ ميشود»‌.

و مانند إخبار او به‌ كشته‌ شدن‌ برادر محمّد صاحب‌ نفس‌ زكيّه‌: ابراهيم‌ كه‌ در باب‌ حَمزه‌ كشته‌ شد‌: يُقْتَلُ بَعْدَ أَنْ يَظْهَرَ وَ يُقْهَرُ بَعْدَ أَنْ يَقْهَرَ‌. «كشته‌ ميشود پس‌ از آنكه‌ ظهور ميكند و مقهور ميشود بعد از آنكه‌ مقهور ميكند»‌.

و مانند إخبار ديگر دربارة‌ ابراهيم‌: يَأْتِيهِ سَهْمُ غَرْبٍ يَكُونُ فِيهِ مَنِيَّةُ‌. فَيَبُؤسًا لِلرَّامِي‌ ‌!شَلَّتْ يَدُهُ وَ وَهَنَ عَضُدُهُ‌. «بسوي‌ او مي‌آيد تيري‌ كه‌ معلوم‌ نيست‌ چه‌ كسي‌ آن‌ را رها كرده‌ است‌ و در اثر همان‌ تير جان‌ ميسپارد‌. پس‌ شدّت‌ و گرفتاري‌ باد براي‌ تير زننده‌‌، دستش‌ شل‌ شود و بازويش‌ سست‌ گردد»‌.

بازگشت به فهرست

اخبار آن حضرت از شهداي فخ
و مانند إخبار او از كشته‌ شدگان‌ وَجّ[69]

و گفتارش‌ دربارة‌ آنان‌ ه‌: هَمْ خَيْرُ أهْلِ الاْرْضِ ‌، «ايشان‌ از ميان‌ مردم‌ روي‌ زمين‌ مورد اختيار و انتخاب‌ بوده‌اند»‌.

و مانند إخبار او از تشكيل‌ مملكت‌ و حكومت‌ علويّين‌ در مغرب‌ زمين‌ و تصريح‌ او به‌ ذكر كَتامه‌ و آنها كساني‌ بوده‌اند كه‌: أبو عبدالله‌ داعي‌ معلّم‌ را ياري‌ كرده‌اند‌. و مانند گفتارش‌ در حاليكه‌ اشاره‌ ميكرد به‌ أبو عبدالله‌ مهدي‌ كه‌: وَ هُوَ أَوَّلُهُمْ ثُمَّ صَاحِبُ الْثَبْرَوَانِ[70] ذُو النَّسَبِ الْمَحْضِ‌، الْمُنّتَخَبُ مِنْ سُلاَلَةِ ذِي‌ الْبَدَاءِ الْمُسَجَّي‌ بِالرِّداء ‌، «و او اوّلين‌ نفر آنهاست‌ و پس‌ از او ظهور ميكند صاحب‌ قَيْرَوان‌ كه‌ بدنش‌ لطيف‌ و نرم‌ است‌ و پوستش‌ رقيق‌ و نازك‌ است‌ و داراي‌ نسب‌ پاك‌ و بدون‌ آميزش‌ با غير است‌‌، كه‌ از سلاله‌ و نسل‌ كسي‌ كه‌ دربارة‌ او بَدا واقع‌ شده‌ و بر روي‌ پيكرش‌ رِدا انداخته‌اند ميباشد»‌.

زيرا كه‌ عبيدالله‌ مهدي‌ بدنش‌ بسيار سفيد بود كه‌ با قرمزي‌ و سرخي‌ آميخته‌ بود و داراي‌ بدني‌ نرم‌ و لطيف‌ بود و اعضاء پيكرش‌ تر و تازه‌ و خرّم‌ بود‌. و منظور از ذوالبداء اسماعيل‌ بن‌ جعفر بن‌ محمّد عليهما السّلام‌ است‌‌. و او بود كه‌ مُسَجّي‌' به‌ رِدا بود چون‌ پدرش‌ حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌ وقتي‌ كه‌ او بمرد بر روي‌ پيكرش‌ رِدَاي‌ خود را كشيد و وجوه‌ و صاحبان‌ مقام‌ و منزلت‌ شيعه‌ را بر او وارد كرد تا او را ببينند و بدانند كه‌ مرده‌است‌ و شبهة‌ امامت‌ او در نزد ايشان‌ زائل‌ گردد‌.

بازگشت به فهرست

اخبار آن حضرت از سلاطين آل بويه
و مانند إخبار او از سلاطين‌ آل‌ بويه‌ (پسران‌ بويه‌) و گفتارش‌ دربارة‌ آنها كه‌: وَ يَخْرُجُ مِنْ دَيْلَمَانَ بَنُو الصَّيَّادِ ‌، «و از ديلمان‌ پسران‌ صيّاد خروج‌ ميكنند» اشاره‌ است‌ به‌ آنها‌. زيرا كه‌ پدر آنها صيد ماهي‌ ميكرد با دست‌ خود به‌ مقداري‌ كه‌ از پول‌ آن‌ قوت‌ خود و عيالش‌ را تهيّه‌ مينمود‌. و خداوند تعالي‌ از صُلب‌ او سه‌ پسر[71] به‌ وجود آورد كه‌ آنها ملوك‌ و سلاطين‌ سه‌ گانة‌ آل‌ بويه‌ بودند و ذرّيه‌ و نسل‌ آنها را انتشار داد تا به‌ جائي‌ كه‌ بر قدرت‌ حكومت‌ و مملكت‌ داري‌‌، ضرب‌ المثل‌ شدند‌. و مانند گفتارش‌ دربارة‌ آنها كه‌: ثُمَّ يَسْتَشْرِي‌ أَمْرُهُمْ حَتَّي‌ يَمْلِكُوا الزَّوْرَاءَ وَ يَخْلَعُوا الْخُلَفَاءَ ‌، «و پس‌ از آن‌‌، امر آنها بالا ميگيرد و بزرگ‌ ميشود به‌ حدّي‌ كه‌ بغداد را مالك‌ ميشوند و خلفا را خلع‌ ميكنند»‌. در اين‌ حال‌ گوينده‌اي‌ به‌ حضرت‌ گفت‌: اي‌ أميرمؤمنان‌‌، مدّت‌ سلطنت‌ آنها چقدر طول‌ ميكشد؟ حضرت‌ گفتند‌: مِائَة‌ أوْ يَزيدُ قَليلاً‌، «صد سال‌ و يا مقدار كمي‌ بيشتر»‌.

و مانند گفتارش‌ دربارة‌ آنها كه‌: وَالْمُتْرَفُ ابْنُ الاْجْذَمِ يَقْتُلُهُ ابْنُ عَمِّهِ عَلَي‌ دِجْلَةَ‌، «و شخص‌ اسراف‌ كار مشغول‌ به‌ لهو و لعب‌‌، پسر شخص‌ دست‌ بريده‌ كه‌ او را پسر عمويش‌ بر كنار شطّ دجله‌ ميكشد»‌. و اين‌ كلام‌ حضرت‌‌، اشاره‌ است‌ به‌ عِزّ الدَّولَه‌‌، بختيار پسر مُعِزُّالدَّوْلَه‌ أبوالحُسَيْن‌ زيرا كه‌ مُعِزُّالدَّوله‌ دستش‌ بريده‌ و مقطوع‌ بود كه‌ به‌ جهت‌ عقب‌ نشيني‌ در جنگ‌ دستش‌ جدا شد‌. و پسر عِزُّالدَّولَه‌ بَختيار مرد متنعّم‌ و نازپرورده‌ بود كه‌ به‌ لهو و شرب‌ اشتغال‌ داشت‌ و عَضُدُالدَّوله‌ فَنّا خُسْرو‌، پسر عمّش‌‌، در قصر جُصّ در حين‌ جنگ‌‌، بر دجله‌ او را كشت‌ و سلطنتش‌ را گرفت‌‌.

و امّا خلع‌ كردن‌ آنان‌ خلفا را‌، چون‌ مُعِزُّالدَّوله‌‌، المُسْتَكْفي‌ بالله‌ را خلع‌ كرد و به‌ جاي‌ او الْمُطِيعُ لِله‌ را گماشت‌‌. و بَهاءُالدَّوله‌ أبُو نَصْر پسر عَضُدُوالدَّوله‌‌، الطّائعُ لِله‌ را عزل‌ كرد و بجاي‌ او الْقادِرُ بالله‌ را گماشت‌‌. و مدّت‌ امارت‌ و مملكت‌ داري‌ آل‌ بويه‌ نيز همان‌ مقداري‌ بود كه‌ آن‌ حضرت‌ خبر داده‌ بود‌.

و مانند إخبار او به‌ عبدالله‌ بن‌ عباس‌ رحمه‌ الله‌ تعالي‌ به‌ آنكه‌ امر حكومت‌ به‌ فرزندان‌ او منتقل‌ ميشود‌. چون‌ هنگامي‌ كه‌ علي‌ بن‌ عبدالله‌ متولّد شد پدرش‌ عبدالله‌ بن‌ عبّاس‌ قنداقة‌ طفل‌ را به‌ حضور أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ آورد‌. حضرت‌ او را گرفت‌‌. و آب‌ دهان‌ خود را در دهان‌ او انداخت‌ و با يك‌ خرمائي‌ كه‌ او را سائيده‌ بود حَنَكِ (سَقّ) او را برداشت‌ و او را به‌ پدرش‌ داد و گفت‌: خُذْ إلَيْكَ أَبا الاْمْلاَكِ «پدر پادشاهان‌ را بگير براي‌ خودت‌». اين‌ طور در روايت‌ صحيحه‌ وارد شده‌ است‌‌. و اين‌ روايتي‌ است‌ كه‌ أبوالعبّاس‌ مُبَرّد در كتاب‌ «كامل‌» ذكر كرده‌ است‌‌. و امّا روايتي‌ كه‌ در آن‌ تعداد سلاطين‌ بني‌ عبّاس‌ ذكر شده‌ است‌ صحيح‌ نيست‌ و از كتاب‌ مورد اعتمادي‌ نيز اين‌ معني‌ را نقل‌ ننموده‌ است‌‌.

و چه‌ بسيار نظير اين‌ اخباري‌ كه‌ از غيب‌ خبر داده‌ است‌ و بر همين‌ نهج‌ جريان‌ يافته‌ است‌‌، براي‌ آن‌ حضرت‌ وارد شده‌ است‌ كه‌ اگر بخواهيم‌ استقصاء كنيم‌ بايد جزوه‌هاي‌ بسياري‌ را براي‌ آن‌ اختصاص‌ دهيم‌ و در كتبِ سير مشروحاً آورده‌ شده‌ است‌‌.

بازگشت به فهرست

علت اعتقاد مردم به خدايي آن حضرت نه رسول خدا
اگر بگوئي‌: چرا و به‌ چه‌ علّت‌ مردم‌ در أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ غلُوّ نموده‌اند دربارة‌ او ادّعاي‌ خدائي‌ و ربوبيّت‌ كرده‌اند‌، بر اساس‌ اخباري‌ كه‌ از غيب‌ داده‌ و صدق‌ و راستي‌ آنها را عياناً مشاهده‌ كرده‌اند‌، وليكن‌ دربارة‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ اين‌ غلوّ را نكرده‌اند و ادّعادي‌ ربوبيّت‌ را ننموده‌اند با آنكه‌ اخبارات‌ غيب‌ كه‌ از آنحضرت‌ سر زده‌ است‌ همه‌ را شنيده‌اند و صدق‌ آنها را باليقين‌ دانسته‌اند‌. و عليهذا پيغمبر أولي‌ بودند به‌ آنكه‌ گرايش‌ ربوبيّت‌ در حقّش‌ از امت‌ بشود‌، زيرا رسول‌ الله‌ اصلي‌ هستند كه‌ متبوع‌ و مقتدا ميباشند و معجزاتشان‌ بيشتر و اخباراتي‌ را كه‌ از غيب‌ داده‌اند نيز بيشتر است‌؟!

ميگويم‌: كساني‌ كه‌ با رسول‌ الله‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ همصحبت‌ بوده‌اند و معجزاتش‌ را مشاهده‌ كرده‌اند و اخبار از غيوب‌ او را كه‌ همگي‌ صادق‌ بوده‌ است‌‌، عياناً شنيده‌اند فكرشان‌ قوي‌تر و عقلشان‌ عظيم‌تر و ادراكاتشان‌ وافرتر بوده‌ است‌ از اين‌ طائفه‌ ضعيفة‌ العقول‌ و سخيفة‌ الاحلامي‌ كه‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ را در اواخر دوران‌ حياتش‌ ديده‌اند‌، همچون‌ عبدالله‌ بن‌ سَبا و اصحاب‌ وي‌‌. زيرا كه‌ حالاتشان‌ در سستي‌ ادراكات‌ و بصيرت‌ و ضعف‌ انديشه‌ مشهور است‌‌. و بنابراين‌ از امثال‌ ايشان‌ شگفتي‌ نيست‌ كه‌ معجزاتي‌ را كه‌ ببينند آنها را سبك‌ كند و راجع‌ به‌ آورنده‌اش‌ معتقد شوند كه‌ جوهر الهي‌ در او حلول‌ كرده‌ است‌‌. زيرا معتقدند كه‌: اينگونه‌ معجزات‌ از بشر نمي‌تواند تحقّق‌ گيرد مگر با حلول‌‌.

و دربارة‌ آنها گفته‌ شده‌ است‌ كه‌: جماعتي‌ از آنان‌ از نسل‌ يهود و نصاري‌ بوده‌اند و از پدرانشان‌ و گذشتگانشان‌ شنيده‌اند اعتقاد به‌ حلول‌ را دربارة‌ پيامبرانشان‌ و پيشوايانشان‌‌، و در بارة‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ هم‌ مثل‌ آنها را معتقد شده‌اند‌.

و علاوه‌ بر اين‌‌، احتمال‌ دارد كه‌ امثال‌ اين‌ مقالات‌ و اعتقادات‌ از گروهي‌ مُلحد باشد كه‌ بخواهند در دين‌ اسلام‌‌، الحاد و خلل‌ به‌ وجود آرند‌، فلهذا اين‌ عقيده‌ را دنبال‌ كرده‌اند‌. اين‌ گروه‌ اگر فرضاً در ايّام‌ رسول‌ الله‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّلا بودند تحقيقاً دربارة‌ او نيز اين‌ مقاله‌ و اعتقاد را نشر ميدادند به‌ جهت‌ گمراه‌ نمودن‌ اهل‌ اسلام‌ و به‌ نيّت‌ واقع‌ ساختن‌ شبهات‌ در دل‌ مسلمانان‌‌. و در ميان‌ صحابة‌ رسول‌ خدا امثال‌ اينگونه‌ افراد نبوده‌اند‌، وليكن‌ در ميان‌ صحابة‌ رسول‌ خدا منافقين‌ و زنادقه‌ بوده‌اند امّا راهي‌ براي‌ اينگونه‌ الحاد و فتنه‌ نيافته‌اند و مانند اين‌ نوع‌ از مكر و خدعه‌ نيز در دلشان‌ خطور ننموده‌است‌‌.

و از آنچه‌ براي‌ من‌ ظاهر شده‌ است‌ از فرق‌ بين‌ اين‌ گروه‌‌، و بين‌ مردم‌ عرب‌ كه‌ معاصر عصر رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ بوده‌اند آنست‌ كه‌ اين‌ گروه‌‌، از مردم‌ عراق‌ و ساكنين‌ كوفه‌ بوده‌اند‌، و خاك‌ عراق‌ همواره‌ در خود صاحبان‌ اهواء و آراء و ارباب‌ نِحَل‌ و ملل‌ عجيبه‌ و مذاهب‌ بديعه‌ را مي‌پروراند‌، و اهل‌ اقليم‌ و ناحية‌ عراق‌ اهل‌ بينش‌ و دقّت‌ نظر و بحث‌ از آراء و عقايد بوده‌اند و پيوسته‌ در مذاهب‌‌، ايجاد شبهه‌ مي‌نمودند و جماعتي‌ از آنها مانند ماني‌ و دَيصان‌ و مَزدك‌ در ايّام‌ سلطنت‌ اكاسره‌ بوده‌اند‌.

امّا خاك‌ حجاز بدينگونه‌ نيست‌ و طينت‌ آنها مشابه‌ مردم‌ عراق‌ نيست‌ و اذهان‌ حجازي‌ها مثل‌ اذهان‌ عراقي‌ها نيست‌‌. آنچه‌ بر طِباع‌ اهل‌ حجاز غلبه‌ دارد جفاء و عَجْرَفيّة‌ و خشونت‌ طبع‌ است‌ (غلظت‌‌، تندي‌ و شدّت‌ در سخن‌ و بي‌مبالاتي‌ در گفتار‌، و سنگيني‌ و درشتي‌ طبع‌)‌. و كساني‌ كه‌ از اعراب‌ حجاز در شهر سكونت‌ دارند همچون‌ اهل‌ مكّه‌ و اهل‌ مدينه‌ و اهل‌ طائف‌‌، طبعهاي‌ آنها بواسطة‌ مجاورت‌ اعرابِ باديه‌ نشين‌‌، به‌ طبعهاي‌ ايشان‌ نزديك‌ است‌ و هيچگاه‌ در بين‌ آنها حكيم‌ و فيلسوف‌ و صاحب‌ نظر و جدل‌ و كسي‌ كه‌ شبهه‌اي‌ وارد سازد و يا ديني‌ و مذهبي‌ از نزد خود ابداع‌ كند نيامده‌ است‌‌. و بر همين‌ اصل‌ كلّي‌ مي‌يابيم‌ كه‌ مقاله‌ و اعتقاد غلوّ كنندگان‌ در وقتي‌ پديد آمد‌، و نشو و نما كرد كه‌ علي‌ عليه‌ السّلام‌ در عراق‌ و كوفه‌ اقامت‌ نموده‌ بود نه‌ در هنگامي‌ كه‌ در مدينه‌ مقيم‌ بود كه‌ اكثر عمر او را استيعاب‌ ميكرد‌.

ابن‌ أبي‌ الحديد در اينجا پس‌ از آنكه‌ مقدار غير كمي‌ در شرح‌ الفاظ‌ و لغات‌ و عبارات‌ خطبه‌ مي‌پردازد‌، در توضيح‌ و شرح‌ عبارت‌ حضرت‌ دربارة‌ انقراض‌ سلطنت‌ بني‌ اميّه‌: ثُمَّ يُفَرِّجُهَا اللهُ عَنْكُمْ كَتَفْريجِ الاديم‌ ‌، ميگويد‌: اين‌ اخبار حضرت‌‌، اخبار است‌ از ظهور سياهپوشان‌ و انقراض‌ ملك‌ بني‌ اميّه‌‌. و جريان‌ واقعه‌ همانطور بود كه‌ آنحضرت‌ ـ صلوات‌ الله‌ عليه‌ ـ خبر داده‌ بود‌. حتّي‌ اينكه‌ اين‌ گفتار او كه‌ ‌: لَقَدْ تَوَدُّ قُرَيْشُ تا آخر آن‌ نيز طبق‌ آن‌ واقع‌ شده‌ و امر بر همان‌ نهج‌‌، صدق‌ كلامش‌ را ظاهر ساخت‌‌، زيرا سيره‌ نويسان‌ همگي‌ نقل‌ كرده‌اند كه‌: مروان‌ بن‌ محمّد (مروانِ حمار‌، آخرين‌ خليفة‌ غاصب‌ اموي‌) در روز زاب‌[72] چون‌ در صف‌ خراسان‌ در برابر خود عبدالله‌ بن‌ علي‌ بن‌ عبدالله‌ بن‌ عبّاس‌ را مشاهده‌ نمود گفت‌: لَوَدِدْتُ أنَّ عَلِيَّ بْنَ أبي‌طالبٍ تَحْتَ هَذِهِ الرَّايَةِ بَدَلاً مِنْ هَذَا الْفَتَي‌‌. «من‌ به‌ عوض‌ اين‌ جوان‌‌، دوست‌ داشتم‌ كه‌ علي‌ بن‌ أبي‌طالب‌ در زير اين‌ پرچم‌ بود»‌. و اين‌ قصّه‌ طولاني‌ است‌ و مشهور است‌‌.

بازگشت به فهرست

ادامه خطبه بعد از واقعه نهروان
و اين‌ خطبة‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ را جماعي‌ از سيره‌ نويسان‌ ذكر كرده‌اند و خطبه‌اي‌ است‌ منقول‌ و متداول‌ و مشهور كه‌ آنحضرت‌ بعد از انقضاي‌ جنگ‌ نهروان‌ ايراد نموده‌اند و در اين‌ خطبه‌ عباراتي‌ است‌ كه‌ سيّد رضي‌ ـ رحمه‌ الله‌ ـ ايراد نكرده‌ است‌ و از جملة‌ آن‌ اين‌ قسمت‌ است‌: وَ لَمْ يَكُو' لِيَجْتَرِي‌َ عَلَيْهَا غَيْرِي‌ وَ لَوْ لَمْ أكُ فِيكُمْ مَا قُوتِلَ أصْحَابُ الْجَمَلِ وَ النَّهْرَوَانِ‌. وَ أيْمُ اللهِ لَوْ لاَ أَنْ تَتَّكِلُوا فَتَدَعُوا الْعَمَلَ لَحَدَّثْتُكُمْ بِمَا قَضَي‌ اللهُ عَزَّوَجَلَّ عَلَي‌ لِسَانِ نَبِيَّكُمْ صَلَّي‌ اللهُ عَلَيْهِ وَءَالِهِ وَسَلَّمَ لِمَنْ قَاتَلَهُمْ مُبْصِرًا لِضَلاَلَتِهِمْ‌، عَارِفًا لِلْهُدَي‌ الَّذِي‌ نَحْنُ عَلَيْهِ‌. سَلُونِي‌ قَبْلَ أن‌ تَفْقِدُونِي‌‌، فَإنِّي‌ مَيِّتٌ عَنْ قَرِيبٍ أَوْ مَقْتُولُ بَلْ قَتْلاً‌، مَا يَنْتَظِرُ أشْقَاهَا أَنْ يَخْضِبَ هَذِهِ بِدَمٍ ـ وَ ضَرَبَ بِيَدِهِ إلَي‌ لِحْيَتِهِ‌:

«و أبداً غير از من‌ كسي‌ را جرأت‌ اقدام‌ بر دفع‌ فتنه‌ نبود‌. و اگر من‌ نبودم‌ در ميان‌ شما هيچكس‌ را توان‌ كارزار و جنگ‌ با اصحاب‌ جمل‌ و نهروان‌ نبود‌. و سوگند به‌ خدا اگر شما اتّكاء و اعتماد نمي‌نموديد و دست‌ از عمل‌ بر نمي‌داشتيد من‌ براي‌ شما بيان‌ ميكردم‌ آنچه‌ را كه‌ خداوند عزّوجلّ بر زبان‌ پيغمبر شما صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ مقدّر فرموده‌ و حكم‌ آن‌ را امضاء كرده‌ است‌ دربارة‌ آن‌ كساني‌ كه‌ با بصيرت‌ به‌ گمراهي‌ و ضلالت‌ آنها‌، با آنها مي‌جنگند و با معرفت‌ به‌ هدايتي‌ كه‌ ما بر آن‌ هستيم‌ (كه‌ چه‌ مقامات‌ و درجات‌ خداوند به‌ آنها داده‌ است‌ و تا چه‌ حدّي‌ مقامشان‌ را رفيع‌ و منزلتشان‌ را منيع‌ نموده‌ است‌)‌. بپرسيد از من‌ قبل‌ از آنكه‌ مرا نيابيد‌، زيرا كه‌ بزودي‌ من‌ ميميرم‌ يا كشته‌ ميشوم‌ ‌!بلكه‌ كشته‌ ميشوم‌‌. در انتظار چيست‌ شقي‌ترين‌ امّت‌ كه‌ اين‌ را با خون‌ خضاب‌ كند؟ ـ و حضرت‌ با دست‌ بر محاسنش‌ كشيد»‌.

و از جملة‌ آن‌ نيز اين‌ قسمت‌ است‌ كه‌ راجع‌ به‌ بني‌ اميّه‌ ميباشد‌: يَظْهَرُ أهْلُ بَاطِلِهَا عَلَي‌ أَهولِ حَقِّهَا‌، حَتَّي‌ تَمْلاَ الاْرْضَ عُدْوَانًا وَ ظُلْمًا وَ بِدَعًا إلَي‌ أَنْ يَضَعَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ جَبَرُوتَهَا‌، وَ يَكْسِرَ عَمَدَهَا‌، وَ يَنْزِعَ أوْتَادَهَا‌، ألاَ وَ إنَّكُمْ مُدْرِكُوهَا‌، فَانْصُرُوا قَوْمًا كَانُوا أصْحَابَ رَايَاتِ بَدْرٍ وَ حُنَيْنٍ‌، وَ لاَ تَمالَئُوا عَلَيْهِمْ عَدُوَّهُمْ‌، فَتَصْرَعَكُمُ الْبَلِيَّةُ وَ تَحِلَّ بِكُمُ النِّقْمَةُ‌:

«اهل‌ باطل‌ امّت‌ بر اهل‌ حقّ آن‌ غلبه‌ ميكند‌، تا به‌ حدّي‌ كه‌ زمين‌ را از عدوان‌ و ستم‌ و بدعت‌ پر ميكند‌. و اين‌ امر ادامه‌ پيدا ميكند تا زماني‌ كه‌ خداي‌ عزّوجلّ صولت‌ و جبروتش‌ را پائين‌ ميكشد و پشتوانه‌ها و تكيه‌گاههايش‌ را مي‌شكند و خرد مي‌نمايد و ميخهاي‌ آن‌ بنيان‌ را از بيخ‌ بر مي‌كند‌. آگاه‌ باشيد كه‌ شما حتماً آن‌ وقت‌ و زمان‌ را درخواهيد يافت‌‌، بنابراين‌ ياري‌ كنيد از آنان‌ كه‌ اصحاب‌ پرچمهاي‌ بَدْر و حُنَين‌ ميباشند‌. در اينصورت‌ خدا به‌ شما پاداش‌ ميدهد‌. و مبادا براي‌ شكست‌ آنها با دشمنانشان‌ تعاون‌ كنيد و اجتماعي‌ نمائيد كه‌ در اين‌ موقعيّت‌ بَليّه‌ شما را بر زمين‌ مي‌زند و نقمت‌ و عذاب‌ مكافات‌ در آستانة‌ خانه‌ شما فرود مي‌آيد»‌.

و از جملة‌ آن‌ نيز اين‌ قسمت‌ است‌: إلاَّ مِثْلَ انْتِصَارِ الْعَبْدِ مِنْ مَوْلاَهُ‌، إذَا رَآهُ أطَاعَهُ‌، وَ إنْ تَوَارَي‌ عَنْهُ شَتَمَهُ‌. وَ أيْمُ اللهِ لَوْ فَرَّقُوكُمْ تَحْتَ كُلِّ حَجَرَ لَجَمَعَكُمُ اللهُ لِشَرِّ يَوْمٍ لَهُمْ‌، «نصرت‌ و غلبة‌ شما در زمان‌ حكومت‌ بني‌ اميّه‌ بر ايشان‌ مانند غلبة‌ برده‌ است‌ نسبت‌ به‌ مولاي‌ خودش‌‌. اگر او را ببيند اطاعتش‌ ميكند و اگر از او پنهان‌ باشد او را شتم‌ ميكند و دشنام‌ ميدهد‌. و سوگند به‌ خدا‌، اگر بني‌ اميّه‌‌، شما را متفرّق‌ و پريشان‌ كنند بطوريكه‌ هر نفر از شما در زير سنگي‌ مختفي‌ شود خداوند همة‌ شما را براي‌ بدترين‌ روزي‌ كه‌ براي‌ ايشان‌ تقدير نموده‌ است‌ جمع‌ ميكند»‌.

بازگشت به فهرست

اخبار آن حضرت درباره قيام حضرت مهدي عليه السلام
و از جملة‌ آن‌ همچنين‌ اين‌ قسمت‌ است‌: فَانْظُرُوا أهْلَ بَيْتِ نَبِيُّكُمْ ‌!فَإنْ لَبَدُوا فَالْبُدُوا وَ إنْ اسْتَنْصَرُوكُمْ فَانْصُرُوهُمْ‌، فَلَيُفَرِّجَنَّ اللهُ الْفِتْنَةَ بِرَجُلٍ مِنَّا اهولَ الْبَيْتِ‌. بَأبِي‌ ابْنُ خِيَرَةِ الاْءمَاءِ‌، لاَ يُعْطِيهِمْ إلاَّ السَّيْفَ هَرْجًا هَرْجًا‌، مَوْضوعًا عَلَي‌ عَاتِقِهِ ثَمَانِيَةَ أشْهُرٍ حَتَّي‌ تَقُولَ قُرَيْشٌ‌، لَوْ كَانَ هَذَا مِنْ وُلِدِ فَاطِمَةَ لَرَحِمَنَا‌. يُغْزِيِهِ اللهُ بِبَنِي‌ اُمَيَّةَ حَتَّي‌ يَجْعَلَهُمْ حُطَامًا وَ رُفَاتًا «مَلْعُونِينَ أيْنَمَا ثُقِفُوا اُخِذوا وَ قُتِّلُوا تَقْتِيلاً‌. سُنَّةَ اللَّهِ فِي‌ الَّذِينَ خَلَوا مِنْ قَبْلُ وَ لَنو تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلاً»‌:

«پس‌ شما نظر كنيد به‌ اهل‌ بيت‌ پيغمبرتان‌ اگر آنها درنگ‌ كردند شما هم‌ درنگ‌ كنيد و اگر آنها از شما ياري‌ خواستند ايشان‌ را ياري‌ كنيد‌. و البتّه‌ خداوند فتنه‌ را بواسطة‌ مردي‌ از خاندان‌ ما اهل‌ بيت‌ بر طرف‌ ميكند‌. پدرم‌ فداي‌ پسر كنيز انتخاب‌ شده‌ و اختيار شده‌ باد‌، كه‌ به‌ آنها نميدهد مگر شمشير را كه‌ بر آنها مينهد و ميكشد و در هم‌ ميكوبد و همه‌ را با شمشير درهم‌ ميريزد‌. آن‌ شمشير را بر دوش‌ خود هشت‌ ماه‌ مينهد و آنقدر ميكُشد كه‌ قريش‌ ميگويند‌: اگر اين‌ مرد از فرزندان‌ فاطمه‌ بود به‌ ما رحم‌ ميكرد‌. خداوند او را براي‌ شكست‌ دادن‌ بني‌ اُميّه‌ بر مي‌انگيزاند و تحريض‌ ميكند و او چنان‌ بني‌ اميّه‌ را هلاك‌ و نابود ميسازد كه‌ همچون‌ تكّه‌هاي‌ چيز خرد شده‌‌، خُرد و ريز ريز ميشوند‌. بني‌ اُميّه‌ مورد لعنت‌ و دروباش‌ از رحمت‌ خداوندند‌، هر كجا كه‌ بر آنها دست‌ يابند و ظفر كنند‌، گرفته‌ ميشوند و با أشدّ از وجوه‌ كشتن‌‌، كشته‌ ميشوند‌. اين‌ سنّت‌ خداوند است‌ دربارة‌ كساني‌ كه‌ از قبل‌ آمده‌اند و گذشتند و رويّه‌ و منهاجشان‌ اينطور بوده‌ است‌‌، و هيچگاه‌ نمي‌يابي‌ كه‌ سنّت‌ خداوند تبديل‌ و تغيير كند»‌.

بازگشت به فهرست

نكوهش طلحه و زبير و عايشه
و اگر بگوئي‌: به‌ چه‌ علّت‌ حضرت‌ گفت‌: اگر من‌ در ميان‌ شما نبودم‌ كسي‌ از شما با اهل‌ جمل‌ و اهل‌ نهروان‌ قدرت‌ جنگ‌ كردن‌ را نداشت‌‌. و دربارة‌ اهل‌ صفّين‌ نگفت‌؟

در پاسخ‌ گفته‌ شده‌ است‌: چون‌ شبهه‌ در اهل‌ جمل‌ و اهل‌ نهروان‌ طوري‌ بوده‌ است‌ كه‌ التباس‌ و اشتباه‌ حقّ در آن‌ به‌ باطل‌ ظاهر بوده‌ است‌‌، بواسطة‌ آنكه‌ طلحه‌ و زبير موعود به‌ بهشت‌ بوده‌اند‌، و عائشه‌ موعود بوده‌ است‌ كه‌ همينطور كه‌ در دنيا زوجة‌ رسول‌ الله‌ صلی الله علیه و آله بوده‌ است‌ در آخرت‌ نيز زوجة‌ او باشد. و حال‌ طلحه‌ و زبير در سبقت‌ در اسلام‌، و جهاد، و هجرت‌ معلوم‌ است‌. و حال‌ عائشه‌ در محبّت‌ رسول‌ الله‌ به‌ او و تمجيدش‌ و نزول‌ قرآن‌ دربارة‌ او (دربارة‌ قضيّة‌ إفك‌) معلوم‌ است‌‌.[73] اما اهل‌ نهروان‌‌، آنها اهل‌ عبادت‌ و قرآن‌ و اجتهاد‌، و اهل‌ كناره‌گيري‌ از دنيا و زهد از آن‌ و رغبت‌ به‌ آخرت‌ بوده‌اند‌، و از قاريان‌ قرآن‌ اهل‌ عراق‌ و زهّاد آن‌ به‌ حساب‌ مي‌آمدند‌. وليكن‌ معاويه‌ مردي‌ است‌ فاسق‌ و در كميِ دين‌ و انحراف‌ از اسلام‌ شهرت‌ داشته‌ است‌ و همچنين‌ يار او و معين‌ او در امر حكومتش‌: عمروبن‌ العاص‌ و متابعان‌ و پيروان‌ اين‌ دو نفر از اهل‌ شام‌‌، از اوباش‌ شاميان‌ و سنگين‌دلان‌ جفاپيشه‌ و جهّال‌ آنها بوده‌اند‌. و عليهذا حال‌ آنها در جواز جنگ‌ با آنها و حلّيّت‌ قتال‌ و كشتار آنها پنهان‌ نبوده‌ است‌‌، به‌ خلاف‌ حال‌ كساني‌ كه‌ ذكر آنها گذشت‌‌.

و اگر گفته‌ شود‌: مراد أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ در گفتارش‌ كه‌ ميگويد‌: بِأَبِي‌ ابْنُ خِيَرَةِ الاْءمَاءِ «پدرم‌ فداي‌ پسر آن‌ كنيزي‌ كه‌ از ميان‌ همة‌ كنيزان‌ مودر انتخاب‌ و اختيار است‌» كيست‌؟ و آن‌ مرد موعود كدام‌ است‌؟‌!گفته‌ ميشود‌: امّا طائفة‌ اماميه‌ معتقدند كه‌ او امام‌ دوازدهمين‌ آنهاست‌ و او پسر كنيزي‌ است‌ كه‌ نامش‌ نَرْجِس‌ است‌‌. و امّا اصحاب‌ ما معتقدند كه‌ او يك‌ نفر از اولاد فاطمه‌ عليهما السّلام‌ است‌ كه‌ در آينده‌ متوّلد ميشود از اُمِّ ولد (كنيزي‌ كه‌ در اثر آميزش‌ مولايش‌ با او بچّه‌ آورده‌ است‌) و الآن‌ موجود نيست‌‌.

و اگر گفته‌ شود‌: افرادي‌ از بني‌ اميّه‌ كه‌ در آن‌ وقت‌ موجودند‌، چه‌ كساني‌ مي‌باشند كه‌ امام‌ عليه‌ السّلام‌ دربارة‌ آنها كيفيّت‌ انتقام‌ اين‌ مرد را بيان‌ كرده‌ است‌؟ و حتّي‌ اينكه‌ دوست‌ دارند كه‌ علي‌ عليه‌ السّلام‌ به‌ عوض‌ او متوّلي‌ امر آنان‌ گردد ‌!در پاسخ‌ گفته‌ شده‌ است‌ كه‌: امّا طائفة‌ اماميّه‌ قائل‌ به‌ رجعت‌ هستند و معتقدند كه‌: گروهي‌ از بني‌ اميّه‌ و غيرهم‌ با اصل‌ عينيّت‌ خارجي‌ خود‌، به‌ دنيا بر ميگردند در وقتي‌ كه‌ امام‌ منتظر ايشان‌ ظهور كند‌. و او دستها و پاهاي‌ جماعتي‌ را قطع‌ ميكند‌، چشمهاي‌ بعضي‌ را از كاسه‌ در مي‌آورد و جماعتي‌ ديگر را بر دار ميكشد و از دشمنان‌ آل‌ محمّد از متقدّمين‌ و متأخّرين‌ آنها انتقام‌ ميگيرد‌.

بازگشت به فهرست

اخبار به قيام امام زمان عليه السلام و انقراض بني اميه
و امّا اصحاب‌ ما معتقدند كه‌: خداوند در آخرالزّمان‌ از فرزندان‌ فاطمه‌ عليهما السّلام‌ مردي‌ را مي‌آفريند كه‌ فعلاً موجود نيست‌ و او زمين‌ را از عدل‌ پر ميكند بعد از آنكه‌ از جور و ستم‌ پر شده‌ باشد‌، و از ستمكاران‌ انتقام‌ ميگيرد و چنان‌ ضربه‌ و شدّت‌ خود را بر آنها فرود مي‌آورد كه‌ موجب‌ عبرت‌ همگان‌ گردد‌. و او از اُمّ ولد است‌ همانطور كه‌ در اين‌ اثر و در غير اين‌ اثر از آثار وارده‌ وارد شده‌ است‌‌. و اسم‌ او محمّد است‌ هم‌ اسم‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌‌. و زمان‌ ظهور وي‌ وقتي‌ است‌ كه‌ پادشاه‌ و مَلِكي‌ از اعقاب‌ بني‌ اميّه‌ بر بسياري‌ از مسلمانان‌ و اراضي‌ اسلام‌ مستولي‌ شود و اوست‌ سُفياني‌ كه‌ در خبر صحيح‌ به‌ آن‌ وعده‌ داده‌ شده‌ است‌‌.

او از فرزندان‌ ابي‌ سُفيان‌ بن‌ حَرب‌ بن‌ اميّه‌ است‌ و آن‌ امام‌ فاطمي‌ او را و پيروان‌ او را چه‌ از بني‌ اميّه‌ و چه‌ از غير آنها‌، همه‌ را مي‌كشند‌. و در آن‌ هنگام‌ عيسي‌ مسيح‌ عليه‌ السّلام‌ از آسمان‌ فرود مي‌آيد‌، و علامات‌ و دلائل‌ و نشانه‌هاي‌ قيامت‌ آشكارا ميشود‌، و دابَةُّ الاْرض‌ ظهور ميكند‌، و تكليف‌ باطل‌ ميگردد‌، و اجساد مردگان‌ در نَفْخ‌ صور بر پا ميشوند همانطور كه‌ كتاب‌ عزيز بدان‌ ناطق‌ است‌‌.

و اگر گفته‌ شود‌: شما در آنچه‌ كه‌ گذشت‌‌، گفتيد‌: وعدة‌ هلاك‌ بني‌ اميّه‌ به‌ سَفّاح‌ و به‌ عمويش‌ عبدالله‌ بن‌ علي‌ و سياهپوشان‌ كه‌ داراي‌ لواهاي‌ سياه‌ هستند‌، داده‌ شده‌ است‌ و اينك‌ آنچه‌ را كه‌ در اينجا گفته‌ايد مخالف‌ آنست‌ ‌!در پاسخ‌ گفته‌ شده‌ است‌: آن‌ تفسيري‌ كه‌ گذشت‌‌، تفسير عبارت‌ «نهج‌ البلاغة‌» بود كه‌ سيّد رضي‌ رحمه‌ الله‌ از كلام‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ ذكر كرده‌ است‌‌. ولي‌ تفسير اخير‌، تفسير زياده‌اي‌ است‌ از كلام‌ آن‌ حضرت‌ كه‌ سيّد رضي‌ آن‌ را ذكر نكرده‌ است‌‌، يعني‌ گفتارش‌: بِأَبِي‌ ابْنُ خَيِرَةِ الاءماءِ ‌، و گفتارش‌: لَوْ كَانَ هَذَا مِنْ وُلْدِ فَاطِمَةَ لَرِحِمَنَا‌. و بنابراين‌ دو گونه‌ تفسير‌، براي‌ دو گونه‌ كلام‌ است‌ و تناقضي‌ بين‌ آنها نيست‌‌.

ما اين‌ شرح‌ را بتمامه‌ از «شرح‌ نهج‌ البلاغة‌» ابن‌ أبي‌ الحديد در اينجا آورديم‌ براي‌ آنكه‌ از نقطة‌ نظر سنديّت‌ بر معجزات‌ و أخبار به‌ غيبي‌ كه‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ داده‌اند سندي‌ است‌ قوي‌ و معتبر‌. گر چه‌ ابن‌ أبي‌ الحديد عامي‌ مذهب‌ بوده‌ است‌ و در اصول‌ عقائد‌، معتزلي‌ و در فروع‌‌، شافعي‌ بوده‌ است‌ ليكن‌ از جهت‌ سعة‌ اطّلاع‌ و قدرت‌ أدبيّت‌ و عربيّت‌ و شعر و علم‌ و احاطه‌ به‌ تاريخ‌ و كلام‌ و جدل‌ و عشق‌ و عرفان‌ زائد الوصف‌ به‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ حقًّا داراي‌ مقام‌ شامخي‌ بوده‌ است‌‌. اللَهُمَّ احْشُرُهُ مَعَ مَنْ يَتَوَلاَّهُ وَ يُحِبُّهُ‌، وَ أبْعِدْهُ مِمَّنْ يَتَبَرَّأُ مِنْهُ وَ يُبْغِضُهُ !

و مجلسي‌ ـ رضوان‌ الله‌ عليه‌ ـ در كتاب‌ شريف‌ «بحار الانوار» در «باب‌ معجزات‌ كلامه‌ من‌ اخبار بالغائبات‌ و علمه‌ باللغات‌» تمام‌ اين‌ شرح‌ ابن‌ أبي‌ الحديد را از «نهج‌ البلاغة‌»‌، و از اضافات‌ آن‌ تا ابتداي‌ إن‌ قُلْتَ قُلْتُ ها (اگر گفته‌ شود‌، گفته‌ ميشود) لفظاً بلفظ‌ ذكر كرده‌ است‌‌.[74]

بازگشت به فهرست

گفتار علامه خوئي در روايت گذشته
علاّمة‌ خوئي‌ حاج‌ ميرزا حبيب‌ الله‌ هاشمي‌‌، در شرح‌ خود بر «نهج‌ البلاغة‌» بعد از آنكه‌ شرح‌ ابن‌ أبي‌ الحديد را بتمامه‌ آورده‌ است‌ گويد‌: شُرّاح‌ «نهج‌ البلاغة‌» فقرات‌ ثُمَّ يُفَرِّجُ اللهُ عَنْكُمْ كَتَفْرِيجِ الاْديمِ بِمَنْ يَسُومُهُمْ خَسْفًا وَ يَسُوقُهُمْ عُنْقًا تا آخر را اشاره‌ بر انقراض‌ دولت‌ بني‌ اميّه‌ به‌ ظهور بني‌ عبّاس‌ گرفته‌اند‌، همانطور كه‌ در كتب‌ سِيَر و تواريخ‌ ذكر شده‌ است‌‌، وليكن‌ ظاهراً به‌ ملاحظة‌ زياداتي‌ كه‌ در اين‌ خطبه‌ آمده‌ است‌ و سيّد رضي‌ نياورده‌ و ابن‌ أبي‌ الحديد نيز نياورده‌ است‌ و آن‌ زيادات‌ در روايت‌ سُلَيم‌ بن‌ قيس‌ هلالي‌ و كتاب‌ «غارات‌» ابراهيم‌ ثقفي‌ وارد است‌ اين‌ فقرات‌ نيز اشاره‌ است‌ به‌ ظهور سلطنت‌ الهيّه‌ و دولت‌ قائميّه‌‌. و بنابراين‌‌، گفتار أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ يَسُومُهُمْ خَسْفًا است‌ به‌ خَسْف‌ أرض‌ (فرو رفتن‌ زمين‌) با لشگر سُفياني‌ در بيداء (بيابان‌) همانطور كه‌ در اخبار رجعت‌ مذكور است‌‌.

و بنابراين‌ استظهار‌، گفتار أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ كه‌: فَعِنْدَ ذَلِكَ تَوَّدُ قُرَيْشَ بِالدُّنْيَا وَ مَا فِيهَا لَوْ يَرَونَنِي‌ مَقَامًا وَاحِدًا وَ لَوْ قَدْرَ جَزْرِ جَزُورٍ لاِقبَلَ مِنْهُمْ مَا أطْلُبُ الْيَوْمَ بَعْضَهُ فَلاَ يُعْطُونَني‌ (كه‌ ابن‌ أبي‌ الحديد به‌ گفتار مروان‌ بن‌ محمّد در روز زاب‌ چون‌ سپاه‌ عبدالله‌ بن‌ محمّد بن‌ عليّ بن‌ عبدالله‌ بن‌ عبّاس‌ را مشاهده‌ كرد‌، تفسير كرده‌ است‌)، اشاره‌ به‌ قيام‌ حضرت‌ مهدي‌ بوده‌ و آن‌ تمنّي‌ عند قيام‌ قائم‌ صورت‌ ميگيرد‌.

سپس‌ علاّمة‌ خوئي‌ تحت‌ عنوان‌ تكملة‌‌، اين‌ خطبه‌ را با تمام‌ زيادتي‌هاي‌ آن‌ از علاّمة‌ مجلسي‌ از كتاب‌ «غارات‌» ابراهيم‌ بن‌ محمّد ثقفي‌ ذكر ميكند‌. و نيز از «بحار» از كتاب‌ «سليم‌ بن‌ قيس‌ هلالي‌» بيان‌ ميكند‌.[75] و در اين‌ دو روايت‌ بطور وضوح‌‌، روشن‌ است‌ كه‌ مراد از آن‌ مرد قيام‌ كنندة‌ بر عليه‌ ظالمين‌ و بني‌ اميّه‌ همان‌ سيّد فاطمي‌ فرزند كنيز است‌ و در هر دو فقره‌ مراد همان‌ شخص‌ است‌ نه‌ يك‌ جا سفّاح‌ و يك‌ جا حضرت‌ قائم‌ عليه‌ السّلام‌‌.

و نيز در روايت‌ ابراهيم‌ ثقفي‌ و سُليم‌‌، اهل‌ صفّين‌ نيز در طراز اهل‌ جمل‌ و اهل‌ نهروان‌ آمده‌ است‌‌. و حضرت‌ ميفرمايد‌: وَ لَوْ أكُ فِيكُمْ مَا قُوتِلَ أصْحَابُ الْجَمَلِ وَ لاَ أهْلُ النَّهْرَوَانِ[76]. آنگاه‌ علاّمة‌ خوئي‌ در تعليقه‌ در معناي‌ زاب‌ گويد‌: زاب‌‌، نهري‌ است‌ در موصل‌‌. شارح‌ معتزلي‌ ابن‌ أبي‌ الحديد در شرح‌ خطبة‌ يكصد و چهارم‌ گويد كه‌: چون‌ مروان‌ در زاب‌ فرود آمد‌، از رجال‌ خود چه‌ از شاميان‌ و چه‌ از اهل‌ جزيره‌‌، يكصد هزار اسب‌ سوار جنگي‌ را بر روي‌ هزار اسب‌ با نشاط‌ جدا كرد و سوا نمود و سپس‌ به‌ آنها نظري‌ افكند و گفت‌: إنَّهَا الْعُدَّةُ وَ لاَ تَنْفَعُ الْعُدَّةُ إذَا انْقَضَتِ الْمُدَّةُ‌. «حقًّا اينها همة‌ اسباب‌ و لوازم‌ غلبه‌ و پيروزي‌ است‌ وليكن‌ چون‌ مدّت‌ سر آمده‌ باشد اسباب‌ سودي‌ نمي‌بخشد»‌.

و چون‌ عبدالله‌ بن‌ علي‌ در روز زاب‌‌، در ميان‌ سياهپوشان‌ كه‌ در پيشاپيش‌ آنها پرچم‌هاي‌ سياه‌ به‌ دست‌ مرداني‌ جنگي‌ بر روي‌ شترهاي‌ بُختي‌ بود در برابر مروان‌ قرار گرفت‌ و اِشراف‌ بر او پيدا كرد‌، مروان‌ از مردي‌ كه‌ پهلوي‌ او بود پرسيد‌: رئيس‌ لشگر اينها كيست‌؟ گفت‌: عبدالله‌ بن‌ محمّد بن‌ علي‌ بن‌ عبدالله‌ بن‌ عبّاس‌ بن‌ عبدالمطلب‌‌. مروان‌ به‌ آن‌ مرد گفت‌: وَيْحَكَ ‌، «اي‌ واي‌ بر تو» آيا او از فرزندان‌ عبّاس‌ است‌؟‌!گفت‌: آري‌ ‌!مروان‌ گفت‌: وَاللهِ لَوَدِدْتُ أنَّ عَلِيَّ بْنَ أَبِي‌طالبٍ مَكَانَهُ فِي‌ هَذَا الصَّفِّ‌، «سوگند به‌ خداوند كه‌ من‌ دوست‌ داشتم‌ بجاي‌ او در اين‌ صف‌‌، علي‌ بن‌ أبي‌طالب‌ باشد»‌.

آن‌ مرد گفت‌: تو اين‌ آرزو را دربارة‌ علي‌ تمنّا ميكني‌ در حالي‌ كه‌ شجاعت‌ او را كه‌ شهرتش‌ به‌ آفاق‌ رسيده‌ وصيتش‌ دنيا را پر كرده‌ است‌ ميداني‌؟!

مروان‌ گفت‌: وَيْحَكَ‌، إنَّ عَلِيًّا عَلَيْهِ السَّلامُ مَعَ شَجَاعَتِهِ صَاحِبُ دِينٍ‌، وَالدِّينُ غَيْرُ الْمُلْكِ[77]، «اي‌ واي‌ بر تو ‌!علي‌ عليه‌ السّلام‌ با وجود شجاعتش‌ صاحب‌ دين‌ است‌‌، و دين‌ غير از سلطنت‌ و پادشاهي‌ است‌»‌.

بازگشت به فهرست

اخبار آن حضرت به أنكه خوارج از بين نمي‌روند
و از جمله‌ إخبار به‌ غيب‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ خبري‌ است‌ كه‌ به‌ باقي‌ ماندند خوارج‌ داده‌اند و آنها از بين‌ نمي‌روند‌.

در «نهج‌ البلاغة‌» وارد است‌ كه‌ چون‌ خوارج‌ كشته‌ شدند به‌ آنحضرت‌ گفته‌ شد‌: يَا أمِيرَالْمُؤمِنِينَ‌، هَلَكَ الْقَوْمُ بِأجْمَعِهِمْ‌، «اي‌ أميرالمؤمنين‌‌، گروه‌ خوارج‌ بكلّي‌ هلاك‌ شدند»‌. قَالَ عَلَيْه‌ ِالسَّلامُ‌: كَلاَّ ‌!وَاللهِ إنَّهُم‌ نُطَفٌ فِي‌ أصْلاَبِ الرِّجَالِ وَ قَرارَاتِ النِّسَاءِ‌، كُلَّمَا نَجَمََ مِنْهُمْ قَرْنٌ قُطِعَ حَتَّي‌ يَكُونَ آخِرُهُمْ لُصُوصًا سَلاَّبِينَ‌.

وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلامُ فِيهِمْ‌: لاَ تَقْتُلُوا الْخَوَارِجَ بَعْدِي‌ ‌!فَلَيْسَ مَنْ طَلَبَ الْحَقَّ فَأخْطَأهُ كَمَنْ طَلَبَ الْبَاطِلَ فَأدْرَكَهُ (يَعْنِي‌ مُعَاوِيَةَ وَ أصْحَابَهُ)‌،[78] «أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ گفتند‌: ابداً اينطور نيست‌ كه‌ از بين‌ بروند و به‌ كلّي‌ ريشه‌ كن‌ شوند‌. سوگند به‌ خدا كه‌ آنها بصورت‌ نطفه‌هائي‌ در صلب‌هاي‌ مردان‌ و در رحم‌هاي‌ زنان‌ مي‌باشند‌. هر زمان‌ كه‌ ظهور كند و طلوع‌ نمايد از ايشان‌ رئيسي‌ و شاخصي‌‌، كشته‌ ميشود تا بالاخره‌ در عاقبت‌ بصورت‌ دزداني‌ در مي‌آيند كه‌ به‌ چاپيدن‌ اموال‌ و ربودن‌ آنها اشتغال‌ ميورزند‌. (يعني‌ آنقدر بي‌اهميّت‌ ميگردند كه‌ قيامشان‌ به‌ حكومت‌ و امارتي‌ نيست‌ و به‌ مذهب‌ و ملّتي‌ استناد ندارند و به‌ عقيده‌اي‌ دعوت‌ نمي‌كنند‌. شأن‌ آنها شأن‌ اشرار و دزدان‌ چاپنده‌ و قطّاع‌ طريق‌ خواهد بود»‌.

و آنحضرت‌ گفتند‌: پس‌ از من‌ شما خوارج‌ را نكشيد زيرا كسي‌ كه‌ طالب‌ حقّ باشد و به‌ آن‌ نرسد مانند كسي‌ نيست‌ كه‌ طالب‌ باطل‌ باشد و به‌ آن‌ برسد‌. (سيّد رضي‌ گويد‌: يعني‌ معاويه‌ و اصحابش‌)»‌.

بازگشت به فهرست

كلام ابن ابي الحديد در مورد خوارج
ابن‌ أبي‌ الحديد پس‌ از آنكه‌ افراد كثيري‌ از خوارج‌ را نام‌ برده‌ است‌ كه‌ بعد از أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ به‌ دنيا آمده‌اند‌، و طريق‌ اسلاف‌ خود را نداشته‌اند بلكه‌ سعي‌ و همّشان‌ ناامني‌ راهها و فساد در روي‌ زمين‌ و أخذ اموال‌ غير مباح‌ بوده‌ است‌ ميگويد‌: و از كساني‌ كه‌ مشهورند به‌ عقيدة‌ خوارج‌‌، آنان‌ كه‌ صدق‌ گفتار أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ كه‌ فرمود‌: إنَّهُمْ نُطَفُ فِي‌ أصْلاَبِ الرِّجَالِ وَ قَرارَاتِ النِّساء بدانها تمام‌ ميشود و معلوم‌ ميگردد‌: عِكْرَمَه‌ غلام‌ ابن‌ عبّاس‌‌، و مالكُ بنُ أنَس‌ أصْبَحي‌ فقيه‌ است‌‌.[79] روايت‌ شده‌ است‌ از او كه‌ چون‌ از علي‌ عليه‌ السّلام‌ و عثمان‌ و طلحه‌ و زبير نام‌ ميبرد‌، مي‌گفت‌: وَاللهِ مَا اقْتَتَلُوا إلاَّ عَلَي‌ الثَّرِيدِ الاْعْفَرِ‌.[80] «سوگند به‌ خدا‌، آنها با هم‌ جنگ‌ نكردند مگر بر سر تريد آبگوشتي‌ كه‌ از گوشت‌ آهو پخته‌ باشند»‌.

و نيز نسبت‌ به‌ خوارج‌ داده‌ شده‌ است‌: أبُوالعَبَّاس‌ مُحَمَّدُ بْنُ يَزيد مُبَرّد چون‌ در كتاب‌ معروف‌ خود كه‌ «كامل‌» نام‌ دارد در ذكر حالات‌ خوارج‌ سخن‌ بسيار گفته‌ است‌ و چنين‌ ظاهر است‌ كه‌ ميل‌ به‌ آنها دارد‌.[81]

ابن‌ أبي‌ الحديد در شرح‌ گفتار حضرت‌ كه‌ گفته‌اند‌: «خوارج‌ را پس‌ از من‌ نكشيد» اينطور آورده‌ است‌: مراد حضرت‌ آنستكه‌ خوارج‌ بواسطة‌ شبهه‌اي‌ كه‌ پيدا كرده‌اند گمراه‌ شدند‌. و آنان‌ افرادي‌ بودند كه‌ طلب‌ حقّ مي‌نموده‌اند و في‌ الجمله‌ تمسّك‌ به‌ دين‌ داشته‌اند و از عقيده‌اي‌ كه‌ بدان‌ معتقد بودند‌، حمايت‌ و دفاع‌ ميكرده‌اند گر چه‌ در آن‌ عقيده‌ به‌ خطا رفته‌ بودند‌. و امّا معاويه‌ اصلاً طالب‌ حقّ نبوده‌ است‌‌. مردي‌ بوده‌ است‌ قرين‌ باطل‌‌، و دفاع‌ از عقيده‌اي‌ گرچه‌ از روي‌ شبهه‌ هم‌ باشد‌، نكرده‌ است‌‌. و احوالش‌ دلالت‌ بر اين‌ مطلب‌ دارد‌، زيرا او از صاحبان‌ دين‌ نبوده‌ است‌ و عبادتي‌ از او ظهور نكرده‌ است‌ و صلاحي‌ از او ديده‌ نشده‌ است‌‌. مرد مُتْرَف‌ و متجاوزي‌ بوده‌ است‌ كه‌ بيت‌ المال‌ را در مقاصد شهويّة‌ خود و قوي‌ كردن‌ پايه‌هاي‌ سلطنت‌ و رشوه‌دادن‌ و بذل‌ كردن‌ براي‌ تمهيد امارت‌ و حكومت‌ خود مصرف‌ ميكرده‌است‌‌. و احوالات‌ او همگي‌ دليل‌ بر آنستكه‌ از عدالت‌ منسلخ‌ بوده‌ و اصرار بر باطل‌ داشته‌ است‌‌. و بنابراين‌ چون‌ چنين‌ بوده‌ است‌ جايز نيست‌ بر مسلمين‌ كه‌ حكومت‌ او را نصرت‌ كنند و با خوارجي‌ كه‌ بر او خروج‌ ميكنند بجنگند و اگر چه‌ آن‌ خوارج‌ و محاربين‌ با معاويه‌‌، اهل‌ ضلال‌ باشند‌، چون‌ حال‌ آنها از او بهتر است‌‌.

خوارج‌ عادتشان‌ اينطور بود كه‌ نهي‌ از منكر مي‌نموده‌اند و خروج‌ بر عليه‌ امامان‌ جور را واجب‌ ميدانستند‌. و در نزد اصحاب‌ ما خروج‌ بر امامان‌ جور واجب‌ است‌‌. و همچنين‌ نمي‌توان‌ فاسقي‌ را بدون‌ شبهه‌اي‌ كه‌ قابل‌ اعتماد باشد‌، اگر بر امور مسلّط‌ گردد و زمام‌ امر را در دست‌ بگيرد‌، ياري‌ و نصرت‌ كرد بر عليه‌ آنان‌ كه‌ بر عليه‌ او خروج‌ ميكنند در صورتي‌ كه‌ آنها اهل‌ دين‌ و عدالت‌ باشند و امر به‌ معروف‌ كنند و نهي‌ از منكر نمايند‌. بلكه‌ واجب‌ است‌ كساني‌ را كه‌ بر او خروج‌ ميكنند‌، نصرت‌ و ياري‌ كرد گرچه‌ آن‌ خروج‌ كنندگان‌ در عقيده‌اي‌ كه‌ بدان‌ معتقدند از روي‌ شبهة‌ ديني‌ كه‌ بر آنها وارد شده‌ باشد‌، گمراه‌ شده‌ باشند‌. زيرا آنها از او به‌ عدالت‌ نزديكترند و قربشان‌ به‌ حقّ بيشتر است‌‌. و شكّي‌ نيست‌ كه‌ خوارج‌ التزام‌ به‌ دين‌ دارند همانطور كه‌ شكّي‌ نيست‌ كه‌ از معاويه‌ امثال‌ كارهاي‌ خوارج‌ به‌ ظهور نپيوسته‌ است‌‌.[82]

آنچه‌ ابن‌ أبي‌ الحديد در اين‌ عبارات‌ آورده‌ است‌‌، از مقدّم‌ داشتن‌ خوارج‌ بر فاسق‌ متغلّب‌‌، در صورتي‌ صحيح‌ است‌ كه‌ شبهه‌اي‌ كه‌ بر خوارج‌ وارد شده‌ است‌ در مسائل‌ فرعيّه‌ باشد‌. و امّا در مسائل‌ اصوليّه‌ همچون‌ توحيد و معاد و مسألة‌ امامت‌ و ولايت‌‌، شكّي‌ نيست‌ كه‌ مؤمن‌ به‌ خدا و معاد و رسالت‌ و ولايت‌‌، گر چه‌ از او فسقي‌ هم‌ به‌ ظهور رسد مقدّم‌ است‌ بر خوارج‌‌. و نمي‌توان‌ خوارج‌ را بر عليه‌ او نصرت‌ كرد‌. و امّا معاويه‌ كه‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ قتال‌ با او را بعد از خودش‌ واجب‌ ميداند‌، به‌ غير از خوارج‌ را‌، براي‌ آنستكه‌ معاويه‌ دين‌ نداشت‌ و به‌ خدا و معاد و اسلام‌ اعتقاد نداشت‌‌. ايمانش‌ از روي‌ اكراه‌ در فتح‌ مكّه‌ صورت‌ گرفت‌ و حقًّا جزو منافقان‌ از امّت‌ محسوب‌ ميشد‌.

بازگشت به فهرست

اخبار آن حضرت از غدرو و حكومت مروان
و از جمله‌ خبرهاي‌ غيب‌ حضرت‌، خبرهائي‌ است‌ كه‌ دربارة‌ مروان‌ حكم‌ داده‌اند. در «نهج‌ البلاغة‌» وارد است‌ كه‌: در روز جنگ‌ جمل‌، چون‌ مروان‌ بن‌ حكم‌ اسير شد از حضرت‌ امام‌ حسن‌ و امام‌ حسين‌ عليهما السّلام‌ تمنّا كرد تا آنها در نزد أميرالمؤمنين‌ عليه‌السّلام‌ از او شفاعت‌ كنند. و چون‌ آن‌ دو بزرگوار با پدرشان‌ دربارة‌ او سخن‌ گفتند حضرت‌ او را آزاد فرمود. و عليهذا مروان‌ بن‌ حكم‌، طليق‌ و آزاد شدة‌ حضرت‌ است‌. و بر اين‌ اصل‌ نه‌ تنها بني‌ اميّه‌ كه‌ اولاد أبوسفيان‌اند أبناء طُلَقاء مي‌باشند بلكه‌ بني‌ مروان‌ هم‌ همگي‌ أبناء طُلَقاء هستند. آنها آزادشدگان‌ نبي‌ و اينان‌ آزادشدگان‌ وصي‌‌. آن‌ دو بزرگوار گفتند: در اين‌ حال‌ بيعت‌ كند با شما اي‌ أميرالمؤمنين‌. فَقَالَ عَلَيْهِ السَّلامُ: أوَلَمْ يُبَايِعْني‌ بَعْدَ[83] قَتْلِ عُثْمَانَ؟ لاَ حَاجَةَ لِي‌ فِي‌ بَيْعَتِهِ، إنَّهَا كَفٌّ يَهُودِيَّةٌ. لَوْ بَايَعَنِي‌ بِكَفِّهِ لَغَدَرَ بِسُبَّتِهِ. أمَا إنَّ لَهُ إمْرَةً كَلَعْقَةِ الْكَلْبِ أنْفَهُ. وَ هُوَ أَبُو الاْكْبُشِ الاْرْبَعَةِ، وَ سَتَلْقَي‌ الاْمَّةُ مِنْهُ وَ مِنْ وَلَدِهِ يَوْمًا أحْمَرَ‌:[84]

«پس‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ گفت‌: آيا مگر بعد از كشته‌ شدن‌ عثمان‌ با من‌ بيعت‌ نكرده‌ است‌؟ من‌ احتياجي‌ به‌ بيعت‌ او ندارم‌‌. ] دست‌ [ مروان‌ دستي‌ است‌ يهوديّه‌‌. اگر با دستش‌ با من‌ بيعت‌ كند با حلقة‌ دُبُرش‌ غَدر نموده‌ خدعه‌ ميكند‌. آگاه‌ باشيد كه‌ او هم‌ بقدري‌ كه‌ سگ‌ بيني‌ خود را بليسد‌، امارت‌ خواهد نمود و او پدر چهار قوچ‌ (رئيس‌) است‌‌، و بزودي‌ امّت‌ از او و از فرزندان‌ او روز سرخي‌ را خواهد ديد»‌.

ابن‌ أبي‌ الحديد گويد‌: اين‌ خبر از طرق‌ بسياري‌ روايت‌ شده‌ است‌ و در آن‌ زياديي‌ هم‌ هست‌ كه‌ صاحب‌ «نهج‌» نياورده‌ است‌ و آن‌ گفتار حضرت‌ است‌ راجع‌ به‌ او كه‌ ‌: يَحْمِلُ رَايَةَ ضَلاَلَةٍ بَعْدَ مَا يَشِيبُ صُدْغَاهُ‌. وَ إنَّ لَهُ إمْرَةً‌... تا آخر كلام‌ «او رايت‌ پرچم‌ ضلالت‌ را به‌ دوش‌ ميكشد‌، بعد از آنكه‌ موهاي‌ دو طرف‌ پيشاني‌ او كه‌ نزديك‌ گوش‌ اوست‌‌، سپيد شده‌ است‌»‌.

آنگاه‌ گويد‌: تمام‌ مردم‌ گبش‌هاي‌ چهارگانه‌ را كه‌ حضرت‌ ميفرمايد به‌ پسران‌ عبدالملك‌‌، وليد و سليمان‌ و يزيد و هشام‌ تفسير كرده‌اند‌. و از بني‌ اميّه‌ و از غير بني‌ اميّه‌‌، چهار برادري‌ كه‌ با هم‌ خلافت‌ كرده‌ باشند نيامده‌اند‌. ولي‌ در نزد من‌ جايز است‌ كه‌ مراد از آنها پسران‌ صلبي‌ مروان‌ باشند كه‌ عبارتند از عبدالملك‌‌، و عبدالعزيز‌، و بِشر‌، و محمّد‌، و همة‌ آنها رئيس‌ شدند و شجاع‌ بودند‌. امّا عبدالملك‌ متولّي‌ امر خلافت‌ شد‌. و امّا بِشر ولايت‌ عراق‌ را داشت‌‌. و امّا محمّد ولايت‌ جزيره‌ را داشت‌‌. و امّا عبدالعزيز ولايت‌ مصر را داشت‌‌. و از براي‌ هر يك‌ از آنها آثار مشهوري‌ است‌‌. و اين‌ تفسير‌، أوْلي‌ است‌ به‌ جهت‌ آنكه‌ وليد و برادرانش‌‌، پسران‌ پسر او بوده‌اند و ليكن‌ اينها پسران‌ صُلْبي‌ او بوده‌اند‌.

و مراد از يوم‌ أحمر روز سخت‌ است‌‌. به‌ سال‌ قحطي‌ و خشكي‌ ميگويند‌: سَنَةٌ حَمْراء و جميع‌ آنچه‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ در اين‌ خطبه‌ خبر داده‌ است‌‌، كَما أخْبَر واقع‌ شده‌ است‌‌، و همچنين‌ گفتار او كه‌ ‌: يَحْمِلُ رَايَةَ ضَلاَلَةٍ بَعْدَ مَا يَشِيبُ صُدْغَاهُ‌. چون‌ بنا بر اعدل‌ روايات‌‌، در سنّ شصت‌ و پنج‌ سالگي‌ متولّي‌ امر خلافت‌ شد‌.[85]

و مجلسي‌ در «بحار» اين‌ خطبه‌ را با همان‌ دو تفسير به‌ فرزندان‌ صُلْبي‌ خود مروان‌‌، و يا عبدالملك‌‌، در باب‌ إخبار به‌ مغيبات‌ و علم‌ به‌ لغات‌ آنحضرت‌ آورده‌ است‌‌.[86]

بازگشت به فهرست

اخبار آن حضرت از حكومت معاويه در شام
و از جمله‌ خبرهاي‌ به‌ غيب‌ حضرت‌‌، خطبه‌اي‌ است‌ كه‌ دربارة‌ معاويه‌ و ادعاي‌ او و نعيق‌ او در شام‌ و سپس‌ حركت‌ كردن‌ او با لشگر گران‌ به‌ كوفه‌ را بيان‌ ميكند‌. اين‌ خطبه‌ در «نهج‌ البلاغة‌» است‌:

الاْوَّلُ قَبْلَ كُلِّ أوَّلٍ‌، وَالآخِرُ بَعْدَ كُلِّ آخِرٍ‌، بِأوَّلِيَّتِهِ وَجَبَ أنْ لاَ أوَّلَ لَهُ‌، وَ بِآخِرِيَّتِهِ وَجَبَ أنّ لاَ آخِرَ لَهُ‌. وَ أَشْهَدُ أنْ لاَ إلَهَ إلاَّ اللهُ‌، شَهَادَةً يُوَافِقُ فِيهَا السِّرُّ الاءعْلاَنَ وَالْقَلْبُ اللِّسَانَ‌.

أَيـُّهَا النَّاسُ لاَ يَجْرِمَنَّكُمْ شِقَاقِي‌‌، وَ لاَ يَسْتَهْرِيَنَّكُمْ عِصْيَانِي‌‌، وَ لاَ تَتَرَامُوا بِالاْبْصَارِ عِنْدَ مَا تَسْتَمِعُونَهُ مِنِّي‌‌. فَوَالَّذِي‌ فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأ النَّسَمَةَ‌، إنَّ الَّذِي‌ اُنَبِّئُكُمْ بِهِ عَنِ النَّبِيِّ صَلَّي‌ اللَهُ عَلَيْهِ وَءَالِهِ وَسَلَّمَ‌. مَا كَذَبَ الْمُلَلِّغُ وَ لاَ جَهِلَ السَّامِعُ‌.

وَلَكَأنِي‌ أنْظُرُ إلَي‌ ضِلِّيلٍ نَعَقَ بِالشَّامِ وَ فَحَصَ بِرَايَاتِهِ فِي‌ ضَوَاحِي‌ كُفوَانَ‌. فَإذَا فَغَرَتْ فَاغِرَتُهُ‌، وَاشْتَدَّتْ شَكيمَتُهُ‌، وَ ثَقُلَتْ فِي‌ الاْرْضِ وَ طَأَتُهُ‌، عَضَّتِ الْفِتْنَةُ أبْنَاءَهَا بِأنْيَابِهَا‌، وَ مَاجَتِ الْحَرْبُ بِأمْوَاجِهَا‌، وَ بَدَا مِنَ الاْيَّامِ كُلُوحُها‌، وَ بَدَا مِنَ اللَّيَالِي‌ كُدُوحُهَا‌.

فَإذَا أيْنَعَ زَرْعُهُ‌، وَ قَاَمَ عَلي‌ يَنْعِهِ‌، وَ هَدَرَتْ شَقَاشُقُهُ‌، وَ بَرَقَتْ بَوَارِقُهُ‌، عَقَدَتؤ رَايَاتُ الْفِتَنِ الْمُعْضِلَةِ وَأقْبَلْنَ كَاللَّيلِ الْمُظْلِمِ وَالْبَحْرِ الْمُلْتَطِمِ‌. هَذَا وَ كَمْ يَخْرِقُ الْكُوفَةَ مِنْ قَاصْفٍ‌، وَ يَمُرُّ عَلَيْهَا مِنْ عَاصِفٍ‌. وَ عَنْ قَلِيلٍ تَلْتَفُّ الْقُرُونُ بِالْقُرُونِ‌، وَ يُحْصَدُ الْقَائِمُ‌، وَ يُحْطَمُ الْمَحْصُودُ‌:[87]

«اوست‌ اوّل‌ قبل‌ از هر اوّلي‌‌. و اوست‌ آخر بعد از هر آخري‌‌. با اوّل‌ بودن‌ او لازم‌ و ثابت‌ ميشود كه‌ اوّلي‌ براي‌ او نباشد‌. و با آخر بودن‌ او لازم‌ و ثابت‌ ميشود كه‌ آخري‌ براي‌ او نباشد‌. و شهادت‌ ميدهم‌ كه‌ معبودي‌ جز او نيست‌‌. شهادتي‌ كه‌ در آن‌ سرّ و پنهان‌ و با آشكارا و اعلان‌ موافق‌ باشد و قلب‌ با زبان‌ هم‌ آهنگ‌ آيد‌.

اي‌ مردم‌ ستيزگي‌ و شقاق‌ با من‌‌، شما را به‌ جرم‌ نيندازد كه‌ زياني‌ كنيد ‌!و معصيت‌ و مخالفت‌ با من‌ شما را در تيه‌ و وادي‌ ضلالت‌ و گمراهي‌ فرو نبرد كه‌ مرا تكذيب‌ نمائيد‌. و چون‌ چيزي‌ را از من‌ مي‌شنويد با چشمهاي‌ خود غَمْز و لَمْز نكيند و با اشاره‌ و كنايه‌ و ردّ و بدلِ حالات‌ خشم‌ خود‌، گفتار مرا به‌ دروغ‌ و كذب‌ نسبت‌ ندهيد ‌!سوگند به‌ خدائي‌ كه‌ دانه‌ را شكافت‌ و جان‌ و روح‌ را آفريد‌، آنچه‌ من‌ به‌ شما خبر ميدهم‌‌، از پيغمبر صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ است‌‌. نه‌ مبلّغ‌ (رسول‌ خدا) دروغ‌ گفته‌ و نه‌ شنونده‌ (كه‌ خودم‌ باشم‌) بدان‌ جهل‌ داشته‌ و مطالب‌ را غير صحيح‌ و نادرست‌ به‌ شما تحويل‌ ميدهد‌.

گويا مثل‌ اينكه‌ من‌ دارم‌ مي‌بينم‌: يك‌ مرد بسيار گمراهي‌ را كه‌ در شام‌ دعوت‌ خود را آغاز كرده‌ و پرچم‌ها و رأيت‌ هاي‌ خود را در اطراف‌ و نواحي‌ نزديك‌ كوفه‌ بر زمين‌ كوفته‌ است‌‌. و چون‌ دهان‌ خود را براي‌ بلعيدن‌ باز كند‌، و افسار مركب‌ خود را محكم‌ نموده‌ لجام‌ او را با آهن‌ در دهان‌ او شديداً ببندد‌، و قدمهايش‌ در زمين‌ محكم‌ شود و سنگين‌ بايستد‌، فتنه‌ و بلاي‌ ناشي‌ از او با دندانهاي‌ أنياب‌ خود‌، فرزندان‌ خود را بگزد و گاز بگيرد‌. جنگ‌ با امواج‌ گستردة‌ خود موج‌ زند و همه‌ جا را فرا گيرد‌، و از روزهاي‌ روزهاي‌ بد چهره‌ و كريه‌ و عَبُوس‌‌، رخ‌ خود را نشان‌ دهند‌، و از شب‌هاي‌ روزگار آن‌ شبهاي‌ زخم‌ ديده‌ و جراحت‌ رسيده‌ به‌ ظهور آيند‌.

پس‌ چون‌ وقت‌ رسيدن‌ كشت‌ و زرع‌ او شود و بر محصول‌ رسيدة‌ كشت‌ خود استوار گردد‌، و صداي‌ شِقشِقه‌هاي‌ او فضا را پر كند و بارقه‌هاي‌ سوزان‌ او برق‌ زند‌، در اين‌ حال‌ است‌ كه‌ رأيت‌ها و پرچم‌هاي‌ فتنه‌هاي‌ صعب‌ و مشكل‌ و غير قابل‌ تحمّل‌ او بسته‌ ميشود و مانند شب‌ تاريك‌ و ظلماني‌ روي‌ مي‌آورند و همچون‌ درياي‌ متلاطم‌ و خروشان‌ مي‌آيند‌. اين‌ را بدان‌ و چه‌ بسيار از صداهاي‌ رعد و برق‌ و بادهاي‌ مخوف‌ او‌، مردم‌ كوفه‌ را بدرّد و پاره‌ كند‌. و چه‌ بسيار از طوفان‌ها و تندبادهاي‌ شديد او بر مردم‌ كوفه‌ بوزد و آنها را بشكند و خُرد نمايد‌. و در همين‌ زمان‌ نزديك‌‌، شاخها با شاخها مواجه‌ ميشوند و در هم‌ مي‌پيچند و بين‌ قائدين‌ فتنه‌ و زمامداران‌ حقّ درگيري‌ پيدا ميشود‌. افرادي‌ كه‌ ايستاده‌اند درو ميشوند و افرادي‌ كه‌ درو شده‌اند پايمال‌ ميگردند»‌.

مجلسي‌ ـ رضوان‌ الله‌ عليه‌ ـ گويد‌: گفته‌ شده‌ است‌ مراد از ضلّيل‌ معاويه‌ است‌‌. و نيز گفته‌ شده‌ است‌: مراد سُفياني‌ است‌‌. و ابن‌ أبي‌ الحديد گويد‌: مراد عبدالملك‌ بن‌ مروان‌ است‌‌. چون‌ اين‌ صفات‌ و علامات‌ در او تمامتر است‌ از غير او‌، به‌ علّت‌ آنكه‌ او دعوت‌ خود را از شام‌ شروع‌ كرد و اين‌ معناي‌ نعيق‌ اوست‌‌. و او رايات‌ و پرچمهاي‌ خود را در كوفه‌ كوفت‌‌، يكبار در وقتي‌ كه‌ خودش‌ بشخصه‌ به‌ عراق‌ آمد‌، و مصعب‌ را كشت‌‌. و يكبار بواسطة‌ استخلاف‌ امراء خود در كوفه‌ همچون‌ برادرش‌ بشر بن‌ مروان‌ و غيره‌‌، تا آنكه‌ امر منتهي‌ شد به‌ حجّاج‌‌، و آن‌ زمانِ اشتداد شكيمه‌ و افسار مركب‌ عبدالملك‌ و قدم‌ محكم‌ او بوده‌ است‌‌.

در اين‌ وقت‌ بود كه‌ امر جدًّا مشكل‌ شد و فتنه‌ها يكي‌ پس‌ از ديگري‌ روي‌ آورد‌. زيرا كه‌ با خوارج‌ درگير شد و با عبدالرحمن‌ بن‌ أشْعَث‌ جنگيد‌. و چون‌ امر عبدالملك‌ به‌ پايان‌ رسيد هلاك‌ شد و رايات‌ فتنه‌هاي‌ معضل‌ و مشكل‌ پس‌ از وي‌ بسته‌ شد همچون‌ جنگ‌هاي‌ اولاد او با بني‌ المهلّب‌‌، و با زَيْد بن‌ علي‌ عليه‌ السّلام‌‌، و مثل‌ فتنه‌هاي‌ واقع‌ در كوفه‌ در ايّام‌ يوسف‌ بن‌ عمر و خالد قسري‌ و عمر بن‌ هُبَيرة‌ و غيرهم‌‌. و آن‌ فسادها و ظلم‌ ها و ذهاب‌ نفوس‌ و استيصال‌ اموالي‌ كه‌ در عهد ايشان‌ به‌ وقوع‌ پيوست‌‌.[88]

و بعضي‌ گفته‌اند‌: حضرت‌ كنايه‌ زده‌اند بدين‌ گفتارشان‌ از معاويه‌ و آنچه‌ در ايّام‌ او از فتنه‌هاي‌ جاريه‌ به‌ وقوع‌ پيوسته‌ و آنچه‌ بعد از وي‌ از ايّام‌ يزيد و عبيدالله‌ بن‌ زياد از فتنه‌ها متحقّق‌ گشت‌ همچون‌ واقعة‌ حسين‌ عليه‌ السّلام‌‌. وليكن‌ احتمال‌ اوّل‌ ارجح‌ است‌ به‌ علّت‌ آنكه‌ معاويه‌ در ايّام‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ بود است‌ و او دعوت‌ مردم‌ را بسوي‌ خود از شام‌ آغاز كرد‌. امّا كلام‌ حضرت‌ دلالت‌ دارد بر آنكه‌ در زمان‌ بعد‌، اين‌ قضيه‌ پيدا ميشود‌. مگر نمي‌گري‌ كه‌ ميگويد‌: لَكَأنِّي‌ أنْظُرُ إلَي‌ ضِلّيلٍ قَدْ نَعِقَ بِالشَّامِ‌.[89]

و پس‌ از آنكه‌ مجلسي‌‌، لغات‌ اين‌ خطبه‌ را معني‌ كرده‌ است‌ گفته‌ است‌: بعداً ما بسياري‌ از اخباري‌ را كه‌ در كتاب‌ «فِتَن‌ بُرْسي‌» از «مشارق‌ انوار اليقين‌» او وارد شده‌است‌‌، بيان‌ خواهيم‌ كرد‌.

بازگشت به فهرست

اخبارآن حضرت از آوردن جنازه‌اي از يمن
از اصبغ‌ بن‌ نباته‌ روايت‌ است‌ كه‌ گويد‌: أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ روزي‌ در نجف‌ كوفه‌ نشسته‌ بود و به‌ اطرافيان‌ خود گفت‌: مَنْ يَرَي‌ مَا أرَي‌ «چه‌ كسي‌ مي‌بيند آنچه‌ را كه‌ من‌ مي‌بينم‌؟» آنها گفتند‌: مَا تَرَي‌ يَا عَيْنَ اللهِ النَّاظِرَةَ في‌ عِبَادِهِ؟ «اي‌ چشم‌ خدا كه‌ با آن‌ در بندگانش‌ مينگرد‌، تو چه‌ مي‌بيني‌»؟

أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ گفتند‌: من‌ مي‌بينم‌ شتري‌ را كه‌ جنازه‌اي‌ را بر روي‌ خود حمل‌ ميكند‌، يك‌ مرد جلودار شتر و يك‌ مرد هم‌ از عقب‌ ميراند‌، و بعد از سه‌ روز ديگر به‌ نزد شما مي‌آيند‌. چون‌ روز سوّم‌ رسيد‌، آن‌ شتر با جنازه‌اي‌ كه‌ روي‌ آن‌ بسته‌ بودند در همراهي‌ دو مرد رسيد‌. آن‌ دو مرد بر حضرت‌ و بر آنان‌ سلام‌ كردند‌. أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ پس‌ از آنكه‌ به‌ آنها خوش‌ آمد گفت‌ و تحيّت‌ فرستاد‌، گفت‌: شما كيستيد؟‌!و از كجا مي‌آئيد؟‌!و اين‌ جنازه‌ كيست‌؟‌!و به‌ چه‌ سبب‌ اينجا آمده‌ايد؟!

گفتند‌: ما از اهل‌ يمن‌ مي‌باشيم‌‌، و اين‌ جنازه‌ پدر ماست‌‌. در هنگام‌ مرگش‌ به‌ ما وصيّت‌ كرد كه‌ چون‌ مرا غسل‌ داديد و كفن‌ نموديد و بر من‌ نماز خوانديد‌، مرا بر روي‌ اين‌ شترم‌ به‌ عراق‌ حمل‌ كنيد و مرا در آنجا در نجف‌ كوفه‌ دفن‌ كنيد؟

حضرت‌ گفتند‌: آيا شما از او سؤال‌ كرديد كه‌ به‌ چه‌ سبب‌؟ گفتند‌: آري‌ ما از او سؤال‌ كرديم‌ و او گفت‌: يُدْفَنُ هُنَاكَ رَجُلٌ لَوْ شَفَعَ فِي‌ يَوْمِ الْقِيَامَةِ لاِهْلِ الْمَوْقِفِ لَشُفِّعَ‌، «به‌ جهت‌ آنكه‌ در آنجا دفن‌ ميشود مردي‌ كه‌ اگر در روز قيامت‌ براي‌ اهل‌ محشر شفاعت‌ كند‌، شفاعتش‌ قبول‌ ميشود»‌. فَقَامَ أمِيرالْمُؤمِنِينَ عَلَيهِ السَّلامُ وَ قَالَ‌: صَدَقَ‌، أَنا وَاللهِ ذَلِكَ الرَّجُلُ‌،[90] «أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ ايستاد و گفت‌: راست‌ گفته‌ است‌‌، سوگند به‌ خدا من‌ همان‌ مَردم‌»
اخبار آن حضرت از فتنه صاحب رنج
و از جمله‌ خبرهاي‌ غيبيّة‌ آنحضرت‌ خبري‌ است‌ كه‌ راجع‌ به‌ صاحب‌ زنج‌ است‌ كه‌ لشگر به‌ بصره‌ ميكشد و مردم‌ را ميكشد و خانه‌ها را ويران‌ مي‌نمايد‌. واز جمله‌ خبرها خبري‌ است‌ كه‌ در وصف‌ أتراك‌ آورده‌ است‌ كه‌ مردم‌ را قتل‌ عام‌ نمايند‌.

امّا دربارة‌ صاحب‌ زنج‌ يعني‌ رئيس‌ سياهپوستان‌ زنگبار‌، در ضمن‌ ملاحم‌ و وقايع‌ مهمّه‌اي‌ كه‌ در بصره‌ واقع‌ ميشود‌، در «نهج‌ البلاغة‌» ميفرمايد‌: يَا أحْنَفُ‌، كَأنِّي‌ بِهِ وَقَدْ سَارَ بِالْجَيْشِ الَّذِي‌ لاَ يَكُونُ لَهُ غُبَارُ‌، وَ لاَ لَجُبٌ‌، وَ لاَ قَعْقَعَةُ لُجُمٍ‌، وَ لاَ حَمْحَمَةٌ خَيْلٍ‌، يُثيرُونَ الاْرْضَ بِاقْدَامِهِمْ كَأنـَّهَا أقْدَامُ النَّعَامِ (يُومِي‌ بِذَلِكَ إلَي‌ صَاحِبِ الزَّنجِ ثُمَّ قَالَ عَلَيْهِ السَّلامُ‌:)

وَيْلٌ لِسِكَكِكُمُ الْعَامِرَةِ وَالدُّورِ الْمُزَخْرِفَةِ الَّتي‌ لَهَا أجْنِحَةٌ كَأجْنِحَةِ النُّسُورِ‌، وَ خَرَاطِيمُ كَخَراطِزمِ الْفِيَلَةِ‌، مِنْ اُولَئِكَ الَّذِينَ لاَ يُنْدَبُ قَتِيلُهُمْ‌، وَ لاَيُفْتَقَدُ غَائِبُهُمُ‌. أنَا كَابُّ الدُّنْيَا لِوَجْهِهَا‌، وَ قَادِرُهَا بِقَدْرِهَا‌، وَ نَاظِرُهَا بِعَيْنِهَا‌.[91]

«اي‌ احنف‌ بن‌ قيس‌‌، گويا من‌ دارم‌ او را مي‌بينم‌ در حالي‌ كه‌ لشگري‌ را با خود حركت‌ داده‌ است‌ كه‌ آن‌ لشگر غبار و گرد و خاك‌ ندارد و صدا و صوت‌ ندارد‌، و صدائي‌ از بهم‌ خوردن‌ لگام‌هاي‌ اسبانشان‌ بر دندان‌هاي‌ اسبان‌ به‌ گوش‌ نمي‌رسد‌، و صداي‌ حَمحمة‌ اسبان‌ و قاطران‌ ايشان‌ شنيده‌ نمي‌شود‌. زمين‌ را با گامهايشان‌ مي‌كَنند‌، گويا پاهاي‌ آنها مثل‌ پاهاي‌ شتر مرغ‌ است‌‌. (سيّد رضي‌ ميگويد‌: با اين‌ عبارات‌ حضرت‌ اشاره‌ به‌ صاحب‌ زنج‌ مي‌نمايند‌، و سپس‌ مي‌گويند:)

اي‌ واي‌ از آنچه‌ از دست‌ او بر سر راههاي‌ شما و شوارع‌ و جادّه‌هاي‌ آباد شما مي‌آيد و بر خانه‌هاي‌ شما كه‌ به‌ طلا زينت‌ شده‌ است‌‌، آن‌ خانه‌هائي‌ كه‌ بالكون‌هاي‌ بر آمده‌ و جلو آمده‌ از ديوارهاي‌ آن‌ مانند بال‌هاي‌ نَسْر و باز شكاري‌ است‌ (كه‌ از عقاب‌ قوي‌تر است‌) و ناودان‌هاي‌ آن‌ خانه‌ها مانند خرطوم‌ فيل‌ از ديوارهاي‌ آنها جلوتر آمده‌ است‌‌. اي‌ واي‌ از دست‌ اين‌ لشگري‌ كه‌ چون‌ كسي‌ از آن‌ كشته‌ شود‌، گريه‌ كننده‌ و نوحه‌گري‌ ندارد و چون‌ كسي‌ از آن‌ غائب‌ شود و از بين‌ برود‌، احصائيّه‌ و شمارش‌ ندارد كه‌ شخصش‌ معلوم‌ شود و معيّن‌ گردد‌.

من‌ كسي‌ هستم‌ كه‌ دنيا را يكسره‌ ترك‌ كرده‌ام‌ و كنار گذارده‌ام‌‌، و به‌ قدر و قيمت‌ و منزلت‌ دنيا براي‌ آن‌ ارزش‌ قائلم‌‌، و با چشمي‌ كه‌ ارزش‌ و ميزان‌ اهميّت‌ دنيا را ميداند‌، به‌ آن‌ نظر ميكنم‌»‌.

مجلسي‌ گفته‌ است‌: چون‌ گامهاي‌ لشگر صاحب‌ زنج‌ در خشنونت‌‌، مثل‌ سُم‌هاي‌ اسبان‌ است‌ لهذا حضرت‌ فرمود‌: «زمين‌ را با پاهايشان‌ مي‌كَنند»‌. و بعضي‌ گفته‌اند‌: اين‌ عبارت‌ كنايه‌ از محكم‌ قدم‌ نهادن‌ آنهاست‌ تا با عبارت‌ آنكه‌ لشگر آنها غبار و گرد و خاك‌ ندارند‌، سازش‌ بيشتري‌ داشته‌ باشد‌.

و امّا اينكه‌ حضرت‌ گفته‌ است‌: «گامهايشان‌ همچون‌ گامهاي‌ شتر مرغ‌ است‌» به‌ جهت‌ آنستكه‌ چون‌ پاهاي‌ زنگيان‌ غالباً كوتاه‌ است‌ و پهن‌ و جلوي‌ آنها نيز عريض‌ و گسترده‌ با انگشتان‌ باز و جدا‌، فلهذا شباهت‌ تمامي‌ به‌ پاهاي‌ شترمرغ‌ دارد‌. و جَناح‌ هاي‌ خانه‌ها را كه‌ حضرت‌ تشبيه‌ به‌ بالهاي‌ نَسْر و باز كرده‌ است‌ عبارت‌ است‌ از رواشن‌ و دريچه‌هائي‌ كه‌ از اطاق‌ها بيرون‌ مي‌آورند و با چوب‌ و حصير مي‌پوشانند و از سقف‌ها جلوتر و مشخص‌تر است‌ براي‌ آنكه‌ خانه‌ها را از ريزش‌ باران‌ و از شعاع‌ آفتاب‌ محفوظ‌ دارند‌. و خرطوم‌هاي‌ منزلهايشان‌ كه‌ مانند خراطيم‌ فيل‌ است‌ عبارت‌ است‌ از ناودان‌هاي‌ آنها كه‌ آنها را قيراندود نموده‌ و به‌ درازاي‌ پنج‌ ذراع‌ (دو متر و نيم‌ تقريباً) از سقف‌ منزل‌ به‌ شكل‌ افقي‌ نه‌ عمودي‌ نصب‌ ميكردند‌. و اينكه‌ حضرت‌ ميفرمايد‌: «بر كشتة‌ آنها كسي‌ نمي‌گريد» ممكن‌ است‌ كنايه‌ از حرص‌ لشگر باشد بر جنگ‌ و قتال‌ و يا به‌ جهت‌ آن‌ باشد كه‌ زنگيان‌ زن‌ و بچه‌ و اهل‌ و عشيره‌ نداشتند و بطور تجرّد زندگي‌ مي‌كردند‌. و اينكه‌ بر غائبشان‌ تجسّس‌ و كنگاش‌ و احصائيّه‌ به‌ عمل‌ نمي‌آيد كنايه‌ از كثرت‌ لشگر باشد كه‌ هر وقت‌ كشته‌ شوند جماعتي‌ ديگر بجاي‌ آنان‌ قرار ميگيرند‌.[92]

ابن‌ أبي‌ الحديد در تاريخ‌ صاحب‌ زنج‌ و ظهور او و تا شكست‌ او بحثي‌ مفصّل‌ نموده‌ است‌‌.[93] او ميگويد‌: صاحب‌ زنج‌ در فراتِ بصره‌ در سنة‌ 255 ظهور كرد و چنين‌ به‌ مردم‌ نشان‌ داد كه‌ من‌ عليُّ بن‌ محمّد بن‌ أحمد بن‌ عيسي‌ بن‌ زيد بن‌ عليّ بن‌ الحسين‌ بن‌ عليّ بن‌ أبي‌طالب‌ عليه‌ السّلام‌ هستم‌‌. و زنگيان‌ سياه‌پوستي‌ كه‌ در بصره‌ خاكروبه‌ها را جارو ميكردند و سپورها و روفتگرها دور او جمع‌ شدند‌. و اكثر مردم‌ خصوصاً طالبين‌ (فرزندان‌ ابوطالب‌ اعمّ از فاطميين‌ و ساير علويين‌ و غير علويين‌) در نسبِ او قَدْح‌ و اشكال‌ داشتند‌، و او را در اين‌ انتساب‌ دروغگو ميدانستند‌. و تمام‌ علماء علم‌ انساب‌ اتّفاق‌ دارند بر آنكه‌ او از قبيلة‌ عبدالقيس‌ است‌ و او عليّ بن‌ محمّد بن‌ عبدالرّحيم‌ است‌ و مادرش‌ از بني‌ أسَد است‌ از أسَدُ بْنُ خُزْعَة‌ و جدّ مادرش‌ محمّد بن‌ حكيم‌ أسدي‌ است‌ كه‌ از اهل‌ كوفه‌ است‌ و يكي‌ از كساني‌ است‌ كه‌ با حضرت‌ زيد بن‌ عليّ بن‌ الحسين‌ عليه‌ السّلام‌ بر هشام‌ بن‌ عبدالملك‌ خروج‌ كرده‌ است‌‌. و چون‌ زيد شهيد شد‌، او فرار كرد و به‌ ري‌ آمد و در قريه‌اي‌ از آنجا به‌ نام‌ وَرْزنين‌ سكونت‌ گزيد و مدّتي‌ اقامت‌ نمود‌. در اين‌ قريه‌ صاحب‌ زنج‌‌. عليّ بن‌ محمّد به‌ دنيا آمده‌ است‌ و در آنجا نشود و نما نمود‌. و پدر پدرش‌ كه‌ عبدالرحيم‌ نام‌ دارد‌، مردي‌ بود از عبد قَيس‌‌، و محلّ تولد او در طالقان‌ بوده‌ است‌‌، و در عراق‌ آمد و يك‌ كنيزي‌ را كه‌ از اهل‌ سند بود خريد و محمّد پدر صاحب‌ زنج‌ از وي‌ متولّد شد‌.

بازگشت به فهرست

گفتارمسعودی در باره صاحب زنج
تا آنكه‌ ابن‌ أبي‌ الحديد گويد‌: مسعودي‌ در كتاب‌ خود «مروج‌ الذهب‌» گفته‌ است‌: كارهائي‌ كه‌ از عليّ بن‌ محمّد صاحب‌ زنج‌ به‌ وقوع‌ پيوسته‌ است‌ دلالت‌ دارد بر آنكه‌ او از طالبيين‌ نبوده‌ است‌‌، فلهذا اين‌ افعال‌‌، قدح‌ و طعن‌ در نسب‌ او را گواهي‌ ميكند‌. چون‌ ظاهر حال‌ او اينطور بوده‌ است‌ كه‌ به‌ مذهب‌ أزاقه‌ (طائفه‌اي‌ از خوارج‌) منتسب‌ بوده‌ است‌ در كشتن‌ زنان‌ و اطفال‌ و پيرمردان‌ فرتوت‌ و مريضان‌‌. و در روايت‌ آمده‌ است‌ كه‌: او يك‌ بار خطبه‌ خواند و در اوّل‌ خطبه‌اش‌ گفت‌: لاَ إلَهَ إلاَّ اللَّهُ‌، وَاللَّهُ أكْبَرُ‌. اللَّهُ أكْبَرُ‌. لاَحُكَُ إلاَّ لِلَّهِ‌. و تمام‌ گناهان‌ را شرك‌ ميدانست‌‌. بعضي‌ از مردم‌ در دينش‌ طعن‌ و خدشه‌ نموده‌ او را نسبت‌ به‌ زَنْدَقَه‌ و الحاد دادند‌، و همين‌ ظهور در امر او داشت‌‌. زيرا كه‌ در اوّل‌ كارش‌ به‌ علم‌ نجوم‌ و سحر و اصطرلاب‌ اشتغال‌ داشته‌ است[94].

و أبو جعفر محمّد بن‌ جرير طبري‌ گفته‌است‌: عليّ بن‌ محمّد به‌ سامراء رفت‌ و در آنجا معلّم‌ طفلان‌ شد و نويسندگان‌ را مدح‌ ميگفت‌ و از مردم‌ تمنّاي‌ عطاء و بخشش‌ مي‌نمود‌. در سنة‌ 249 به‌ بحرين‌ رفت‌ و در آنجا ادعا كرد كه‌ من‌ عليّ بن‌ محمّد بن‌ الفضل‌ بن‌ الحسن‌ بن‌ عبيدالله‌ بن‌ العبّاس‌ بن‌ عليّ بن‌ أبي‌طالب‌ عليه‌ السّلام‌ هستم‌ و مردم‌ هَجَر را به‌ اطاعت‌ خود فرا خواند‌.[95]

چون‌ صاحب‌ زنج‌ در مسير خود به‌ باديه‌ رسيد به‌ اهل‌ آنجا اينطور فهمانيد كه‌: من‌ يحيي‌ بن‌ عمر بن‌ الحسين‌ بن‌ زيد بن‌ علي‌ بن‌ الحسين‌ بن‌ علي‌ بن‌ أبي‌طالب‌ هستم‌‌.[96] تا آنكه‌ گويد‌: و سپس‌ به‌ بغداد آمد و يك‌ سال‌ در آنجا اقامت‌ كرد‌، و در اين‌ سال‌ نسب‌ خود را به‌ محمّد بن‌ أحمد بن‌ عيسي‌ بن‌ زيد ميرساند‌.[97] تا آنكه‌ گويد‌: و در اين‌ ايّام‌ صاحب‌ زنج‌‌، خود را به‌ محمّد بن‌ محمّد بن‌ زيد بن‌ علي‌ بن‌ الحسين‌ منتسب‌ مي‌ساخت‌‌، بعد از آنكه‌ سابقاً خود را به‌ أحمد بن‌ عيسي‌ بن‌ زيد منتسب‌ مي‌نمود‌. و اين‌ به‌ جهت‌ آن‌ بود كه‌ بعد از آنك‌ او را از بصره‌ اخراج‌ كردند‌، جماعتي‌ از علويين‌ ساكن‌ بصره‌ نزد او آمدند كه‌ در ميان‌ آنها جماعتي‌ از فرزندان‌ أحمد بن‌ عيسي‌ بن‌ زيد بودند‌. از آنها ترسيد و خود را به‌ محمّد بن‌ زيد منتسب‌ ساخت‌‌.[98] و پس‌ از آن‌ آن‌ خود را به‌ يحيي‌ بن‌ زيد منتسب‌ ساخت‌ و اين‌ قطعاً كذب‌ است‌ چون‌ اجماع‌ قائم‌ است‌ بر آنكه‌ يحيي‌ بن‌ زيد در وقتي‌ كه‌ مُرد اصلاً فرزندي‌ از خود باقي‌ نگذارد‌، چون‌ فقط‌ يك‌ دختر از او به‌ وجود آمد و آنهم‌ در وقتي‌ كه‌ شيرخواره‌ بود‌، مرد‌.[99] تا آنكه‌ ابن‌ أبي‌ الحديد گويد ‌:

علي‌ بن‌ حسين‌ مسعودي‌ در «مروّج‌ الذهب‌» گويد‌: اين‌ واقعه‌ در بصره‌ واقع‌ شد و از اهل‌ بصره‌‌، سيصد هزار نفر كشته‌ شدند‌. و عليّ بن‌ ابان‌ مُهَلّبي‌ بعد از فراغتش‌ از واقعه‌‌، در محلي‌ كه‌ به‌ بني‌ يَشكُر معروف‌ بود‌، منبري‌ نهاد و در آنجا در روز جمعه‌ نماز خواند و براي‌ عليّ بن‌ محمّد صاحب‌ زنج‌ خطبه‌ خواند و بعد از آن‌ بر ابوبكر و عمر طلب‌ رحمت‌ كرد‌، و در خطبة‌ خود نه‌ از عثمان‌ و نه‌ از علي‌ عليه‌ السّلام‌ نام‌ نبرد‌. و بر أبوموسي‌ اشعري‌ و عمرو بن‌ العاص‌ و معاوية‌ بن‌ أبي‌ سفيان‌ لعنت‌ فرستاد‌. مسعودي‌ گويد‌: اين‌ تأكيد ميكند آنچه‌ را كه‌ ما ذكر كرديم‌ و حكايت‌ نموديم‌ كه‌ عقيده‌ و مذهب‌ او بر قول‌ أزارقه‌ بوده‌ است‌‌.[100]و [101]

بازگشت به فهرست

اخبار آن حضرت ازهجوم تاتار و چنگيز
و امّا دربارة‌ سپاهيان‌ اتراك‌ كه‌ مراد لشگر چنگيزخان‌ تاتار هستند به‌ دنبال‌ همين‌ كلام‌ خود حضرت‌ در «نهج‌ البلاغة‌» ميگويد‌: كَأنِّي‌ أرَاهُمْ قَوْمًا كَأنَّ وُجُوهَهُمُ الْمَجانُّ الْمُطَرَّفَةُ‌، يَلْبَسُونَ السَّرَقَ وَالدِّيبَاجَ‌، وَ يَعْتَقِبُونَ الْخَيْلَ الْعِتَاقَ‌. وَ يَكُونُ هُنَاكَ اسْتِحْرَارُ قَتْلٍ حَتَّي‌ يَمْشِيَ الْمَجْرُوحُ عَلَي‌ الْمَقْتُولِ‌، وَ يَكُونَ الْمُفْلِتُ أقَلَّ مِنَ الْمَأسُورِ‌.

(فَقَالَ لَهُ بَعْضُ أصْحَابِهِ‌: لَقَد اُعْطِيتَ يَا أَمِيرَالْمُؤمِنِينَ عِلْمَ الْغَيْبِ ‌!فَضَحِكَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ قَالَ لِلرَّجُلِ وَ كَانَ كَلْبِيًّا)‌: يَا أخَا كَلْبٍ لَيْسَ هُوَ بِعِلْمِ غَيْبٍ وَ إنَّمَا هُوَ تَعَلُّمُ مِنْ ذِي‌ عِلْمٍ‌. وَ إنَّمَا عِلْمُ الْغَيْبِ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ مَا عَدَّدَ اللهُ سُبْحَانَهُ بِقَوْلِهِ‌: «إنَّ اللهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ» الآيَةِ‌.[102] فَيَعْلَمُ سُبْحَانَهُ مَا فِي‌ الاْرْحَامِ مِنْ ذَكَرٍأَوْ أُنْثَي‌‌، وَ قَبِيحٍ أَوْ جَمِيلٍ‌، وَ سَخِيٍّ أوْ بَخِيلٍ‌، وَ شَفِيٍّ أوْ سَعِيدٍ‌، وَ مَنْ يَكُونُ فِي‌ النَّارِ حَطَبًا أوْ فِي‌ الْجِنَانِ لِلنَّبيينَ مُرَافِقًا‌. فَهَذَا عِلْمُ الْغَيْبِ الَّذي‌ لاَ يَعْلَمُهُ إلاَّ اللهُ‌. وَ مَا سِوَي‌ ذَلكَ فَعِلْمٌ عَلَّمَهُ اللهُ نَبِيَّهُ فَعَلَّمَنِيهِ وَ دَعَا لِي‌ بِأنْيَعِيَهُ صَدْري‌ وَ تَضْطَمَّ عَلَيْهِ جَوَانِحِي‌‌.[103]

«گويا مثل‌ اينكه‌ من‌ آنها را جماعتي‌ مي‌بينم‌ كه‌ گويا چهره‌هايشان‌ همچون‌ سپرهاي‌ دايره‌اي‌ شكل‌ است‌ كه‌ به‌ آن‌ سپرها صفحاتي‌ دايره‌اي‌ شكل‌ از چرم‌ به‌ قدر آنها چسبانيده‌اند‌. ايشان‌ لباس‌ ابريشم‌ سَرِه‌ و خالصِ سپيد رنگ‌ و لباس‌ ديبا در تن‌ دارند‌، و اسب‌هاي‌ كريم‌ و ذي‌ قيمت‌ را براي‌ خود اختصاص‌ داده‌اند‌. در آن‌ سر زمين‌ آنقدر كشتن‌ فراوان‌ است‌ و شدّت‌ دارد تا جائي‌ كه‌ مجروحان‌ از روي‌ جسدهاي‌ مقتولان‌ عبور ميكنند‌، و رهائي‌ يافتگان‌ كمترند از اسير شدگان‌‌.

(در اين‌ حال‌ بعضي‌ از اصحاب‌ او به‌ او گفتند‌: اي‌ أميرالمؤمنين‌ به‌ تو علم‌ غيب‌ داده‌ شده‌ است‌ ‌!أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ خنديدند و گفتند‌: اي‌ برادر من‌ كه‌ از قبيلة‌ بني‌ كلاب‌ هستي‌ چون‌ آن‌ مرد از قبيلة‌ بني‌ كِلاَب‌ بود) اين‌ علم‌‌، علم‌ غيب‌ نيست‌ كه‌ علم‌ غيب‌ عبارت‌ است‌ از‌: علم‌ به‌ وقت‌ برپا شدن‌ ساعت‌ قيامت‌ و آنچه‌ را كه‌ خداوند سبحانه‌ شمرده‌ است‌ در گفتار خود كه‌ ميگويد‌: إِنَّ اللهَ عِنْدَهُ و عِلْمُ السَّاعَةِ وَ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَ يَعْلَمُ مَا فِي‌ الاْرْحَامِ وَ مَا تَدْرِي‌ نَفْسٌ مَاذَا تَكْسِبُ غَدًا وَ مَا تَدْرِي‌ نَفْسٌ بِأيِّ أرْضِ تَمُوتُ إِنَّ اللَهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ‌. «حقًّا و تحقيقاً در نزد خداست‌ علم‌ ساعت‌ قيامت‌‌، و خدا باران‌ او را فرود ميفرستد‌، و خدا ميداند كه‌ در رحم‌هاي‌ كه‌ در رحم‌هاي‌ زنان‌ چيست‌‌، و هيچ‌ ذي‌ نفسي‌ نمي‌داند فردا چه‌ كسب‌ مي‌كند‌، و هيچ‌ ذي‌ نفسي‌ نمي‌داند در كدام‌ زمين‌ مي‌ميرد‌. خداوند عليم‌ و خبير است‌»‌.

بنابراين‌ خداوند سبحانه‌ ميداند كه‌ جنين‌ در شكم‌ مادر چگونه‌ است‌؟ مذكّر است‌ با مؤنثّ زشت‌ است‌ يا زيبا؟ سخي‌ است‌ يا بخيل‌؟ سعادتمند است‌ يا مقرون‌ به‌ شقاوت‌؟ و چه‌ كسي‌ هيزم‌ آتش‌ ميشود؟ و چه‌ كسي‌ رفيق‌ و همراه‌ پيغمبران‌ در بهشت‌ مي‌باشد؟ اينست‌ علم‌ غيبي‌ كه‌ غير از خداوند كسي‌ نمي‌داند‌. امّا غير از اينگونه‌ علوم‌‌، علمي‌ است‌ كه‌ خداوند به‌ پيغمبرش‌ تعليم‌ كرده‌ است‌ و پيغمبرش‌ به‌ من‌ تعليم‌ نموده‌ است‌‌، و پيغمبر براي‌ من‌ دعا نموده‌ است‌ كه‌ سينة‌ من‌ اينگونه‌ علوم‌ را فرا گيرد و در خود حفظ‌ كند و نگهدارد و جوانح‌ و اضلاعي‌ كه‌ در اطراف‌ سينة‌ من‌ است‌ است‌ همچنين‌ در نگهداري‌ آن‌ با قلب‌ حافظ‌ و نگهدارندة‌ من‌ منضم‌ شوند و در نگهداري‌ كمك‌ نمايند»‌.

مجلسي‌ رضوان‌ الله‌ عليه‌ بعد از اين‌ گفتار حضرت‌ در باب‌ معجزات‌ كلام‌ و اخبار غيب‌ حضرت‌ فرموده‌ است‌: علّت‌ خندة‌ حضرت‌ يا به‌ جهت‌ سروري‌ بوده‌ است‌ كه‌ از ناحية‌ پروردگارش‌ به‌ وي‌ چنين‌ علومي‌ عنايت‌ شده‌ است‌ و يا از جهت‌ تعجب‌ از سؤال‌ اين‌ شخص‌ بوده‌ است‌‌. و بعداً فرموده‌ است‌: انطباق‌ اين‌ گفتار حضرت‌ بر چنگيزخان‌ و اولاد او نيازي‌ به‌ شرح‌ و بيان‌ ندارد‌.[104]

ابن‌ أبي‌ الحديد در پيرامون‌ اين‌ خطبه‌ راجع‌ به‌ فتنة‌ تاتار و چنگيزخان‌‌، بحث‌ كافي‌ نموده‌ است‌‌.[105] و در بارة‌ اختصاص‌ اين‌ پنج‌ علم‌ به‌ خدا كه‌ در آية‌ مباركه‌ نازل‌ شده‌ است‌ گويد‌:

در روايت‌ است‌ كه‌: شخصي‌ از موسي‌ بن‌ جعفر عليه‌ السّلام‌ پرسيد كه‌: من‌ ديشب‌ در رؤيا و خواب‌ ديدم‌ كه‌ از شما مي‌پرسم‌: چقدر از عمر من‌ باقي‌ مانده‌ است‌؟ شما دست‌ راست‌ خود را بلند كرديد و انگشتانش‌ را در صورت‌ من‌ باز كرديد و اشاره‌ به‌ من‌ نموديد و من‌ ندانستم‌ مراد شما پنج‌ سال‌ است‌؟ يا پنج‌ ماه‌؟ يا پنج‌ روز؟ حضرت‌ در پاسخ‌ گفتند‌: هيچيك‌ از آنها نيست‌‌، بلكه‌ اشاره‌ است‌ به‌ پنج‌ علم‌ غيبي‌ كه‌ خداوند آنها را به‌ خود اختصاص‌ داده‌ است‌ در گفتارش‌ كه‌ ميگويد‌: إِنَّ اللَهَ عِنْدَهُ و عِلْمُ السَّاعَةِ ـ الآية‌‌.

و اگر بگوئي‌: چرا أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ در هنگامي‌ كه‌ آن‌ مرد به‌ او گفت‌: به‌ شما علم‌ غيب‌ داده‌ شده‌ است‌‌، خنديد؟ آيا اين‌ تكبّر و خودپسندي‌ نفساني‌ و عُجب‌ در حال‌ نيست‌؟‌!ميگويم‌: از رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ هم‌ در نظير همين‌ قضيّه‌‌، در چنين‌ حالي‌ خنديدن‌‌، در روايت‌ وارد شده‌ است‌‌، در وقتي‌ كه‌ رسول‌ خدا از خدا طلب‌ باران‌ كرد و باران‌ بباريد و ميزان‌ باران‌هاي‌ تند و فراوان‌ بالا گرفت‌‌. مردم‌ در برابر او برخاستند و تقاضا نمودند كه‌ از خدا بخواهد تا باران‌ بند بيايد‌. رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ دعا نمودد و با دست‌ خود اشاره‌ به‌ ابرها كردند‌. ناگهان‌ ابرها متفرّق‌ شدند و مانند تاج‌ دائره‌اي‌ شكل‌ در اطراف‌ و دور تا دور مدينه‌ پخش‌ شدند‌. و حضرت‌ هنوز بر فراز منبر است‌ و خطبه‌ ميخواند‌. در اين‌ حال‌ رسول‌ خدا به‌ قدري‌ خنديد تا دندان‌هاي‌ كرسي‌ او ديده‌ شد و گفت‌: أشْهَدُ أنِّي‌ رَسُولُ اللهِ ‌، «من‌ شهادت‌ ميدهم‌ كه‌ خودم‌ حقًّا رسول‌ خدا هستم‌»‌.

و سرّ اين‌ مطلب‌ آنستكه‌: چون‌ نبي‌ يا ولي‌ در نزد وي‌ نعمت‌ خداوند سبحانه‌ بيان‌ شود و يا مردم‌ مقام‌ و وجاهت‌ او را در نزد خدا بفهمند بايد حتماً آن‌ پيغمبر و يا وليّ خدا بدين‌ جهت‌ مسرور و شاد شود‌. و خنديدن‌ از سرور حاصل‌ ميشود و اين‌ اگر از روي‌ خودپسندي‌ و باليدن‌ به‌ نفس‌ نباشد‌، مذموم‌ نيست‌ بلكه‌ محض‌ سرور و ابتهاج‌ در برابر نعمت‌ خداست‌‌. و خداوند دربارة‌ صفات‌ اولياي‌ خود ميگويد‌: فَرِحِينَ بِمَا ءَاتَـ'هُمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ‌،[106] «در برابر آنچه‌ خداوند از فضل‌ خود به‌ آنها داده‌ است‌ شاد و مسرورند»‌.

و اگر بگوئي‌: از جملة‌ اين‌ پنج‌ علم‌ پنهان‌ وَ مَا تَدْرِي‌ نَفْسٌ مَاذَا تَكْسِبُ غَدًا ميباشد‌. يعني‌‌، هيچكس‌ نمي‌داند فردا چه‌ كند‌. با آنكه‌ ميدانيم‌ خداي‌ تعالي‌ پيامبرش‌ را به‌ اموري‌ كه‌ در فردا مي‌كرده‌است‌ خبر داده‌ است‌ مانند فتح‌ مكّه‌‌، و پيامبر نيز وصيّ خود را به‌ كارهائي‌ كه‌ فردا ميكرده‌ است‌ خبر داده‌ است‌ مانند گفتارش‌ كه‌: سَتُقَاتِلُ بَعْدِي‌ النَّاكِثِين‌‌... تا آخر خبر «پس‌ از من‌ تو با پيمان‌ شكنان‌ جنگ‌ ميكني‌»‌.

ميگويم‌: مراد از آيه‌ اينستكه‌ هيچكس‌ جميع‌ كارها و مكتسبات‌ خود را در زمان‌ استقبال‌ نمي‌داند‌. و اين‌ معني‌‌، نفيِ جواز علم‌ انسان‌ را به‌ بعضي‌ از كارهاي‌ خود در زمان‌ استقبال‌ نمي‌كند‌.[107]

بازگشت به فهرست

اخبار آن حضرت از فتن آخر الزمان
و از جملة‌ كلمات‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ كه‌ جاري‌ مجراي‌ خطبه‌ است‌ صدمين‌ خطبه‌ از «نهج‌ البلاغة‌» است‌: وَ ذَلِكَ يَوْمٌ يَجْمَعُ اللهُ فِيهِ الاْوَّلِينَ وَ الآخِرِينَ لِنِقَاشِ الْحِسَابِ وَ جَزَاءِ الاْعْمَالِ‌، خُضُوعًا قِيَامًا‌، قَدْ ألْجَمَهُمُ الْعَرَقُ‌، وَ رَجَفَتْ بِهِمُ الاْرْضُ‌. فَأحْسَنُهُمْ حَالاً مَنْ وَجَدَ لِقَدَمَيْهِ مَوْضِعًا وَ لِنَفْسِهِ مَتَّسَعًا ‌. اين‌ مقدار از گفتار حضرت‌‌، دربارة‌ روز قيامت‌ است‌ كه‌ ميفرمايد‌:

«و آن‌ روز روزي‌ است‌ كه‌ خداوند در آن‌ جميع‌ پيشينيان‌ و پسينيان‌ را گرد مي‌آورد براي‌ آنكه‌ در حسابشان‌ استقصا كند و در دقت‌ محاسبه‌ به‌ حدّ أعلي‌ حساب‌ گيرد‌، و براي‌ آنكه‌ به‌ سزا و جزاي‌ اعمالشان‌ برساند‌. همة‌ خلايق‌ با خضوع‌ در برابر خدا در موقف‌ عرصات‌ قيام‌ دارند و همگي‌ بر سر پا ايستاده‌اند‌. شدّت‌ و سختي‌ آن‌ روز به‌ اندازه‌اي‌ است‌ كه‌ مردم‌ تا گردن‌هاي‌ خود در عرق‌ غوطه‌ ميخورند و زمين‌ همه‌ را ميلرزاند و تكان‌ ميدهد‌. در آن‌ حال‌ و موقعيّت‌ و وضعيّت‌‌، حال‌ آن‌ كسي‌ از همه‌ بهتر است‌ كه‌ فقط‌ به‌ اندازة‌ جاي‌ دو قدم‌ خود جائي‌ پيدا كند و براي‌ بدنش‌ فضائي‌ را بيابد»‌.

مجلسي‌ گويد‌: بعد از اين‌‌، گفتار حضرت‌ است‌ راجع‌ به‌ فتنة‌ آخرالزّمان‌ و با فتنة‌ صاحب‌ زنج‌ كه‌ ميفرمايد[108]: فِتَنٌ كَقِطَع‌ اللَّيْلِ الْمُظْلِمِ‌، لاَ تَقُومُ لَهَا قَائِمَةٌ‌، وَ لاَ تُرَدُّ لَهَا رَأيَةٌ‌، تَأْتِيكُمْ مَزْمُومَةً مَرْحُولَةً‌، ةَحْفِزُهَا قَائِدُهَا‌، وَ يُجْهِدُهَا رَاكِبُهَا‌. أهْلُهَا قَوْمٌ شَدِيدٌ كَلْبُهُمْ قَلِيلٌ سَلْبُهُمْ‌. يُجَاهِدُهُمْ فِي‌ سَبِيلِ اللهِ قَوْمٌ أذِلَّةٌ عِنْدَ الْمُتَكَبِّرينَ‌، فِي‌ الاْرْضِ مَجْهُولُونَ‌، وَ فِي‌ السَّمَاءِ مَعْرُوفُونَ‌.

فَوَيْلٌ لَكِ يَا بَصْرَةٌ عِنْدَ ذَلِكَ مِنْ جَيْشٍ مِنْ نِقَمِ اللهِ لاَ رَهَجَ لَهُ وَ لاَ حِسَّ‌، وَ سَيُبْتَلَي‌ أهْلُكِ بِالْمَوْتِ الاْحْمَرِ وَالْجُوعِ الاْغْبَر‌.[109]

«فتنه‌هائي‌ بهم‌ ميرسد كه‌ در شدّت‌ و سختي‌‌، همچون‌ پاره‌هاي‌ شب‌ تاريك‌‌، سياه‌ و ظلماني‌ هستند‌. هيچ‌ قدرت‌ و نهضتي‌ نمي‌تواند در برابر آنها بايستد و مقابله‌ نمايد‌، و هيچ‌ عَلَم‌ و رأيت‌ جنگي‌ از آنها بر نمي‌گردد‌. اين‌ فتنه‌ با تمام‌ قدرت‌ و تجهيزات‌ بسوي‌ شما مي‌آيد‌، با شتراني‌ كه‌ همگي‌ داراي‌ زمام‌ و خِطام‌ و دهنه‌اند و همگي‌ مجهّز به‌ جهاز‌، كه‌ جلوداران‌ كاروان‌ شتران‌ را با شدّت‌ از پشت‌ ميرانند و سواران‌ از سرعت‌ و زيادي‌ بار‌، شتران‌ را خسته‌ نموده‌ به‌ تعب‌ در آورده‌اند‌. بر پا دارندگان‌ اين‌ فتنه‌‌، قومي‌ هستند كه‌ شدّت‌ آنها در كشتن‌ و هلاك‌ نمودن‌ و قلع‌ و قمع‌ كردن‌ بسيار است‌ وليكن‌ غارت‌ آنها كم‌ است‌ و اعتنائي‌ به‌ اموال‌ ندارند‌. با ايشان‌ جنگ‌ ميكنند در راه‌ خدا و في‌ سبيل‌ الله‌ جماعتي‌ كه‌ در نزد متكبّران‌ بي‌ ارج‌ و ارزش‌ و ذليل‌ و ناچيزند‌، از نامشان‌ و رسم‌ و نشانشان‌ در روي‌ زمين‌ چيزي‌ معلوم‌ نيست‌ وليكن‌ در آسمان‌ معروف‌ و مشهورند‌.

پس‌ اي‌ واي‌ بر تو اي‌ بصره‌ در اين‌ صورت‌ از لشگري‌ كه‌ مقرون‌ به‌ عذاب‌ و نقمت‌ خداست‌‌، لشگري‌ كه‌ گرد و خاك‌ و غبار ندارد و حركت‌ و سر و صدا ندارد‌. و بزودي‌ خداوند اهل‌ تو را مبتلا ميكند به‌ مرگ‌ سرخ‌ و گرسنگي‌ خاكي‌ رنگ‌»‌.

ابن‌ أبي‌ الحديد گويد‌: مراد از لشگري‌ كه‌ گرد و خاك‌ و سر و صدا ندارد‌، قحطي‌ و خشكسالي‌ و طاعون‌ است‌ كه‌ به‌ آنها روي‌ مي‌آورد‌. و مراد از مرگ‌ سرخ‌‌، وبا و گرسنگي‌ است‌‌. أغبر كنايه‌ از جوع‌ و خشكي‌ است‌‌. و مرگ‌ بواسطة‌ قحطي‌ و خشكسالي‌ را مرگ‌ سرخ‌ گويند به‌ جهت‌ شدّت‌ آن‌‌، و از همين‌ قبيل‌ است‌ حديثي‌ كه‌ وارد است‌: كُنَّا إذَا احْمَرَّ الْبَأسُ اتَّقَيْنَا بِرَسُولِ اللهِ «حال‌ ما اينطور بود كه‌ چون‌ جنگ‌ بسيار سخت‌ ميشد به‌ رسول‌ خدا پناه‌ مي‌برديم‌»‌. و جوع‌ را با وصف‌ أغبر يعني‌ خاكي‌ رنگ‌ آورده‌ است‌ به‌ علّت‌ آنكه‌ شخص‌ گرسنه‌ چون‌ نظر به‌ آفاق‌ ميكند چنان‌ مي‌پندارد كه‌ بر روي‌ آن‌ گرد و غبار و تاريكي‌ است‌‌.

بعضي‌ از مردم‌ اين‌ فقره‌ از كلام‌ حضرت‌ را به‌ وقعة‌ صاحب‌ زنج‌ تفسير كرده‌اند‌، و اين‌ بعيد است‌ چون‌ لشگر او داراي‌ حركت‌ و داراي‌ سر و صدا بود‌. و ديگر به‌ جهت‌ آنكه‌ حضرت‌‌، بصره‌ را به‌ حدوث‌ اين‌ فتنه‌ها ميرساند و بيم‌ ميدهد‌. آيا نمي‌نگري‌ به‌ گفتارش‌ كه‌ ميگويد‌: فَوَيْلٌ لَكِ يَا بَصْرَةٌ عِنْدَ ذَلِكَ؟ و قبل‌ از خروج‌ صاحب‌ زنج‌‌، فتنة‌ شديدي‌ بر اين‌ صفاتي‌ كه‌ أميرالمؤمنين‌ ذكر ميكند‌، در بصره‌ نبوده‌ است‌.

اخبار آن حضرت از انقراض بني اميه به دست دشمنانشان
و نيز از جملة‌ اخبار به‌ غيب‌ حضرت‌‌، خطبه‌اي‌ است‌ كه‌ از بني‌ اميّه‌ شِكوه‌ دارد وعدة‌ انقراض‌ آنها را ميدهد‌. اين‌ خطبه‌ در «نهج‌ البلاغة‌» است‌ كه‌ پس‌ از بيان‌ بعثت‌ رسول‌ خدا محمّد صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّلا شهيداً و بشيراً و نذيراً‌، ميرسد به‌ آنكه‌ ميگويد‌:

فَالاْرْضُ لَكُمْ شَاغِرَةٌ‌، وَ أيْدِيُكُمْ فِيهَا مَبْسُوطَةٌ‌، وَ أيْدِي‌ الْقَادَةِ عَنْكُمْ مَكْفُوفَةٌ‌، وَ سُيُوفُكُمْ عَلَيْهِمْ مُسَلَّطَةٌ‌، وَ سُيُوفُهُم‌ عَنْكُمْ مَقْبُوضَةٌ‌. ألاَ وَ إنَّ لِكُلِّ دَمٍ ثَائِرًا‌، وَ لِكُلِّ حَقٍّ طَالِبًا‌، وَ إنَّ الثَّائِرَ فِي‌ دِمَائِنَا كَالْحَاكِمِ فِي‌ حَقِّ نَفْسِهِ وَ هُوَ اللهُ الَّذِي‌ لاَ يُعْجِزُهُ مَنْ طَلَبَ‌، وَ لاَ يَفُوتُهُ مَنْ هَرَبَ‌. فَاُقْسِمُ بِاللهِ يَا بَنِي‌ اُمَيَّةَ عَمَّا قَلِيلٍ لَتَعْرِفُنَّهَا فِي‌ أَيْدِي‌ غَيْرِكُمْ وَ فِي‌ دَارِ عَدُوِّكُمْ ـ الخطبة‌‌.[110]

«پس‌ زمين‌ بدون‌ هيچ‌ مانع‌ و دافع‌ براي‌ غارت‌ و تملّك‌ شما قرار گرفت‌ و دستهاي‌ قدرت‌ شما در بسيط‌ زمين‌ گسترده‌ شد و دستهاي‌ قدرت‌ زمامداران‌ و رؤساء بحقّ كه‌ اهل‌ بيت‌ رسول‌ خدا هستند بسته‌ شد‌. شمشيرهاي‌ شما بر آن‌ رؤساء و پيشوايان‌ و امامان‌ كشيده‌ و برهنه‌ و مسلّط‌ شد و شمشيرهاي‌ ايشان‌ بر روي‌ شما بسته‌ شد و در غلاف‌ رفت‌‌. هان‌ اي‌ بني‌ اميّه‌ آگاه‌ باشيد كه‌ براي‌ هر خوني‌ كه‌ ريخته‌ شود‌، طالب‌ خوني‌ است‌ و براي‌ هر حقّي‌ كه‌ ضايع‌ گردد‌، طالب‌ حقّي‌ است‌‌. و آن‌ كسي‌ كه‌ در خون‌هاي‌ ما خونبها خواهد و طلب‌ خون‌ كند بقدري‌ قوي‌ است‌ كه‌ گويا در حقّ خودش‌ حكم‌ ميكند و از خون‌ خويشتن‌ طلب‌ مي‌نمايد‌. و اوست‌ الله‌‌، آن‌ كه‌ هيچگاه‌ در پي‌گيري‌ و رديابي‌ كسي‌ كه‌ دنبالش‌ كند و بخواهد او را به‌ دست‌ آورد عاجز و خسته‌ و ناتوان‌ نمي‌شود‌. و كسي‌ كه‌ از او فرار كند از دست‌ او بدر نخواهد شد‌. پس‌ اي‌ بني‌ اميّه‌ من‌ قسم‌ ياد ميكنم‌ كه‌: در مدّت‌ كوتاهي‌ كه‌ بگذرد شما اين‌ امارت‌ و حكومت‌ را در دست‌ غير خودتان‌ مي‌يابيد و در خانة‌ دشمنتان‌ پيدا ميكنيد»‌.

ابن‌ أبي‌ الحديد در شرح‌ گويد‌: حضرت‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ با عبارت‌ سُيُوفُكُمْ عَلَيْهِمْ مُسَلَّطَةٌ‌، وَ سُيُوفُهُمْ عَلَيْكُمْ مَقْبُوضَةٌ‌، گويا بطور رمز واقعة‌ قتل‌ حسين‌ عليه‌ السّلام‌ و اهل‌ بيتش‌ را نشان‌ ميدهد و گويا آن‌ حضرت‌ وقعة‌ طفّ را عياناً مي‌بيند‌، آنگاه‌ خطبة‌ خود را بر اساس‌ آن‌ خاطره‌اي‌ كه‌ براي‌ او پيدا شده‌ است‌ و آن‌ امري‌ كه‌ به‌ او خبر داده‌ شده‌ است‌ ايراد ميكند‌. و سپس‌ حضرت‌ سوگند خورده‌ است‌ و در اين‌ سوگند بني‌ اميّه‌ را مخاطب‌ قرار داده‌ است‌ كه‌ بزودي‌ دنيا را در دست‌ غير خودتان‌ و در خانة‌ آنها خواهيد يافت‌ و ملك‌ و رياست‌ را دشمنانتان‌ از شما سلب‌ ميكنند‌. و همينطور هم‌ به‌ موجب‌ اخبار آنحضرت‌ واقع‌ شد‌. امر حكومت‌ قريب‌ نود سال‌ در دست‌ بني‌ اميّه‌ بود سپس‌ به‌ بني‌ عبّاس‌ كه‌ شديدترين‌ دشمنان‌ بني‌ اميّه‌ بودند‌، به‌ دست‌ انتقام‌ حضرت‌ پروردگار تعالي‌ گرفته‌ شد‌.[111]

بازگشت به فهرست

اخبار آن حضرت ازحكومت حجاج بن يوسف
و از جملة‌ اخبار غيب‌ حضرت‌‌، اخباري‌ است‌ كه‌ دربارة‌ پيدايش‌ و انتقام‌ حجّاج‌ بن‌ يوسف‌ ثقفي‌ داده‌ است‌‌. در «نهج‌ البلاغة‌» در ضمن‌ خطبه‌اي‌ ميفرمايد‌:

وَ لَوَدِدْتُ أنَّ اللهَ فَرَّقَ بَينِي‌ وَ بَيْنَكُمْ وَ ألْحَقَنِي‌ بِمَن‌ هُوَ أحَقُّ بِي‌ مِنْكُمْ‌. قَوْمٌ وَاللهِ مَيَامِينُ الرَّأيِ‌، مَرَاجِيحُ الْحِلْمِ‌، مَقَاوِيلُ بِالْحَقِّ‌، مَتَارِيكُ لِلْبَغْي‌‌، مَضَوْا قُدُمًا عَلَي‌ الطَّرِيقَةِ‌، وَ أوْجَفُوا عَلَي‌ الْمَحَجَّةِ‌، فَظَفَرُوابِالْعُقْبَي‌ الدَّائِمَةِ وَ الْكَرَامَةِ الْبَارِدَةِ‌.

أمَا وَاللهِ لَيُسَلَّطَنَّ عَلَيْكُمْ غُلاَمُ ثَقِيفٍ‌، الذَّيَّالُ الْمَيَّالُ‌، يَأْكُلُ خَضِرَتَكُمو‌، وَ يُذِيبُ شَحْمَتَكُمْ‌. إيهٍ أَباوَذَحَةَ‌.[112]

«و هر آينه‌ من‌ دوست‌ داشتم‌ كه‌ خداوند بين‌ من‌ و شما را جدائي‌ افكند و مرا ملحق‌ سازد و برساند به‌ آن‌ كساني‌ كه‌ نسبت‌ به‌ من‌ سزاوارترند از شما‌. آنان‌ گروهي‌ هستند كه‌ سوگند به‌ خدا داراي‌ انديشه‌ها و آراء و افكار مباركي‌ مي‌باشند‌، و داراي‌ عقل‌هاي‌ رزين‌ و استوار كه‌ سخنان‌ و گفتارشان‌ پيوسته‌ بر اهرم‌ حقّ و ميزان‌ صدق‌ دور ميزند‌، و از تجاوز و تعدّي‌ و ستم‌ به‌ نهايت‌ درجه‌ تارك‌ و گريزانند‌. ايشان‌ در زماني‌ جلوتر از ما بر طريقة‌ واضحه‌ و صراط‌ مستقيم‌ حركت‌ كرده‌ و پيشاپيش‌ رفته‌اند و در راه‌ روشن‌ و هموار با شتاب‌ و سرعت‌ گذشته‌اند‌، و بنابراين‌ به‌ سراي‌ عاقبت‌ كه‌ خانة‌ دائمي‌ و منزل‌ هميشگي‌ ايشان‌ است‌ ظفرمندانه‌ و پيروزمندانه‌ وارد شده‌اند و به‌ كرامت‌هاي‌ تازه‌ و خنك‌ و دلنشين‌ حضرت‌ ربّ العزّه‌ متمتّع‌ آمده‌اند‌.

هان‌ آگاه‌ باشيد كه‌ البتّه‌ و حتماً و بدون‌ شكّ‌، جواني‌ از بني‌ ثقيف‌ بر شما مسلّط‌ گرديده‌ خواهد شد‌. آن‌ جوان‌ ثقفي‌ كه‌ بسيار متكبّر و خودپسند و ظالم‌ و ستمگر است‌‌. آنچه‌ سبزي‌ داريد ميخورد و پيه‌ بدن‌ شما را آب‌ ميكند و هيچ‌ از مال‌ و جان‌ براي‌ شما نمي‌گذارد‌، همه‌ را مي‌كُشد و اموالتان‌ را مي‌برد‌. (در اينجا حضرت‌ گويا آن‌ غلام‌ ثقيف‌ را در برابر خود مي‌بيند و به‌ او خطاب‌ ميكند:) بياور هر چه‌ داري‌ اي‌ أباوَذَحَه‌»‌.

سيّد رضي‌ به‌ دنبال‌ اين‌ خطبه‌ گويد‌: مراد از وَذحه‌ خنفساء است‌ (سوسگي‌ است‌ سياه‌ رنگ‌‌، دست‌ و پاي‌ بلند و درشت‌ دارد و بسيار كُند راه‌ ميرود و نجاست‌ را جمع‌ ميكند و به‌ شكل‌ دائره‌ در مي‌آورد) و در اين‌ گفتار اشاره‌ به‌ حجّاج‌ دارد‌. و از براي‌ حجّاج‌ باوذحه‌ (خنفساء) داستاني‌ است‌ كه‌ جاي‌ ذكرش‌ نيست‌‌.

ابن‌ أبي‌ الحديد در شرح‌ گويد‌: إيهٍ كلمه‌اي‌ است‌ كه‌ براي‌ زيادي‌ فعل‌ به‌ كار ميرود و معنايش‌ اين‌ است‌ كه‌: زياد كن‌ و آنچه‌ را هم‌ كه‌ در نزد توست‌ بياور‌. و ضدّ آن‌ إيهًا ميباشد‌، يعني‌ دست‌ بردار‌، بس‌ است‌‌. و سپس‌ گويد‌: سيّد رضي‌ ـ رحمة‌ الله‌ عليه‌ ـ گفته‌ است‌: وَذحه‌ به‌ معناي‌ خنفسائ است‌‌. و من‌ از هيچ‌ بزرگي‌ از اهل‌ ادب‌ نشنيده‌ام‌ و در هيچ‌ كتابي‌ از كتب‌ لغت‌ نديده‌ام‌ كه‌ اين‌ معني‌ را كرده‌ باشند و نمي‌دانم‌ كه‌ رضي‌ ـ رحمه‌ الله‌ ـ از كجا اين‌ معني‌ را ذكر كرده‌ است‌؟

مفسرين‌ «نهج‌ البلاغة‌» بعد از سيّد رضي‌ ـ رحمه‌ الله‌ ـ دربارة‌ داستان‌ اين‌ خنفساء وجوهي‌ را ذكر كرده‌اند‌: يكي‌ آنكه‌ حجّاج‌ ديد كه‌ يك‌ خنفساء در روي‌ سجّادة‌ نماز او در حركت‌ است‌‌. آن‌ را كنار زد باز برگشت‌‌، دوباره‌ آن‌ را كنار زد و باز برگشت‌‌. با دست‌ خود آن‌ را برداشت‌ و به‌ كناري‌ انداخت‌‌. خنفساء دست‌ وي‌ را گاز گرفت‌‌. دستش‌ از اين‌ عارض‌ ورم‌ كرد‌، ورمي‌ كه‌ منجر به‌ مرگ‌ او شد‌. گفته‌اند‌: خداوند قتل‌ حجّاج‌ را به‌ پست‌ترين‌ مخلوقات‌ خود مقدّر نمود همچنانكه‌ قتل‌ نمرود بن‌ كنعان‌ را به‌ پشه‌اي‌ كه‌ در بيني‌ او رفت‌ و او را كشت‌‌، مقدّر فرمود‌.

و ديگري‌ آنكه‌: حجّاج‌ هر وقت‌ ميديد كه‌ خنفسائي‌ در نزديكي‌ او حركت‌ ميكند غلامهاي‌ خود را امر مي‌نمود تا آن‌ را دور اندازند و مي‌گفت‌: هَذِهِ وَذَحَةٌ مِنْ وَذَحِ الشَّيْطانِ‌، «اين‌ پِشگي‌ است‌ از پشگ‌هاي‌ شيطان‌»‌. آن‌ را تشبيه‌ به‌ پشگل‌ مي‌كرده‌ است‌‌. حجّاج‌ بدين‌ گفتار اصرار داشته‌ است‌‌. و وَذَحْ‌، آن‌ پشگي‌ است‌ كه‌ به‌ دم‌ گوسفند مي‌چسبد و خشك‌ مي‌شود‌.

و ديگري‌ آنكه‌ حجّاج‌ ديد مقداري‌ از اين‌ خنفساءها گرد آمده‌اند‌، گفت‌: اي‌ شگفتا از آن‌ كس‌ كه‌ بگويد‌: خداوند اينها را آفريده‌ است‌ ‌!به‌ او گفته‌ شد‌: پس‌ چه‌ كسي‌ آنها را آفريده‌ است‌؟ گفت‌: شَيطان‌‌. پروردگار شما شأنش‌ عظيم‌تر است‌ از آنكه‌ مثل‌ اين‌ پشگها را بيافريند‌. اين‌ گفتارش‌ را براي‌ فقهاء عصرش‌ نقل‌ كردند و آنها او را تكفير كردند‌.

و ديگري‌ آنكه‌: مِثْفَار بوده‌ است‌ و مرض‌ اُبْنه‌ داشته‌ است‌ فلهذا خنفسائ را زنده‌ نگه‌ ميداشت‌ تا با خاراندن‌ آن‌ موضع‌ خود را شفا دهد‌. آورده‌اند كه‌ كسي‌ كه‌ به‌ اين‌ درد مبتلا باشد حتماً كسي‌ است‌ كه‌ به‌ اهل‌ بيت‌ بد بگويد و دشمني‌ نمايد‌. و گفته‌اند‌، ما نمي‌گوئيم‌: هر دشمني‌ نسبت‌ به‌ اهل‌ بيت‌ اين‌ درد را دارد‌، ما ميگوئيم‌: هر كه‌ در او اين‌ درد باشد مبغض‌ اهل‌ بيت‌ است‌‌.

و گفته‌اند كه‌: أبُو عُمَر زاهد ـ با آنكه‌ از رجال‌ شيعه‌ نيست‌ ـ روايت‌ كرده‌ است‌ در «أمالي‌ و أحاديث‌» خود‌، از سيّاري‌‌، از ابو خُزَيْمة‌ كاتب‌ كه‌ او گفته‌ است‌: مَا فَتَّشْنَا أحَدًا فِيهِ هَذَا الدَّاءُ إلاَّ وَجَدْنَاهُ نَاصِبِيًّا‌، «ما تفتيش‌ و تجسّس‌ نكرديم‌ از كسانيكه‌ اين‌ درد را داشته‌ باشند مگر آنكه‌ آنها را ناصبي‌ يافتيم‌»‌. أبُوعُمَر گفته‌ است‌ كه‌: عطافي‌ در رجال‌ خود به‌ من‌ خبر داده‌ است‌ كه‌ گفته‌اند‌: چون‌ از حضرت‌ جعفر بن‌ محمّد عليه‌ السّلام‌ از اين‌ صنف‌ از مردم‌ سؤال‌ شد‌، در پاسخ‌ گفتند‌: رَحِمٌ مَنْكُوسَةٌ يُؤْتَي‌ وَ لاَ يَأْتِي‌‌، وَ مَا كَانَتْ هَذِهُ الْخَصْلَةُ فِي‌ وَلِيِّ اللهِ تَعَالَي‌ قَطُّ وَ لاَ تَكُونُ أبَدًا وَ إنَّمَا تَكُونُ فِي‌ الْكُفَّارِ وَ الْفُسَّاقِ وَ النَّاصِبِينَ لِلطَّاهِرِينَ‌، «رَحِم‌هائي‌ هستند واژگون‌‌، كه‌ در آنها وارد ميشوند و صاحبانش‌ در كسي‌ وارد نمي‌شوند‌، و هيچگاه‌ اين‌ صفتِ زشت‌ در دوستي‌ از دوستان‌ خداي‌ تعالي‌ نبوده‌ است‌ و هيچگاه‌ نخواهد بود و فقط‌ و فقط‌ در كافران‌ فاسقان‌ و كساني‌ كه‌ با اهل‌ بيت‌ طاهرين‌ دشمني‌ مي‌ورزند ميباشد»‌. أبو جهل‌ عمرو بن‌ هشام‌ مخزومي‌ از اين‌ گروه‌ بود و عداوتش‌ به‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّلا از همه‌ كس‌ بيشتر بود‌. گفته‌اند و به‌ همين‌ مناسبت‌ عتبة‌ بن‌ ربيعه‌ در روز بَدْر به‌ او گفت‌: يا مُصَفِّرَاستِهِ «اي‌ كسي‌ كه‌ اسافل‌ اعضاء خود را با دواي‌ زردرتگ‌‌، چرب‌ ميكني‌»‌.

اين‌ مطالب‌ مجموعه‌اي‌ بود از آنچه‌ مفسّرين‌ ذكر كرده‌اند و آنچه‌ من‌ از زبانهاي‌ مردم‌ در شرح‌ اين‌ فقره‌ شنيده‌ام‌‌. و امّا آنچه‌ بيشتر حدس‌ و گمان‌ من‌ بدان‌ ميرود اينست‌ كه‌ حضرت‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ از أباوذجة‌ معناي‌ ديگري‌ را اراده‌ نموده‌اند و آن‌ اينست‌ كه‌ عادت‌ عرب‌ براي‌ اين‌ جاري‌ است‌ كه‌ چون‌ كسي‌ را تعظيم‌ كنند او را با كنيه‌اي‌ كه‌ مظنّة‌ تعظيم‌ باشد ياد ميكنند‌. مثل‌ أبوالْهَول‌ (صاحب‌ اُبَّهَت‌ و ترس‌» و أبوالْمِقدام‌ «صاحب‌ اقدام‌ فراوان‌» و أبوالمِغوار «صاحب‌ غارت‌ بسيار»‌. و چون‌ بخواهند كسي‌ را تحقير كنند و پست‌ نشان‌ دهند وي‌ را با كنيه‌اي‌ كه‌ دلالت‌ بر حقارت‌ و پستي‌ كند ياد ميكنند مثل‌ آنكه‌ به‌ يزيدبن‌ معاويه‌ ميگويند‌: أبوزنَّة‌ «صاحب‌ ميمون‌»‌. و مثل‌ قول‌ ايشان‌ در كنية‌ سعيد بن‌ حَفْص‌ بُخاري‌ محدّث‌: أبوالفار «صاحب‌ موش‌»‌. و مثل‌ قول‌ آنها راجع‌ به‌ طفيل‌: أبُو لُقمة‌ «صاحب‌ لقمه‌»‌. و مثل‌ قول‌ آنها به‌ عبدالملك‌: أبوالذَّبّان‌ «صاحب‌ مگس‌ ها» به‌ جهت‌ بوي‌ بد دهان‌ او‌. و مثل‌ قول‌ ابن‌ بَسّام‌ براي‌ بعضي‌ از رؤسائ‌: أبو جَعْر‌، أبونَتْن‌‌، أبو دَفْر‌، أبو بَعْر «صاحب‌ سوسگ‌ خنفساء»‌، «صاحب‌ بوي‌ بد»‌، «صاحب‌ بوي‌ كريه‌ و زننده‌»‌، «صاحب‌ پشكهاي‌ چهارپايان‌»‌.

و عليهذا چون‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ از حال‌ حجّاج‌ خبر داشتند كه‌ با نجاست‌ معاصي‌ و گناهان‌ چنان‌ آلوده‌ است‌ كه‌ اگر با چشم‌ سر مشاهده‌ شود همانند پشك‌ چسبيده‌ به‌ موي‌ گوسفند است‌‌، او را به‌ كنية‌ أبووذحة‌ ياد كرده‌اند‌. و ممكن‌ است‌ اين‌ كنيه‌ به‌ جهت‌ حقارت‌ و دنائت‌ حجّاج‌ في‌ نفسه‌ بوده‌ باشد‌، و نيز به‌ جهت‌ حقارت‌ و بدي‌ ديدار او و بهم‌ ريختگي‌ خلقت‌ او‌. زيرا حجّاج‌ مردي‌ بود كوتاه‌ قد‌، زشت‌ و كريه‌ المنظر‌، لاغر اندام‌‌، چشم‌ تنگ‌‌، با كجي‌ ساق‌هاي‌ پا‌، و كوتاهي‌ دو ساعد‌، و آبله‌ روئي‌‌، و نداشتن‌ مو در سر‌. و بدين‌ علّت‌ حضرت‌ او را با حقيرترين‌ چيزها كه‌ پشك‌ باشد‌، كنيه‌ آورده‌اند‌.

و بعضي‌ اين‌ لفظ‌ را با صيغة‌ دگري‌ ذكر كرده‌اند و گفته‌اند‌: إيهٍ أبَا وَدَجَة‌ و گفته‌اند‌: وَدَجة‌ مفرد أوْداج‌ است‌‌. و چون‌ حجّاج‌‌، قتّال‌ بود و أوداج‌ و رگهاي‌ گردن‌ مردم‌ را با شمشير قطع‌ ميكرد بدين‌ كنيه‌ از وي‌ نام‌ برده‌اند‌. و قومي‌ ديگر أبا وَحْدَة‌ خوانده‌اند و آن‌ جنبده‌اي‌ است‌ شبيه‌ حِرْباء[113]. كه‌ پشتش‌ كوتاه‌ است‌ و حضرت‌ او را به‌ اين‌ حيوان‌ تشبيه‌ كرده‌اند‌. و اين‌ احتمال‌ و همچنين‌ احتمال‌ ما قبل‌ از آن‌ ضعيف‌ است‌ و آنچه‌ را كه‌ ما ذكر كرديم‌ به‌ صواب‌ نزديكتر است‌‌.[114]

و ابن‌ شهرآشوب‌ گويد‌: أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ به‌ اهل‌ بره‌ گفتند‌: إنْ كُنْتُ قَدْ أدَّيْتُ لَكُمُ الاْمائَةَ وَ نَصَحْتُ لَكُمْ بِالْعَيْبِ‌، وَاتَّهَمْتُمُونِي‌ فَكَذَّبْتُمُونِي‌ فَسَلَّطَ اللهُ عَلَيْكُمْ فَتَي‌ ثَقِيفٍ‌. قَالَ عَلَيْه‌ السَّلامُ‌: رَجُلٌ لاَ يَدَعُ لِلَّهِ حُرْمَةً إلاَّ انْتَهَكَهَا‌. يَعْنِي‌ الْحَجَّاجَ‌،[115] «در اينصورت‌ كه‌ من‌ امانت‌ را به‌ شما سپردم‌ و از راه‌ نصيحت‌‌، عيب‌ شما را گفتم‌ و شما مرا متّهم‌ ميكنيد و تكذيب‌ مي‌نمائيد‌، پس‌ خداوند تعالي‌ جوان‌ ثقيف‌ را بر شما مسلّط‌ ميكند‌. و حضرت‌ گفتند‌: او مردي‌ است‌ كه‌ از دريدن‌ و پاره‌ كردن‌ هيچ‌ حرمتي‌ دريغ‌ نمي‌كند‌. (ابن‌ شهر آشوب‌ گويد‌:) مراد حضرت‌‌، حجّاج‌ است‌»‌.

و مجلسي‌ در «شرح‌ نهج‌ البلاغة‌» ابن‌ أبي‌ الحديد از عثمان‌ بن‌ سعيد‌، از يحيي‌ تَيمي‌‌، از اعمش‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ اسمعيل‌ بن‌ رجا براي‌ من‌ حديث‌ كرد كه‌ در وقتي‌ كه‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ خطبه‌ ميخواند و از ملاحم‌ ذكر ميكرد‌، أعْشَي‌ باهِلَة‌ در حاليكه‌ در آن‌ روز جوان‌ نورسيده‌اي‌ بود برخاست‌ و به‌ حضرت‌ گفت‌: اي‌ أميرالمؤمنين‌ چقدر اين‌ گفتار تو به‌ خرافات‌ شبيه‌ است‌ ‌!علي‌ عليه‌ السّلام‌ به‌ او گفتند‌: إنْ كُنْتُ آثِمًا فِيمَا قُلْتَ يَا غُلاَمُ فَرَمَاكَ اللهُ بِغُلاَمِ ثَقِيفٍ‌. ثُمَّ سَكَتَ‌. «اي‌ جواندر اين‌ گفتارت‌ اگر خيانت‌ كرده‌اي‌ خداوند تو را به‌ غلام‌ ثقيف‌ حوالت‌ ميدهد و به‌ او گرفتار ميسازد‌. و سپس‌ ساكت‌ شد»‌.

مردي‌ برخاست‌ و گفت‌: اي‌ أميرالمؤمنين‌ غلام‌ ثقفي‌ كيست‌؟ حضرت‌ گفتند‌: غُلامٌ يَمْلِكُ بَلْدَتَكُمْ هَذِهِ‌، لاَ يَتْرُكُ لِلَّهِ حُرْمَةً إلاَّ انْتَهَكَهَا‌، يَضْرِبُ عُنُقَ هَذَ الْغُلاَمِ بِسَيْفِهِ‌. «جواني‌ است‌ كه‌ بر اين‌ شهر شما حكومت‌ ميكند‌، و هيچيك‌ از حرمت‌هاي‌ خدائي‌ را دست‌ بردار نيست‌ مگر آنكه‌ پاره‌ كند‌، و با شمشير خود گردن‌ اين‌ جوان‌ را ميزند»‌.

گفتند‌: اي‌ أميرالمؤمنين‌ مدّت‌ حكومتش‌ چه‌ اندازه‌ است‌؟ حضرت‌ گفتند‌: عِشْرِينَ إنْ بَلَغَهَا‌، «بيست‌ سال‌‌، اگر به‌ اين‌ مقدار برسد» گفتند‌: آيا خودش‌ كشته‌ ميشود‌، و يا ميميرد؟ حضرت‌ گفتند‌: ميميرد به‌ دردي‌ كه‌ در شكم‌ او پيدا ميشود و از زيادي‌ مقدار آنچه‌ از شكمش‌ بيرون‌ مي‌آيد‌، تختش‌ را سوراخ‌ ميكند‌.

اسمعيل‌ بن‌ رَجا ميگويد‌: قسم‌ به‌ خدا با دو چشمم‌ ديدم‌ كه‌: أعشي‌ باهله‌ را در جملة‌ اسيراني‌ كه‌ از لشگر عبدالرّحمن‌ بن‌ محمّد بن‌ أشعث‌ اسير كرده‌ بودند در مقابل‌ حجّاج‌ حاضر نمودند‌. حجّاج‌ او را توبيخ‌ و تقريع‌ كرد و آن‌ شعري‌ را كه‌ سروده‌ بود و در آن‌ عبدالرّحمن‌ بن‌ محمّد بن‌ أشعث‌ را تحريض‌ و تحريك‌ بر جنگ‌ كرده‌ بود از وي‌ طلب‌ كرد تا بخواند‌. و در همان‌ مجلس‌ گردن‌ او را زد‌.[116]

حضرت‌ سيّد الشّهداء عليه‌ السّلام‌ در خاتمة‌ آن‌ خطبة‌ معروف‌ و عجيبي‌ كه‌ در روز عاشورا ايراد كردند اشاره‌ به‌ اين‌ غلام‌ ثقفي‌ نموده‌ و بر آن‌ قوم‌ نفرين‌ ميكنند كه‌ ثَقِيف‌ را بر ايشان‌ مسلّط‌ كن‌: اللَهُمَّ احْبِسُ عَنْهُمْ قَطْرَ السَّمَاءِ‌، وَابْعَثْ عَلَيْهِمْ سِنِينَ كَسِنِي‌ يُوسُفَ‌، وَ سَلِّطْ عَلَيْهِمْ غُلاَمَ ثَقِيفٍ فَيَسُومَهُمْ كَأْسًا مُصَبَّرَةً‌، فَإنَّهُمْ كَذَّبُونَا وَ خَذَلُونَا‌، وَ أَنْتَ رَبُّنَا‌، عَلَيْكَ تَوَكَّلْنَا وَ إلَيْكَ أنَبْنَا وَ إنَبْنَا وَ إلَيْكَ الْمَصِيرُ‌،[117] «بار پروردگارا‌، قطرات‌ باران‌ آسمان‌ را بر اين‌ قوم‌ فرو بند‌، و همچون‌ قحط‌ و گرسنگي‌ زمان‌ يوسف‌ را بر ايشان‌ مقدّر كن‌‌، و جوان‌ ثقيف‌ را بر آنها بگمار تا آنان‌ را از كاسة‌ زهر تلخ‌ بچشاند‌، چون‌ اينها ما را تكذيب‌ نمودند و مخذول‌ و منكوب‌ كردند‌، و تويي‌ پروردگار ما‌، ما توكّل‌ بر تو نموديم‌ و بسوي‌ تو بازگشت‌ مي‌كنيم‌ و تمام‌ بازگشت‌ ها بسوي‌ توست‌»‌.

حجّاج‌ بن‌ يوسف‌ از جانب‌ عبدالملك‌ بن‌ مروان‌ والي‌ كوفه‌ شد و با شمشير برّانش‌ همه‌ را كشت‌ و خشك‌ و تر را سوزاند‌. تعدا افرادي‌ را كه‌ در مدّت‌ ولايتش‌ كه‌ بيست‌ سال‌ طول‌ كشيد كشته‌ است‌ يكصد و بيست‌ هزار نفر بود‌. و تعداد زندانيان‌ مرد در روز مرگش‌ پنجاه‌ هزار نفر و تعداد زندانيان‌ زن‌‌، سي‌ هزار بوده‌اند‌.[118]

اخبار آن حضرت ازظلم خلفا بر ايشان

و از جمله‌ إخبار غيب‌ حضرت‌‌، خبري‌ است‌ كه‌ ابن‌ شهر آشوب‌ آورده‌ و مجلسي‌ نيز از او نقل‌ كرده‌ است‌:

در زمان‌ خلافت‌ عثمان‌ روزي‌ حُذَيْفَة‌ بن‌ يَمان‌ به‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ گفت‌: قسم‌ به‌ خدا من‌ گفتار تو را نفهميده‌ بودم‌ و تأويل‌ و واقعيّتش‌ را نمي‌دانستم‌ تا ديشب‌‌، من‌ به‌ ياد آوردم‌ آنچه‌ را كه‌ در حَرَّه‌ (يك‌ فرسخي‌ مدينه‌) در حاليكه‌ من‌ در ميانة‌ روز استراحت‌ كرده‌ و به‌ خواب‌ رفته‌ بودم‌ به‌ من‌ گفتي‌: كَيْفَ أنْتَ يَا حُذَيْفَةُ إذَا ظَلَمَتِ الْعُيُونُ الْعَيْنَ؟ «اي‌ حذيفه‌‌،در وقتي‌ كه‌ عين‌ها بر عين‌ ظلم‌ كنند تو در چه‌ حالي‌ هستي‌»؟ اين‌ سخن‌ را به‌ من‌ گفتي‌ در وقتي‌ كه‌ پيغمبر صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّلا حيات‌ داشت‌ و در ميان‌ ما بود‌. و من‌ أبداً تأويل‌ و معناي‌ اين‌ كلام‌ را نفهميدم‌ مگر در ديشب‌ كه‌ ديدم‌ عتيق‌ (أبوبكر) و پس‌ از او عمر‌، بر تو جلو افتادند و اوّل‌ اسم‌ آن‌ دو نفر عين‌ است‌‌.

أميرالمؤمنين‌ عيه‌ السّلام‌ فرمود‌: يَا حُذَيْفَةُ نَسِيتَ عَبْدَ الرَّحْمنِ حَيْثُ مَالَ بِهَا إلَي‌ عُثْمَانَ‌، «اي‌ حذيفه‌ (علاوه‌ بر عين‌هاي‌ ثلاثه‌: عتيق‌‌، عمر و عثمان‌) من‌ عبدالرّحمن‌ بن‌ عَوْف‌ را هم‌ در نظر داشتم‌‌، در وقتيكه‌ در مجلس‌ شوري‌ بر من‌ ستم‌ كرد و ولايت‌ را براي‌ عثمان‌ تعيين‌ كرد» و نام‌ او هم‌ داراي‌ عين‌ است‌‌.

و در روايتي‌ اينطور وارد است‌ كه‌: أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ در اينجا به‌ حذيفه‌ گفتند‌: وَ سَيُضَمُّ إلَيْهِمْ عَمْرُ بْنُ الْعَاصِ مَعَ مُعَاوِيَةَ بْنِ اكِلَةِ الاْكْبَادِ‌. فَهَـ'ؤلاَءِ الْعُيُونُ الْمُجْتَمِعَةُ عَلَي‌ ظُلْمِي‌‌،[119] «و بزودي‌ به‌ آن‌ سه‌ نفر عين‌ منضم‌ ميشود دو عين‌ ديگر ‌: عَمرو بن‌ العاص‌ و معاويه‌ پسر هند جگر خوار‌. و بنابراين‌‌، ايشان‌ مجموعاً پنج‌ عين‌ هستند كه‌ بر ظلم‌ من‌ همدست‌ و همداستان‌ شده‌اند»‌.

اين‌ حقير در سالف‌ الايّام‌ در «قصص‌ العلماء» تنكابني‌ ديده‌ بودم‌ كه‌ از قول‌ مرحوم‌ حاج‌ ميرزا محمود نظام‌ العلماء تبريزي‌ آورده‌ است‌ كه‌ در حديث‌ است‌: لَعَنَ اللهُ الْعُيُونَ فَإنَّهَا ظَلَمَتِ الْعَيْنَ الْوَاحِدَةَ ‌، «خداوند عين‌ها را لعنت‌ كند‌، زيرا عين‌ ها بر عين‌ تنها ستم‌ كرده‌اند»‌.

و مرحوم‌ نظام‌ العلماء در مجلسي‌ كه‌ در تبريز با بقية‌ از علماء و مشايخ‌ براي‌ محاكمة‌ سيّد علي‌ محمّد باب‌: رئيس‌ فرقة‌ بابيّه‌‌، تشكيل‌ داده‌ بودند از جملة‌ سؤالاتي‌ كه‌ از سيّد باب‌ ميكنند‌، اين‌ سؤال‌ بوده‌ است‌ و ميپرسد‌: معناي‌ آن‌ چيست‌؟ سيّد باب‌ ساكت‌ شد و نتوانست‌ جواب‌ بگويد‌، همانطور كه‌ در برابر بقيّة‌ سؤالات‌ نظام‌ العلماء از جواب‌ عاجز مانده‌ بود‌.[120]

اين‌ حقير هم‌ هر چه‌ فكر كردم‌ معنائي‌ به‌ نظر نرسيد تا بعداً در «مناقب‌» كه‌ اين‌ روايت‌ را يافتم‌‌، ديدم‌ عجيب‌ معناي‌ سهل‌ و آساني‌ دارد‌. و امّا علّت‌ آنكه‌ بنده‌ نفهميدم‌ براي‌ آنست‌ كه‌ اين‌ روايت‌ از رموز است‌ و تا انسان‌ كليد رمز را نداند نمي‌تواند رمز را بگشايد‌. و امّا علّت‌ آنكه‌ مرحوم‌ نظام‌ العلماء از سيّد باب‌ اين‌ سؤال‌ را اختيار كردند براي‌ آن‌ بود كه‌ او مدّعي‌ بود باب‌ مدينة‌ علم‌ است‌ و بنابراين‌ بايد بر تمام‌ اسرار ملكوت‌ و رموز و اشارات‌ آن‌ واقف‌ باشد‌. فلهذا اين‌ حديث‌ را كه‌ بدون‌ سَبق‌ ذهن‌ به‌ رمز آن‌ با هيچگونه‌ از مسائل‌ علمي‌ و ادبي‌ و اجتماعي‌ حلّ نمي‌شود‌، انتخاب‌ نمودند تا مدّعي‌ باب‌ علم‌ اگر از عهدة‌ جواب‌ بر آيد معلوم‌ شود كه‌ بر بواطن‌ امور مطّلع‌ است‌ و الاّ فلا‌. و چون‌ او در پاسخ‌ خودش‌ گفت‌: من‌ نمي‌دانم‌ معلوم‌ ميشود مدّعي‌ كاذب‌ است‌‌.

بازگشت به فهرست

اخبار آن حضرت ازباقي بودن معاويه پس از ايشان
ابن‌ شهر آشوب‌ از عبدالرّزّاق‌‌، از پدرش‌‌، از مينا‌، غلام‌ عبدالرّحمن‌ بن‌ عَوْف‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ علي‌ عليه‌ السّلام‌ صداي‌ غوغاي‌ شديدي‌ را در ميان‌ لشگر خود شنيد‌. گفت‌: اين‌ صداي‌ چيست‌؟ به‌ حضرت‌ گفتند‌: معاويه‌ كشته‌ شده‌ است‌‌. حضرت‌ گفتند‌: كَلاَّ وَ رَبِّ الْكَعْبَةِ‌، لاَ يُقْتَلُ حَتَّي‌ تَجْتَمِعَ عَلَيْهِ الاْمَّةُ‌، «ابداً اينطور نيست‌ سوگند به‌ خداي‌ كعبه‌ كشته‌ نشده‌ است‌‌، تا وقتي‌ كه‌ همة‌ امّت‌ بر او گرد نيايند نمي‌ميرد»‌.

گفتند‌: اي‌ أميرالمؤمنين‌ در اينصورت‌ پس‌ چرا ما با او مي‌جنگيم‌؟ حضرت‌ گفتند‌: ألْتَمِسُ الْعُذْرَ بَيْنِي‌ وَ بَيْنَ اللهِ‌،[121] «من‌ براي‌ اتمام‌ حجّت‌ و يافتن‌ عذر در ميان‌ خودم‌ و خدا جنگ‌ ميكنم‌»‌.

و نيز ابن‌ شهر آشوب‌ از نضربن‌ شميل‌‌، از عوف‌‌، از مروان‌ أصْفَر روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ او گفت‌: در وقتيكه‌ عليّ عليه‌ السّلام‌ در كوفه‌ بود‌، يك‌ مرد سوار از شام‌ آمد و خبر مرگ‌ معاويه‌ را آورد‌. وي‌ را به‌ حضور علي‌ آوردند‌. أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ به‌ او گفتند‌: تو خودت‌ مرگ‌ او را شاهد بودي‌؟ گفت‌: آري‌ و من‌ هم‌ خاك‌ بر روي‌ او ريختم‌‌. حضرت‌ گفتند‌: إِنَّهُ كَاذِبٌ‌، «اين‌ مرد دروغگوست‌»‌.

گفتند‌: يا أميرالمومنين‌‌، از كجا ميداني‌ كه‌ دروغگو باشد؟ حضرت‌ گفتند‌: معاويه‌ نمي‌ميرد تا وقتيكه‌ در سلطنت‌ خود‌، فلان‌ كار و فلان‌ كار را بكند‌، گفتند‌: پس‌ چرا با او جنگ‌ ميكني‌؟ حضرت‌ فرمودند‌: لِلْحُجَّةِ[122]، «براي‌ إتمام‌ حجّت‌»‌.

و نيز ابن‌ شهرآشوب‌ از راغب‌ اصفهاني‌ در «مُحاضرات‌» آورده‌ است‌ كه‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ گفتند‌: لاَ يَمُوتُ ابْنُ هِنْدٍ يُعَلِّقَ الصَّليبَ فِي‌ عُنُقِهِ‌، «پسر هند (معاويه‌) نمي‌ميرد تا زماني‌ كه‌ بر گردن‌ خود صليب‌ آويزان‌ كند»‌. و اين‌ مطلب‌ را أحنف‌ بن‌ قَيْس‌‌، و أعثم‌ كوفي‌‌، و أبو حيّان‌ توحيدي‌‌، و أبو ثلاّج‌‌، با جمعي‌ ديگر روايت‌ كرده‌اند و همينطور شد كه‌ علي‌ گفته‌ بود‌.[123]

بازگشت به فهرست

اخبار آن حضرت از بيعت هشت نفر با سوسمار
و أيضاً ابن‌ شهر آشوب‌‌، از اسحاق‌ بن‌ حسّان‌‌، با اسناد خود از أصْبَغ‌ بن‌ نُباته‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ به‌ ما امر فرمود كه‌ از كوفه‌ به‌ مدائن‌ برويم‌‌. روز يكشنبه‌ ما به‌ راه‌ افتاديم‌‌. در ميان‌ راه‌ از ميان‌ ما عَمْرو بن‌ حَريث‌ و أشعث‌ بن‌ قَيْس‌ و جَرير بن‌ عبدالله‌ بَجَلي‌ با پنج‌ نفر ديگر جدا شدند و بسوئي‌ رفتند كه‌ در حيرة‌ بود‌. و به‌ آن‌ خَوْرنق‌[124] وسَدير[125] مي‌گفتند‌. و به‌ ما گفتند‌: چون‌ روز جمعه‌ فرا رسد ما به‌ مدائن‌ به‌ علي‌ ميرسيم‌ و قبل‌ از آنكه‌ مردم‌ براي‌ نماز جمعه‌ مجتمع‌ گردند مي‌آئيم‌ تا نماز را با علي‌ بخوانيم‌‌.

آن‌ هشت‌ نفر در خورنق‌ و يا سدير در وقت‌ ظهر كه‌ نشسته‌ بودند مشغول‌ نهار خوردن‌ بودند يك‌ ضَبّ (سوسمار) از جلوي‌ آنها گذشت‌‌. آن‌ را صيد كردند‌. عَمرو بن‌ حريث‌ دست‌ سوسمار را باز كرد و به‌ همران‌ خود گفت‌: با اين‌ سوسمار بيعت‌ كنيد‌، اين‌ أميرالمؤمنين‌ شماست‌‌. آن‌ هشت‌ نفر با آن‌ سوسمار بيعت‌ كردند و سپس‌ آن‌ را رها كردند و خودشان‌ از آنجا به‌ مدائن‌ كوچ‌ كردند و گفتند عليّ بن‌ أبي‌طالب‌ چنين‌ مي‌پندارد كه‌ از علم‌ غيب‌ اطّلاع‌ دارد‌. ما اينك‌ او را از امارت‌ مؤمنان‌ خلع‌ كرديم‌ و به‌ جاي‌ او با سوسماري‌ بيعت‌ كرديم‌‌.

حركت‌ كردند تا روز جمعه‌ به‌ مدائن‌ رسيدند و داخل‌ مسجد شدند در هنگامي‌ كه‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ بر بناي‌ منبري‌ خطبه‌ ميخواند و فرمود‌: رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ براي‌ من‌ احاديث‌ بسياري‌ را سرًّا گفته‌ است‌ كه‌ در هر حديثي‌ از آن‌ احاديث‌ دري‌ است‌ كه‌ از آن‌ يك‌ در هزار درِ ديگر گشوده‌ ميشود‌. خداوند تعالي‌ در كتاب‌ عزيز خود ميگويد‌: يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ‌،[126] «روز قيامت‌ روزي‌ است‌ كه‌ ما در آن‌ روز‌، هر دسته‌ و جمعيّتي‌ از مردم‌ را با امام‌ خودشان‌ ميخوانيم‌»‌. و من‌ به‌ خدا قسم‌ ميخورم‌ كه‌ در روز قيامت‌ هشت‌ نفر از اين‌ امّت‌ محشور ميشوند كه‌ امام‌ آنها ضَبّ (سوسمار) است‌‌، و اگر بخواهم‌ نام‌ آنها را ببرم‌ ميبرم‌‌.

در اين‌ حال‌ رنگ‌ از چهره‌هايشان‌ پريد و بندبند آنها لرزيدن‌ گرفت‌ و عَمروبن‌ حريث‌ مانند شاخة‌ سَعَفْ (برگ‌ درخت‌ خرما) تكان‌ ميخورد از شدّت‌ و ترس‌ و دهشت‌‌.[127]

و از حسن‌ بن‌ عليّ عليه‌ السّلام‌ در ضمن‌ حديثي‌ آمده‌ است‌ كه‌: أشعث‌ بن‌ قَيْس‌ كِندي‌ در خانة‌ خود مأذنه‌اي‌ ساخته‌ بود و هر وقت‌ كه‌ صداي‌ اذان‌ را در اوقات‌ نماز از مسجد مي‌شنيد بر بالاي‌ مأذنه‌ ميرفت‌ و با صيحه‌ و فرياد از بالاي‌ مأذنه‌ ميگفت‌: يَا رَجُلُ إنَّكَ لَكَاذِبٌ سَاحِرٌ‌، «اي‌ مرد حقًّا تو دروغگو و جادوگر هستي‌»‌. و پدر من‌ او را عُتُقُ النّار (گردنة‌ آتش‌) مي‌ناميد‌. و در روايتي‌ عُرْفُ النّار (موج‌ آتش‌) مي‌ناميد‌.

چون‌ از أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ راجع‌ به‌ اين‌ تسميه‌ پرسيدند‌، گفت‌: چون‌ اشعث‌ بخواهد بميرد آتشي‌ از آسمان‌ به‌ شكل‌ گردن‌ پائين‌ مي‌آيد و او را محترق‌ ميكند و ميسوزاند‌، و او را دفن‌ نمي‌گنند مگر به‌ شكل‌ ذغال‌ سياه‌‌.

وقتي‌ در آستانة‌ مرگ‌ رسيد‌، چون‌ حاضران‌ نظر كردند ديدند كأنّه‌ يك‌ گردنه‌ آتش‌ از آسمان‌ تا به‌ زمين‌ كشيده‌ شده‌ است‌‌. آن‌ آتش‌ وي‌ را در حالي‌ كه‌ صيحه‌ ميزد و واويلاه‌ وا ثبوراه‌ ميگفت‌‌، هلاك‌ كرد‌.[128]

و أبوالجوايز كاتب‌ از عليّ بن‌ عثمان‌‌، از مظفّر بن‌ حسن‌ واسطي‌ سَلاَّل‌‌، از حسن‌ بن‌ ذكردان‌ كه‌ مردي‌ سيصد و بيست‌ و پنج‌ ساله‌ بود‌، روايت‌ ميكند كه‌ ميگفت‌: من‌ در شهر خودم‌ علي‌ عليه‌ السّلام‌ را در خواب‌ ديدم‌‌، پس‌ از آن‌ براي‌ ديدار او به‌ مدينه‌ رفتم‌ و به‌ دست‌ او مسلمان‌ شدم‌ و نام‌ مرا حسن‌ گذارد‌. و از او احاديث‌ بسياري‌ شنيدم‌ و در تمام‌ جنگ‌ها و مشاهدي‌ كه‌ او حضور داشت‌ من‌ هم‌ با او بودم‌ ‌. روزي‌ از روزها به‌ او گفتم‌: يا أميرالمؤمنين‌‌، دعائي‌ دربارة‌ من‌ بكن‌‌.

أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ گفت‌: اي‌ فارسي‌‌، تو عمر طولاني‌ خواهي‌ نمود و تو را به‌ شهري‌ كه‌ مردي‌ از بني‌ عبّاس‌ بنا ميكند و در آن‌ زمان‌ بغداد نام‌ مي‌نهند مي‌برند و هنوز بدان‌ شهر نرسيده‌ در جائي‌ كه‌ نامش‌ مدائن‌ است‌‌، ميميري‌‌. و همانطور كه‌ حضرت‌ به‌ او خبر داده‌ بودند شبي‌ كه‌ در مدائن‌ داخل‌ شد‌، مرد‌.[129]

مسعدة‌ بن‌ يسع‌ از حضرت‌ صادق‌‌، در ضمن‌ خبري‌ آورده‌ است‌ كه‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّم‌ در وقتي‌ به‌ زمين‌ بغداد مرور ميكردند‌، گفتند‌: اسم‌ اين‌ زمين‌ چيست‌؟ گفتند‌: بغداد‌، حضرت‌ گفتند‌: آري‌ در اينجا شهري‌ به‌ چنين‌ و چنان‌ صفت‌ بنا ميشود‌.[130]

و بعضي‌ گفته‌اند‌: از دست‌ حضرت‌ تازيانه‌اي‌ بر زمين‌ افتاد‌. حضرت‌ از نام‌ آن‌ زمين‌ پرسيدند‌، گفتند‌: بغداد‌. حضرت‌ خبر دادند كه‌ در اينجا مسجدي‌ بنا ميشود و سپس‌ نامش‌ مسجد السَّوْط‌ خواهد شد‌